خطاب به برادرش گفت: یه ماه پیش مجید فخاری از تو تعمیرگاه پدر باهام تماس گرفت. شماره مو نداشت!
آرتور به زبون خودشون پرسید: فخاری؟ « آیندخ اینچ اک آنو؟»
اعتراض کردم و گفتم: من پاشم برم.
دستمو گرفت و گفت: هیچی بابا پرسیدم، اونجا چکارمیکرد؟
گفت: ماشین زنشو برده بود تا تسمه کولرشو عوض کنه.
خب؟
دعوت نامه می خواست! می گفت: اگه کمکم کنید تا پام اونجا برسه، ال میکنم و بل میکنم. نوزده سال از عمرم پای زندگی با این زن هدر رفت، دیگه بریدم. شده با همین دستام خفه اش کنم، میکنم، اون روز خیلی دیر نیست! میدونی اگه بمیره کم کم بیست میلیارد تومن به زنم ارث میرسه. البته مانع فقط مادرش نیست. دایی داره که عین مار چنبره زده رو ثروتش، اونو بتونم از سر راه ورش دارم، با دو میلیارد دلار پامو اونجا میذارم. رفاقت تون جای خود اگه مایه تیله میخواین، دست بکار شین تا بیام.
به جاهای شیرین وعده های اغوا کننده ای مجید رسیده بودن و کاری جز فرستادن دو تا دعوتنامه نداشتن
باز هم کاروان راهی شد...
بازهم عده ای کربلایی شدند اما ...
باز هم ارباب دوستانش را طلبید اما ...
دوباره هم جاماندم.باز هرچه گشتم اسمم در لیست زائران نبود. باز روزشماری می کنم.باز عقده های
دل را در تنهائیم باز میکنم.باز تنهائیم را باحسرت کربلا بارانی میکنم.باز با فراق کربلا میسوزم اما...
عمری است منتظر گوشه نگاهی هستم.یا بهتر بگویم، عمری است انتظار نیمه نگاهی به شش گوشه را
میکشم. هر صبح با سلامی رو به کربلا آه و حسرتی میکشم و روز دیگری را به روز های فراق اضافه
میکنم و هرشب را به امید وصال به صبح می رسانم.
نمیدانم از کجا بگویم!!! از بین الحرمین بنویسم یا خاطره های حرم سقای کربلا را بگویم.
از تل زینبیه بگویم یا خیمه گاه را توصیف کنم.اما دریغ از اینکه هیچ کدام را تا بحال نددیده ام. به دلم فقط حسرتشان مانده
آقاجان این دفعه را صادقانه میگویم. دلم برای شب های حرمت پر میزند. هرچند بدم اما قلبی دارم
هوایی حرمت...قلبی که هرلحظه با یاد کربلا می تپپد.
آقاجان باز هم حال و هوای دل ابری است و آسمان چشمم هوای باریدن دارد...
آری دلم تنگ است، تنگ غروب کربلاست، تنگ حرم ارباب است
هرکی یه آرزو داره منم به آرزو دارم یعنی میشه یه بار منم سر رو ضریحت بذارم
هرجا میرم به من میگن حسین جوابت نمیده اگر تو نوکری چرا کربلا راهت نمیده
به دل میگم غصه نخور یه روزی نوبتت میشه آخر یه روزی دیدن کربلا قسمتت میشه...
**شب های جمعه میمیرم براتون
اشک غریبی میریزم براتون
بیچاره اون که حرم رو ندیده
بیچاره تر اونکه دید کربلا رو...**
سایه :باسلام ، بنده فکر میکنم دوستان ما درانجمن وبلاگنویسان آزاده برای چندمین بار صداقت خود را در دسترس افرادی قرار دادند که سالها ست نان دغلکاری را میخورند و استاد ،زد ، بند در بالا کشیدن اموال آزادگان هستند شما نگاه کنید.. مدت هاست این جماعت که ،،،روی سنگ پای قزوین را هم ،سفید کرده اند..حتی غیرت این را داشتند بیایند از خود دفاع کنند..بگویند،،، ایهالناس شما اشتباه می کنید ما ؟ آدم خوبه هستیم
در باره ی این جماعت اولین اشتباه آخرین اشتباه خواهد بود .. دوستان عزیز شما بهتر از هرکسی می دانید،،ازاین نمد کلاهی برای یک نفر آزاده ی بی طرف هم درست نمی شود.. این اصرار شمادر مخالفت با تجمع چیست؟؟ مگر در دوتجمه قبلی آزادگان اتفاقی افتاده که شما نگران هستید.. اگر ده هزار آزاده هم درب شرکت قاسم ایران تجمع کنند از نظر اخلاقی اتفاقی نخواهد افتاد،وانگهی در حالت عادی در شرکت های خیلی کوچکتر از این شرکت در مجامع سالیانه، هزاران نفر به عنوان سهامدار شرکت نموده و مو را از ماست جدا میکنند.. بدلیل اینکه صاحب آن اموال هستند وحق هر گونه تغییرات را قانونا دارند،، بنده هم از طریق همین وبلاگ وبا کسب اجازه از مدیریت محترم آن از شما جناب دیبا نژاد، جناب آقای غلامی، حاج آقای مازندارانی، حاج آقای سلطانی، ودیگر دوستان وبلاگ نویس که دلسوز آزادگان هستند دعوت میکنم با حضور خود وبا پشتوانه ی آزادگان در تجمع حضور پیداکنند ، وقبل از اینکه بدنبال پیگیری قضایی باشند.. یک صدا خواسته های آزادگان را مطالبه کنند .. دوحالت دارد،، یا اینگه بدون ،دور زدن آزادگان ، نحوه ی انتقال تمام اموال آزادگان را فراهم می کنند. یا اینکه آنها مجبور می شوند از ما به خاطر حق طلبی شکایت کنند.. وتکلیف هم بدون هیچ سر وصدایی روشن خواهد شد.پس نتیجه میگیریم این راه نزدیکتر است ونتیحه را تضمین می کند