وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

زمستان می‌شود آخر، بهار آغاز می‌گردد

همین که می‌کنی ترکم، سکــــــوت آغــــــــــــــاز می‌گردد
چو باز آیی، زبان از نو ســــــــــــــــــــــخن‌پرداز می‌گــــــردد
دلت با ما چو در جنگ است، زمین در چشم ما تنــگ است 
زمانی که نمی‌ســــــازی زمان ناســـــــــــــــــــــاز می‌گردد
چرا مرغ خیــــــال ما، همیشه بی‌خیـــــــــــــــــــــــــــال ما
به وقت دوریت کارش فقط پــــــــــــــــــــــــرواز می‌گــــــردد
گره در کـــــار چون افتد، به کوشش آن گره بگشــــــــــــــــا
نپنداری چو بنشینی گـــــره خود بــــــــــــــــــــــاز می‌گـردد
هر آن غافل که طــــــــراری کنـــــــــد در رخت عیــــــــــاری
یقیــــــــن داند که افشــــــــا عاقبت این راز می‌گـــــــــــردد
نماند این سکوت ســــــرد همیشه با هـــــــــــــــــزاران درد
زمستان می‌شود آخر بهــــــار آغـــــــــــــــــــــــــــاز می‌گردد
9/11/1393

 

خندیدن بدون لهجه از فیروزه جزایری(دوما)

یه کم حرف:این روزها اصلاً حوصله و دل و دماغ ندارم.کتاب زیاد خوندم ولی یه جورایی نه وقت نوشتنش رو داشتم و نه حوصله اش رو.ولی دیدم اگه ننویسم پشت نوشتنم باد می خوره!به زور، خودم رو  نشوندم پشت سیستم که یالا تایپ کن!

تنها تفریح این روزهام این شده که برم شهر کتاب های مختلف و واقعاً فضای اونجا حالم رو بهتر می کنه و یادآور روزهای خوبن.یک عالمه کتاب ریخته دور وبرم که دوست دارم منو یه جا حبس می کردن تا همشون رو راحت بخونم.شاید اینجوری از شر این روزمرگی هم راحت می شدم.

***

قبل تر ها وقتی دنبال یه کتاب بودم از روی جلدش می تونستم کتاب رو پیدا کنم ولی الان دیگه کتاب ها هر سری با یه رنگ و یه جلد چاپ میشن.حالا این به کنار،این دفعه به یه کتابی برخورد کردم با عنوان"عشق طنز،مشق طنز"از فیروزه جزایری دوما (در 259 صفحه)که فکر کردم کتاب جدیدی از اوست.وقتی شروع به خوندن کتاب کردم دیدم همان مطالبی که در کتاب"عطر سنبل،عطر کاج"چاپ شده این بار در قالب 26 داستان طنز کوتاه که در حقیقت همان مختصر شده کتاب قبلی است به چاپ رسیده.(البته یه سخن آخر:به نام کاظم ونظیره جزایری اضافه شده که حرف های تکراری نیست) حالا من متوجه نشدم که همان کتاب با یک عنوان دیگه به چاپ رسیده یا یکی به من بگه داستان چیه؟خلاصه که حالا متوجه شدم  دیگه به عنوان کتاب هم نمی شه اعتماد کرد،اگه وقت کردید بشیند تو همون شهر کتاب نصفی از کتاب رو بخونید تا ببینید تکراری نباشه.

چند هفته پیش کتاب "خندیدن بدون لهجه" یا "بدون لهجه خندیدن" (در 327 صفحه)را دست گرفتم که راستش رو بخواید نسبت به کتاب اولی که از این نویسنده خوندم چنگی به دل نمی زد.این کتاب در حقیقت جلد دوم و ادامه "کتاب عطر سنبل،عطر کاج "است و همان خاطرات سفر به آمریکا را با جزییات بیشتر و بیان دوران کودکی در ایران و بعد نوجوانی و ازدواج بیان کرده است ولی باید بگم که جذابیتی که در آن کتاب دیدم دیگر در این کتاب مشاهده نشد و شاید بهتر این بود که نویسنده به همان کتاب اول بسنده می کرد که خود گویای تمام شرح حال و وضعیت نویسنده بود و مصداق تو خود حدیث مفصل بخوان ازاین مجمل...

بخش هایی ازکتاب:

*تهران از آدم های غریبه ای که همواره عجله داشتند پر بود.چراغ های ساختمان ها همیشه روشن بودند،سر و صداها هم هیچ وقت تمامی نداشتند.این شهر یه دکمه خاموش کردن کم داشت.

*ساکنین شهرهای بزرگ بی ادب و بدجنس هستند.

*پدر و مادر من واقعاً اعتقاد دارند که همه حیوانات یا مرض دارند و یا اینکه خطرناکند.سگ یعنی هاری،مگس یعنی بیماری خواب گرفتن،اسبها با لگد می زنند توی سر من،وگربه ها به چشمت پنجول می کشند.

*آدم بزرگ ها غالباً در اشتباه هستند.

*زهرا زنی شایسته و با قدرت بود و علی از اینکه با چنین کسی ازدواج کرده بود،به خودش اجازه می داد که هیچ کاره باشد.

*در فرهنگ ایرانی،سوالات هیچگاه مستقیماً پاسخ داده نمی شوند.

*پدرم همیشه می گفت که آلبرت انشتین فقیر بزرگ دنیا آمد ولی اگر قرار بود در ایران به دنیا بیاید و در خانواده ای فقیر،دنیا هیچ وقت از استعدادش بهره مند نمی شد،برای اینکه مجبور بود برود و زمینی را در جایی شخم بزند.

*و من با این اندیشه بزرگ شدم که همیشه آدم می تواند در زندگی دیگران نقش سازنده ای داشته باشد.

*ما انسانها امروزه اشیا آهنین بسیار بزرگی را اختراع کرده ایم که پرواز می کنند،و ساعتها در ماشین نشسته و وقت خود را در بزرگراهها تلف می کنیم و آری پزشکان می توانند تا قلب زنده انسانی را به انسان دیگری پیوند زنند،و ما تعداد زیادی کِرِم و ژل هم داریم که می تواند موهای فرفری را نرم و  یکدست کنند و هم چنین بر عکس موهای صاف را فرفری کنند،اما هنوز نمی دانیم که چگونه یکدیگر را تحمل بکنیم.

*آنکه بسیار مسافرت کرده است زیادی می بیند.

*از فال حافظ غالباً به عنوان بهانه ای برای نپذیرفتن خواستگاری استفاده می کنند.من گمان می کنم همین الان مردان بسیاری در ایران هستند که از دست حافظ شکایت دارند.

*در جایی که استاندارد بالایی اعمال می شود،خیلی راحت آدم احساس حماقت کرده و  تسلیم می شود.

*در ایران،علامت ها تابلوی ایست و چراغ قرمزها فقط برای زینت خیابانها هستند.در حقیقت،ایستادن پشت چراغ قرمز احتمالاً باعث تصادف می شود و کسی از پشت به ماشین شما می کوبد.

*بیشتر مهاجرین قبول دارند که در مقطعی ما همگی تبدیل به غریبه های دایمی می شویم که نه به اینجا تعلق داریم و نه به آنجا.

*چیزی که امکان ندارد فراموش کنم چهره آدم هاست.

*تنهایی رفتن به موزه درست مثل الاکلنگ بازی یکنفره است.

*برخلاف دختران دیگر،اصلاً مجبور نبودم ساعت ها به دنبال هدف بی ارزش"آماده شدن" باشم.

*امیدوارم روزی که دوباره قادر به سفرکردن شوم هنوز دنیا سرِ جای خود باقی باشد.

*در آمریکا،ماشین ها،نان شیرینی ها،و باسن آدم ها از همه جای دیگر دنیا بزرگتر است.

*آمریکایی ها عاشق لهجه انگلیسی هستند و می گویند انگلیسی ها یک طوری حرف می زنند که انگار همه چیز بهتر به نظر می رسد.

*ازدواج ها غالباً در ایران از قبل تعیین شده اند و هیچ مبنای عاشقانه و رومانتیکی ندارند.

*در آمریکا{...} زنی که شوهرش را از دست داده و دوباره شروع به معاشرت می کند تا شوهری بیابد را به چشم موجودی زنده که بازمانده می بینند.در فرهنگ خاورمیانه بیوه ایی که دست به این کار می زند را مشکوک و با دید حقارت می نگرند.

*دادن کله پاچه به میهمانی که آمادگی قبلی نداشته باشد جرم کیفری محسوب می شود.

*هرآنچه که ما از بچگی می بینیم و با آن بزرگ می شویم فکر می کنیم بسیار عادی است.ولی غذایی که دیگران بخورند غیرعادی و چندش آور است،چون ما که نمی خوریم!

*شاید بهتر باشد که موفقیت را خیلی دیر به دست آورم چرا که اگر زود به دست آورم و از دست برود اصلاً خوب نیست.

*به رویاهایت محکم بچسب و هیچ وقت،هیچ وقت،رهایش نکن!

*پوشیدن حجاب بدین معنی نیست که زنان ضعیف و تسلیم اند.برعکس اکثر زنان ایرانی قوی و باهوشند.آرزو دارم روزی هیچ زنی به زور برقع و چادر نپوشد.

*داشتن آزادی به خودی خود بدین مفهوم نیست که ما انتخاب های درستی می کنیم.آزادی مانند ریسمانی است که بعضی از آن نردبان می سازند و برخی طناب دار.

*همیشه کتابی برای خواندن داشته باشید.کتاب ها مثل گذرنامه می توانند شما را به گذشته و یا به آینده ای خیالی و یا کاملاً در ذهن شخص دیگری ببرند.

*تلویزیون به یک وسیله ضد فعالیت و خلاقیت تبدیل شده و هیچ گاه جایگزین مناسبی برای گفتگو و تبادل نظر با دیگران و یا ورزش و یک زندگی پر جنب و جوش نیست.

*خانم ها،حتی اگر فقط زیبایی شما باعث پیشرفت و گشودن درهای بسیاری برایتان می شود،از این راه وارد نشوید.اگر شغلی گرفتید که صرفاً به خاطر ظاهر شما باشد و نه به خاطر قابلیت هایتان،بدانید که بعداً بهای سنگینی برای این راه میان بُر پرداخت خواهید کرد،بدون اینکه حتی تصورش را اکنون بکنید.

*بدون که زندگی منصفانه نیست.مهم اینه که تو در برابر آن چه خواهی کرد؟

 

عکس بازی پیکان

با سلام به همه. خوبید؟ اینم عکس های بازی پیکان. 

بفرمایید...... 

چه خنده ی قشنگی. 

انصافا سید هرچی سرویس میزنه خراب میشه. 

اخییییی. ایشاالله که همیشه بخندی. 

 

افرررین سید. ببینم چیکار میکنی. 

و باز هم زبون سید. 

و بازی با برد پیکان تمام شد. 

خودتو کنترل کن سید. 

خیلی خوشحاله. نمیدونم چرا.البته ما که حسود نیستیم. همیشه خوشحال باشه. 

فعلا و نظر هم فراموش نشه. ممنون.

خاطرات دهه هفتاد

گاو ما ما می کرد 

گوسفند بع بع می کرد

سگ واق واق می کرد

و همه با هم فریاد میزدند حسنک کجایی…؟ 

شب شده بود 

اما حسنک به خانه نیامده بود.

حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.

او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن میکند 

او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود چسب مو میزند

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست، چون او  موهای خود را اتو میکند.

دیروز که حسنک با کبری چت میکرد، کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.

کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس آشنا شده بود.

پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.

پتروس دید که سد سوراخ شده،

اما انگشت او درد می کرد،

چون زیاد چت کرده بود.

او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر میشکند.

پتروس در حال چت کردن غرق شد.

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود،

اما کوه روی ریل ریزش کرده بود.

ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت.

ریزعلی سردش بود و دلش نمیخواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله ى درد سر نداشت.

قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد.

کبری و مسافران قطار مردند.

اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.

خانه مثل همیشه سوت و کور بود.

الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد.

او حتی مهمان خوانده هم ندارد.

او حوصله ی مهمان ندارد.

او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.

دیگر تخم مرغ و پنیر ندارد.

چون همه چیز با تحریم ها گران شده است

او گوشت ندارد.

او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت.

اما او از چوپان دروغگو گِله ندارد.

چون کشور ما خیلی چوپان دروغگو دارد.

--------------------

به همین دلیل است که دیگر در کتابهای دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.

زندان ذهن . . .

زندان ذهن . . .یادم میاید که در دوران اعتیاد و مصرف همیشه سر دوراهی قرار می‌گرفتم که یکی‌اش راه ساده و راحت بود و همیشه به شکست منتهی می‌شد و آن راه‌حل ذهنی ساده‌ای بود که در جهان ذهن من بلافاصله تداعی می‌شد و موافق عادت بود و پشت سر هم سقوط آزاد می‌رفتم برای خلاصی از اعتیاد و همیشه منو به بیچارگی می‌کشاند و باعث شکست من می‌شد ............