سورپرایز فقط هدیه خداست.
همیشه اینکه زنگ خونه رو بزنن و بگن خانم بفرمائید این بسته مال شماست یه فانتزی برای خودم بافته بودم ( البته هیچ وقت رخ نداد ولی من هنوز منتظرشم)
همیشه اینکه حالم بد باشه و یکی به هر بهونه برام لبخند بخره برام دوست داشتنی بود.
ولی باورم نبود که کسی که این قدم رو برمی داره خودش حظ بیشتر می بره . آخه اون لبخند می بینه.
امروز مغزم و دلم به فرمان مهربونترین شد. رفتم برای تولد عسلک که امروز روز اصلیشه یه سبد گل گرفتم با آژانس فرستادم دم خونه .
امروز دوستم دچار بحرانی شده که من 3 سال پیش تجربه اش کردم. رفتم براش یه دسته گل سفارش دادم و دادم درب اصلی محل کارش و نگهبان زنگ زد و بهش گفت پیک براتون بسته آورده
و حَظی که من بردم نه عسلک برد و دوستم . من صدای خالص شاد شنیدم من لبخند دیدم اونا فقط گل دیدن.
موکداً میگم : سورپرایز هدیه خداست.
نویسنده عرب: اعتراف میکنم از وقتی که ستارهاش شروع به درخشیدن کرد این مرد را خوب نفهمیدم. تفسیری برای آن لبخند عریض مثبت در هنگام پاسخ به هر سؤال پیدا نکردم، بهویژه که این نوع لبخند از نوع لبخندهای شایع که در عکسها و دیدارهای عمومی «سران کشورها» دیده میشود نیست بلکه از جنس همان لبخندهای تقسیمشده همگانی وی است.
وبگاه "نجوا کنگان" نوشت:
بالای درِ کافهام از داخل، تابلویی نصب باشد با طرحِ یک لبخند که زیرش نوشته باشد «لطفاً با لبخند خارج شوید»
وبگاه "سطرهای شبانه" نوشت:
رمان آهنگ دیدار
نویسنده : صدیقه احمدی
فصل : 6
.......................................................................................
به توصیه افسانه کهاز علم روانشناسی سر درمی آورد شغل جدیدم را پذیرفته ام . بدون هیچ شکایتی لباس و ظرف ، حمام و توالت می شویم ، گردگیری ، جارو آشپزی می کنم، به خرید می روم و به رزحمت آذوقه غیر کپنی می خرم، کتاب آشپزی را زیرو رو می کنم تا غذا های متنوع بپزم ، سعی می کنم برای او و میهمانانش لبخند بزنم . شبها به بیزاری و خستگی فکرنکنم که همسرم راضی و خوشنود باشد. لبخند رضایتبخش او برایم مهم است . مثل همه زنها. وصال هم شده استمثل همه شوهر های دنیا . کار می کند
مانند دخترکی تنها وسر درگم در میان انبوه جمعیت!!!!
دخترک شاد و شرور این قصه،گاهی نای نفس کشیدن وادامه زندگی را ندارد....
حس وحال دخترک کبریت فروشی را دارد که لحظاتی به آغاز سال نو نمانده است واو مصرانه در صدد فروش کبریتهایی است که خریداری ندارد....
یا شاید این دخترک دلتنگ ژان والژان عزیزش است که اندکی است از او بیخبر است....
ویا از هاچ بودن و سرگشتگی و کنکاش خسته شده است و بعد یافتن مادر دیده که اگر این مادر عاطفه داشت که از همان طفولیت رها یش نمیکرد و او را به بقیه نمیسپرد ونمیرفت پی زندگی خویش!!!
این دخترک هنوز هم گاهی دلگیر میشود ، هنوز هم در خلوت خویش برای پدر بی مسئولیت وبی عاطفه اش اشک میریزد!!!هنوز هم نتوانسته جوابی برای سوال خویش بیابد که گناهش چه بود که در کودکی نمیدانست پدر را باید داشته بپندارد یا نداشته!!!
اما باید رفت،باید تا ته این داستان رفت،دخترک هنرپیشه نقش اول این بازیست....بی او نمیشود....باقی بازیگران این قصه کم می آورند.پس باید برود ومثل همیشه با لبخندی بر لب به همگان بفهماند که او هنوزهمان دخترکیست که صدای خنده هایش در سراسر این زمین جاریست....
مهم نیست که چه حس وحالی درون اوست،مهم اینست که خیلی ها نمیتوانند او را افسرده ببینند،پس به عشق عزیزانش باز لبخند میزند،باز لبخند میزند وباز.......
سیمبالا اینروزها بهانه دیگری برای تنفس دارد.....