وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

برگهایی از راز باغ اقدسیه

خطاب به برادرش گفت: یه ماه پیش مجید فخاری از تو تعمیرگاه پدر باهام تماس گرفت. شماره مو نداشت!

آرتور به زبون خودشون پرسید: فخاری؟ « آیندخ اینچ اک آنو؟»

اعتراض کردم و گفتم: من پاشم برم.

دستمو گرفت و گفت: هیچی بابا پرسیدم، اونجا چکارمیکرد؟

گفت: ماشین زنشو برده بود تا تسمه کولرشو عوض کنه.

خب؟

دعوت نامه می خواست! می گفت: اگه کمکم کنید تا پام اونجا برسه، ال میکنم و بل میکنم. نوزده سال از عمرم پای زندگی با این زن هدر رفت، دیگه بریدم. شده با همین دستام خفه اش کنم، میکنم، اون روز خیلی دیر نیست! میدونی اگه بمیره کم کم بیست میلیارد تومن به زنم ارث میرسه. البته مانع فقط مادرش نیست. دایی داره که عین مار چنبره زده رو ثروتش، اونو بتونم از سر راه ورش دارم، با دو میلیارد دلار پامو اونجا میذارم. رفاقت تون جای خود اگه مایه تیله میخواین، دست بکار شین تا بیام.

به جاهای شیرین وعده های اغوا کننده ای مجید رسیده بودن و کاری جز فرستادن دو تا دعوتنامه نداشتن

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.