متن زیر نوشته ای بسیار زیباست از وبلاگ خانمی به
نام *الهام*
به امانت گرفتم .
متن توصیف مرد از نگاه یک خانم است.
یک وقتهایی فکر میکنم مرد بودن چقدر میتواند غمگین باشد.
هیچ کس از دنیای مردانه ... نمیگوید.
من فکر میکنم مردها،
واقعاً مردها،
آنقدرها که داریم نشان میدهیم بد نیستند.
مردها احتمالاً دلشان زنی میخواهد که کنارش آرامش داشته باشند. فقط همین.
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لُخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسّه بود
زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه میکردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بُلَن تَرَک
از شبق مشکی تَرَک.
روبهروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پُشتِ شون سرد و سیا قلعهی افسانهی پیر.
از افق جیرینگجیرینگ صدای زنجیر میاومد
از عقب از توی بُرج نالهی شبگیر میاومد...
«ــ پریا! گشنهتونه؟
پریا! تشنهتونه؟
پریا! خَسّه شدین؟
مرغ پر بَسّه شدین؟
چیه اینهایهای تون
گریهتون وایوای تون؟»
پریا هیچچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه میکردن پریا...
□
«ــ پریای نازنین
چهتونه زار میزنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمیگین برف میاد؟
نمیگین بارون میاد؟
نمیگین گُرگِه میاد میخورد ِتون؟
نمیگین دیبه میاد یه لقمه خام میکند ِتون؟
نمیترسین پریا؟
نمیاین به شهر ما؟
شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد ــ
پریا!
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین
اسب سفید نقرهنَل
یال و دُما ش رنگ عسل،
مرکب صرصرتک من!
آهوی آهنرگ من!
گردن و ساقا ش ببینین!
باد دماغا ش ببینین!
امشب تو شهر چراغونه
خونهی دیبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک میزنن
میرقصن و میرقصونن
غنچهی خندون میریزن
نُقل بیابون میریزن
های میکشن
هوی میکشن:
«ــ شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره»...
پریا!
دیگه توک روز شیکسّه
دَرای قلعه بسّه
اگه تا زوده بُلَن شین
سوار اسب من شین
میرسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر بردههاش میاد.
آره! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابهلا
میریزن ز دست و پا.
پوسیدهن، پاره میشن،
دیبا بیچاره میشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار میبینن
سر به صحرا بذارن، کویرو نمکزار میبینن
عوضش تو شهر ما... [ آخ! نمیدونین پریا!]
دَر برجا وا میشن; بردهدارا رسوا میشن
غلوما آزاد میشن، ویرونهها آباد میشن
هر کی که غُصه داره
غم شو زمین میذاره.
قالی میشن حصیرا
آزاد میشن اسیرا
اسیرا کینه دارن
داس شونو ورمیدارن
سیل میشن: شُرشُرشُر!
آتیش میشن: گُرگُرگُر!
تو قلب شب که بدگِله
آتیشبازی چه خوشگِله!
آتیش! آتیش! ــ چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده
به جستن و واجَستن
تو حوض نقره جَستن...
الان غلاما وایسادن که مشعلارو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیربافو پالون بزنن وارد ِ میدونش کنن
به جائی که شنگولش کنن
سکهی یهپولش کنن.
دست همو بچسبن
دور یارو برقصن
«حمومک مورچه داره، بشین و پاشو» دربیارن
«قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو» دربیارن
پریا! بسّه دیگه هایهای ِتون
گریهتون، وایوای ِتون!»...
پریا هیچچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن ا
مث ابرای باهار گریه میکردن پریا...
□
«ــ پریای خطخطی
لُخت و عریون، پاپتی!
شبای چلهکوچیک
که تو کرسی، چیک و چیک
تخمه میشکستیم و بارون میاومد صداش تو نودون میاومد
بیبیجون قصه میگُف حرفای سربسّه میگُف
قصهی سبزپری زردپری،
قصهی سنگ صبور، بُز روی بون،
قصهی دختر شاه پریون، ــ
شمائین اون پریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص میخورین، جوش میخورین، غُصهی خاموش
میخورین که دنیامون خالخالییه ، غُصه و رنج خالییه؟
دنیای ما قصه نبود
پیغوم سر بَسّه نبود.
دنیای ما عیونه
هر کی میخواد بدونه:
دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!
دنیای ما بزرگه
پُراز شغال و گرگه!
دنیای ما ــ هِی، هِی، هِی!
عقب آتیش ــ لِی، لِی، لِی!
آتیش میخوای بالاترک
تا کف پات تَرَکتَرَک...
دنیای ما همینه
بخواهی نخواهی اینه!
خُب، پریای قصه!
مرغای پر شیکسّه!
آب تون نبود، دون تون نبود، چائی و قلیون تون نبود،
کی بِتون گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعهی قصهتونو ول بکنین، کار تونو مشکل بکنین؟»
پریا هیچچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه میکردن پریا.
□
دس زدم به شونهشون
که کنم روونهشون ــ
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن خنده
شدن، خان شدن بنده شدن، خروس ِ سرکنده شدن، میوه شدن
هسته شدن، انار سربسته شدن، امید شدن یاءس شدن، ستارهی
نحس شدن...
وقتی دیدن ستاره
به من اثر نداره:
میبینم و حاشا میکنم، بازیرو تماشا میکنم
هاج و واج و منگ نمیشم، از جادو سنگ نمیشم ــ
یکیش تُنگ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زُق زد
تو آسمون تُتُق زد...
شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو ورکشیدم
زدم به دریا تر شدم، از اونور ش بهدر شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اون ور کوه ساز میزدن، همپای آواز میزدن:
«ــ دلنگ دلنگ! شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانوم آفتاب کرد
کُلّی برنج تو آب کرد:
خورشید خانوم! بفرمائین!
از اون بالا بیاین پائین!
ما ظلمو نفله کردیم
آزادی رو قبله کردیم.
از وقتی خَلق پاشد
زندهگی مال ما شد.
از شادی سیر نمیشیم
دیگه اسیر نمیشیم
هاجَستیم و واجَستیم
تو حوض نقره جَستیم
سیب طلا رو چیدیم
به خونهمون رسیدیم...»
□
بالا رفتیم دوغ بود
قصهی بیبیم دروغ بود،
پائین اومدیم ماست بود
قصهی ما راست بود:
قصهی ما به سر رسید
کلاغه به خونهش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!
احمد شاملو
+ دانلود دکلمه با صدای خود شاملو [کلیک]
++ فکرشو که میکنم چیز خاصی نیست که بخوام.. آرزو و دغدغه ی بزرگی نیست.. شاید تنها آرزوم اینه که یه روزی خدا یه دختر کوچولو بهم بده.. مطمئنا تموم کار و زندگیمو تعطیل میکنم و دوتایی میریم دنیا رو باهم میبینیم.. این شعر پریای شاملو رو هم اینقد براش میخونم که حفظ شه و بتونیم با هم بخونیمش.. خدا رو چه دیدین شاید بعده چندسال که هربار با شنیدن یه "بابایی" ضربان و فشارم تا هزار رفت ، وقت شنیدن یه بابایی ذوق مرگ شدم و با عمیقترین لبخند دنیا رفتم اون دنیا همه چیو آماده کنم تا وقتی اون دختر کوچولو اومد همه چیز اونجا براش مهیا باشه و بتونم برای همیشه کنارش لبخند بزن.. سن تقویمیم که میگه جوونم پس آرزو بر من هم عیب نیست پس کمی جلوتر هم برم..
موزیک وبو عوض کردم.. یکی از چیزهایی که دوست داشتم یاد بگیرم این بود که روی پیانونوازی مسلط شم و البته موسیقی رو هم خیلی خوب درک کنم.. طوری که بتونم پدیده ها و احساساتو بنوازم.. به دریا فک کنم و دریا رو نوت به نوت بزنم.. به آسمون فک کنم.. به ستاره.. به خدا.. به جنگل فک کنم.. به باد.. به دوس داشتن.. به گریه کردن.. یا اصلا صحنه ی کمک کردن یه آدم به مادرشو.. یا مثلا یه پسر نوجوونیو که برای اولین بار دختریو میبینه و علاقه مند میشه.. نوت به نوت ضربان قلبشو میزدم یا با نوت های پیانو راهو باز میکردم برا خون گرمی که کم کم زیر پوستش حرکت میکرد.. ولی خب نشد.. نمیشه.. الان برعکس کار میکنم.. موسیقی ای که بقیه زدنو گوش میدم و سعی میکنم براش یه صحنه یا تصویر بکشم.. تصویری که برای این موزیکه جدید وب دارم ، خودمو میبینم و دختر کوچولویی که روی پشت بوم یه خونه کویری ، زیر سقف آسمون توی یکی از شبهای خنک کویری دراز کشیدیم و نگای ستاره ها میکنیم.. آروم شروع میکنم براش میخونم... امشب در دل شوری دارم......... اونم همخونی میکنه.. صورتم چرا داره خیس میشه؟؟:/.. امش ب د ر د ل[سکوت].. میچرخه رو آرنج ، بابایی چرا دیگه نمیخونی؟..داری گریه میکنی؟؟..دستشو میذاره رو صورتم ولی دستشو میگیرم میذارم رو قلبم.. قلبم.. آخ قلبم.........بسه دیگه نمینویسم، الان وقتش نیست.. همون موقع گریه میکنم..
نمیدونم چرا ولی فک میکنم در آینده با این موزیک خیلی گریه میکنم.. گریه میکنم تموم این روزها و روزهای گذشتمو..هااااه
+++ قرار نبود این متنو بنویسم.. همینجوری یهویی شد.. یکم بلند بلند فک کردن خوبه گاهی..خواستم حذفش کنم ولی بمونه یادگاری.. منکه توی این پست همش فکر و خیال کردم.. یه چیز دیگه هم بگم که پست کامل شه.. شاید خودش اومد خوند یا یه زمانی همچین آهنگیو خوندیم و گذاشتم اینجا..