انقلاب ما 36 سال پیش پیروز شد . در چه روزی ؟ روز ۲۲ بهمن .ما هر سال این روز را جشن می گیریم و شادی می کنیم . جشن 36 سالگی انقلاب مبارک !
به به ! چه روزی ! چه جشنی !
جشن من ! جشن تو ! جشن ما ! جشن پیروزی انقلاب !
دست بزن . پا بکوب . گل بریز . نقل بپاش . بخند و شاد باش .
جشن انقلابمان است . همه جا گلباران است .جشن تولد شهیدان است . نگاهشان کن . نمی بینی ؟ چرا می بینی ! همه جا هستند . روی زمین و اسمان ، روی بال فرشتگان .
صدایشان کن ! نمیتوانی ؟چرا می توانی ! نامشان همه جا هست . روی دیوار کوچه ها ، خیابان ها ، مدرسه ها ، پارک ها ، همه جا و همه جا .
بگرد و پیدایشان کن . صدایشان کن و بگو : تولدتان مبارک ، ای شهیدان انقلاب .
فیلم های انقلاب را دیدی ؟ الله اکبرها را شنیدی ؟
پرواز کبوترها را دیدی ؟ صدای بال هایشان را شنیدی ؟
لاله های سرخ را دیدی ؟ گریه مادرها را شنیدی ؟
از این ها که دیدی و شنیدی ، چی فهمیدی ؟
فهمیدی که ۲۲ بهمن شالگرد انقلاب ماست .
انقلاب یعنی تغییر دادن . بد را بیرون کردن و خوب را داخل اوردن .
سال ها پیش مردم کشور ما انقلاب کردند و پیروز شدند .
جشن پیروزی انقلاب مبارک باد .
خواهرم! حالا فهمیدی حجاب تو یعنی تمام اسلام؟
وبگاه "سوزستان" نوشت:
همین چند روز پیش سفارت فرانسه کشف حجاب بانوی ایرانی را اجباری می کند
امروز روزنامه های فرانسه توهین به پیغمبرمان را روا می دانند
خواهرم،
حالا فهمیدی حجاب تو یعنی تمام اسلام؟!
انتهای پیام
رمان استاد
نویسنده : INGENIO
فصل : 3
.......................................................................................
شقایق : خوب ، حالا نوبت توئه بگی از کجا فهمیدی نیما : مگه من پسرخاله تم این طوری باهام حرف می زنی شقایق : اگه من دختر خاله تم تو هم هم پسرخاله ی منی نیما : اینکه من با تو این طوری حرف بزنم طبیعیه آخه تو 7 سال از من کوچیکتری شقایق : ول کن اینا رو رسیدیم ، بگو از کجا فهمیدی نیما : اگه نگم چی ؟ شقایق انگشتش را گرفت و گفت : یک اینکه زدی زیر قولت
از اول که این شکلی نبودم من!
سرت را بالا نگه دار و به چشمهایم نگاه کن! چی با خودت فکر میکنی؟ اشتباه تو همینجاست که همیشه فکر میکنی حق داری! که همیشه فکر میکنی دو هیدروژن و یک اکسیژن را میشود داخل یک بطری بریزی و بتکانی و بتکانی و بعد درش را باز کنی و بگویی بنوش، آب است! نه قربانِ شکلت. نه جان دلم! حساب شیطنتِ پروتون ها و نوترونها را نکرده ای و فقط پشتت به یک مشت الکترونِ بی خاصیتِ بی رگِ بی تعصب گرم است. کی فکرش را میکرد یک روز، هاش دو اس اُ چهارها بشوند کابوسِ دختران و مادرانمان؟ کی فکر میکرد آن ای مساویِ ام سی دو چنان بترکاند دل و روح و روان آدمیزاد را که پشتِ هفت جدِ نیوتن در گور بلرزد. اصلا همین خودِ من! فکرش را میکردی یک کاره سرم را بلند کنم و از خاصیت قهوه حرف بزنم و متر به مترِ جنگل های آمازون را نقاشی کنم و دست آخر هم از همان سایتِ معروفِ آی ام دی بی؛ پی دی افِ فیلمنامه ی هری پاتر را دانلود کنم برایت! من که به معجزه ایمان دارم تو را نمیدانم.
برای همین است که می گویم سرت را بالا نگه دار و به چشمهایم نگاه کن! لازم هم نیست الزاما فکر کنی! چشمانت را ببند، بینی ات را بگیر، داخل گوشهایت هم چیزی بگذار و شیرجه بزن زیرِ آب. اینطور وقتها اصلا مهم نیست که شنا بلد باشی، من هم بلد نیستم! ببین! زیر پایم کیلومترها خالیست ولی روی سطح ایستاده ام. اشتباه تو همینجاست که برای هر چیزی دنبال دلیل میگردی گلم! به تحقیقات و پژوهش های جامعه شناسی و علوم انسانی هم که مراجعه کنی می بینی حرف همه شان یکی ست؛ وقتی با انسان طرف هستی هر اتفاقی ممکن است بیفتد! اشتباه تو همینجاست که مدام از خودت انتگرال می گیری و مشتقِ چندمت را می بری زیرِ رادیکال و دستِ آخر هم شاکی هستی که چرا جواب این مساله غلط از آب در می آید!
برای همین است که می گویم سرت را بالا نگه دار و به چشمهایم زل بزن و نترس! از اول که این شکلی نبودم من! تو هم جای من بودی می فهمیدی که وقتی حرارت از جفت مردمک هایت بیرون میزند نباید بایستی و لب به دندان بگیری و رو بچرخانی. می فهمیدی هر چه بر سر انسانِ معاصر آمده از همین سکوت کردن هایش است و لب گزیدن ها. می فهمیدی باران فقط یک بهانه است، چتر میخواستی چکار! همیشه اتفاق ها خیلی خیلی جلوتر از دیدارها و صحبت ها و چای ها و کافه ها می افتند. این اصطلاحِ چای ها و کافه ها از مهدیه لطیفی رسوب کرده است تهِ ذهنم. شاید او هم روزی مثل من فکر میکرده! چه میدانم! اگر نمیگفتم عذاب وجدان می گرفتم. چی داشتم می نوشتم؟ آهان! فرمول های صدتا یک غازت را بریز دور و بچسب به خودِ زندگی. خودِ زندگی منم! تویی! اویی ست که آنطرف ایستاده و قاه قاه می خندد به ریشِ ما. این قاه قاه را باید حتما در این یادداشت هم می آوردم. یک جوری احساس همذات پنداری عمیقی میکنم باهاش، وقتی که راه دیگری ندارم و فقط باید بنشینم و زل بزنم به چهارچوب در یا صفحه گوشی یا صندوق اینباکسِ ایمیل هایم... چاره ای دیگری هم دارم جز همان قاه قاهِ همه نوشته هایم؟
29 آذر 1393، هفده و هفت دقیقه عصر.
(سایت جیم)