وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

398

وقت ـی کـ ه بعد ِ مدت ـها رُژ ِ قرمزم ُ میزنمـ ُ موهـآمـ ُ باز می کُنم ُ میریزمـ رو شونه ـهامـ ُ محکمـ بغلمـ میکنی ُ میگی آخه خانومم این ـقد خوشگل میشه..؟ منم بوس بارون ـت میکنمـ ُ صورتت ُ پر میکنم از رد ِ لب ـآم..بی اینکه به آینه نیگا کُنی صورتت ُ پاک میکنی ُ میری پایین پیش مامانت اینا ُ همه میگن وای چت شده چرا اینقد قرمز شدی؟ ُ من میمیرم از خنده :) 

+امروز با مامانت ُ بابات رفتیم تبریز ُ من ُ نی نی رو بُردی یونی برا ثبت نام ِ ترم ِ جدید:*

یک داستان...

وارد اتاقت میشم...ضلع روبروی در،پنجره های قدی داره، که جلوش یه بالکن کوچیکه...پرده ها کنارند...توی بالکن پر از گلدونه...همون گلدونایی که با عشق بهشون آب میدی و میرسی بهشون....و بعد کوههای شمال تهران، تو قاب پنجره....دیوار سمت چپ پنجره٬ کامل با کتابخونه پوشیده شده...از زمین تا سقف...پر کتاب...دو تا مبل خیلی راحت و نرم چرمی، پشت به در و رو به پنجره وسط اتاقند و جلوشون یک میز چوبی زیباست که روش یک گلدون پر از نرگسهای سفید که مطمئنم باز هم همه گلهای دخترک گلفروش سر چهار راه رو ازش خریدی...و یک سینی با دو استکان کمرباریک چای، یکیش مال تو، یکیش منتظر من...

 داری کتاب میخونی...وارد میشم...متوجه حضورم نمیشی...میام پشتت، دستم رو حلقه میکنم دور گردنت...با اشتیاق نفس میکشم تورو، بوی ادوکلنت، بوی افتر شیو صورتت٬ موهای جو گندمیت، همه، منو از من میگیره...چقدر وقته ندیدمت...چقدر این تار موهای سفیدی که پر شده تو سیاهی موهات جذابند...

کتاب رو میذاری رو میز، دستام رو میگیری ... و منو دعوت میکنی که بشینم...با همون صدای بم مردونه و جذابت...

تو تمام این سالها، موی جوگندمی رو دوس داشتم...نیم بوتهای چرم مشکی مردونه رو دوس داشتم...کت و شلوارهای خوش دوخت دودی رنگ رو دوس داشتم...پیرهنهای اسلیم فیت مردونه...زنجیر طلا رو وقتی از لابلای یقه پیرهن دیده میشه...هرچی که تو میپوشیدی رو دوس داشتم...

حالا این تویی...بعد این همه سال...مقابل من...

بی اختیار اشک میریزم...عینکم رو برمیداری از چشمام...اشکم رو پاک میکنی...

و پاک میشود...

هرچه دیده بودم، پاک می شود....

تو از خاکی و به خاکی بودنت ببال

 

 

بر تل خاکی نشسته بودم که خدا آمد

 

و کنارم نشست

 

گفت مگر کودک شده ای که با خاک بازی میکنی

 

گفتم نه ولی از بازی آدمهایت خسته شدم

 

همان هایی که حس میکنند هنوز خاکم و روح تو در من دمیده نشده

 

من با این خاک بازی میکنم تا آدمهایت را بازی ندهم

 

.

 

 

 

خدا خندید

 

پرسیدم خدا چرا از آتش نیستم تا هرکه قصد بازی داشت را بسوزانم

 

خدا اما ساکت بود گویا از من دلخور شده بود…

 

گفت : تو را از خاک افریدم تا بسازی نه بسوزانی

 

 تو از خاک از عنصری برتر ساختم از خاک ساختم

 

که با آب گل شوی و زندگی ببخشی

 

از خاک که اگر آتشت بزنن باز هم زندگی میکنی

 

با خاک ساختمت تا با باد برقصی،

 

.

 

 

 

.

 

تو را ازخاک ساختم تا اگر هزار بار آتش و آب باد تو را بازی داد

 

تو برخیزی سر بر آوری در قلبت دانه عشق بکاری

 

و رشد دهی و از میوه شیرینش لذت ببری تو از خاکی و به خاکی بودنت ببال…..

 

و من هیچ نداشتم برای گفتن به خدا

 

.

 

از تنهایی هایم

آدمها همیشه تنها هستند.

حتی وقتی بین تعداد زیادی آدم باشی،باز هم تنها هستی.

همیشه تو هستی و خودت.

بقیه در حاشیه حضور تو قرار دارند.

همیشه تو هستی و چیزی که ما گاهی آن را روح،گاهی نفس،گاهی ضمیر ناخوداگاه و گاهی چیزهای دیگر می نامیم.

همیشه تو هستی و آن چیز.

آن چیزی که باهاش حرف میزنی.باهاش مشورت میکنی.باهاش دعوا میکنی.باهاش حرفهایت را مرور میکنی.

همیشه تو هستی و آن، آنِ خودت.

خدا ما را تنها آفرید.

وقتی آمدیم هیچ کسی همراهمان نبود.وقتی میرویم هم هیچ کسی را با خود نمی بریم.

ما تنها هستیم اما نمیدانم چرا دوست نداریم این تنهایی را باور کنیم.

مذبوهانه تلاشی که برای انکار این حقیقت ساده کرده ایم این است که سعی میکینم تنهایی خود را بین حضور آدمهای دیگر گم کنیم.

همیشه خانواده ای داریم.دوستانی داریم.عاشق یا معشوقه ای داریم.همسری داریم.

همه این ها را داریم اما باز تنهاییم.

حتی وقتی حس میکنیم خدا را داریم هم تنها ییم.

وقتی تنها هستیم خدا کجاست؟؟

آیا خدا دست های ما را میگیرد؟؟

آیا میتوان در چشم های خدا نگاه کرد؟؟

آیا میتوان سر مان را بگذاریم روی شانه های خدا؟؟

آیا میتوان خدا را در آغوش گرفت؟؟

نه نمیتوان.

پس ما تنها هستیم.

.

.

.

در ابتدا و انتهایش ابر بگذار  

تشنه است سال من ، برایش ابر بگذار

نم نم دلم آرام میگیرد، سه،دو، یک

خورشید را بردار و جایش ابر بگذار

اشعار زیبا در مدح پیامبر بزرگوار اسلام حضرت محمّدمصطفی(ص)

 

شعر زیبای علیرضا قزوه درباره رسول‌الله(ص)

یا ایهاالعزیزتر از یوسف عکس تو را به چاه می اندازند


دجال های شعبده عکس ات را این روزها سیاه می اندازند



اما تو در سرادق معراجی، تاجی، به فرق عالمیان، تاجی

جادوگران وسوسه و تلبیس خرگوش در کلاه می اندازند



عفریت های شعبده و مستی صف می کشند پشت سر پاریس

حواریون بولهبی دارند خود را به اشتباه می اندازند



اصحاب نهروان و جمل امروز سر کرده اند جنگ صلیبی را

روزی به زور هلهله و تزویر اصحاب فتنه راه می اندازند



با فکر خام خویش بنا کردند بوکوحرام و داعش و طالب را

با نفت مفتی ملک عبدالله آتش به قبله گاه می اندازند



مردان عشق و معجزه ما هستیم مردان اربعین و امین الله

آنان به مکر و حیله هر از گاهی تیری بر این سپاه می اندازند



یا ایهاالعزیزتر از یوسف با آخرین امید بشر برگرد

در غرب و شرق این همه دلتنگان رویی به مهر و ماه می اندازند


علیرضا قزوه

 

 

 


این جسارتها وتوهین برشما مرزی نداشت
عاملش جز نشرفهمش ازشماعرضی نداشت

اولین ‌ باری نبوده که جـــســارتــــ می کند
شارلی ابدو با لَهَب ها هم رفاقت میکند



ذات حق گوید که زودی آتشی جانش شود
کاغذ این نشریه هیزم به دامانش شود

ای تجلی بخش دین ، ای رحمه‍ للعالمین
وی فروزان تر ز شمس آسمانی بر زمین

نور خورشیدم مگر با فوت او کم میشود؟
پلک خود برهم زنی عالم چه درهم میشود؟

مرده راجان میدهی برما نظرها میکنی
یک اشارت میزنی، شق القمرها میکنی

سالیانی گرد هم این عالمان اندر جهان
تا‌ فراهم سازه ای بالا رود تا کهکشان

وی که شهرعلمی وهمواره غوغامیکنی
یک شبه هفت آسمان را تو تماشامیکنی

نسل پاکت همچو تو اسطوره اند و بی مثل
ذکرنامت برلبم شیرین تر از هر چه عسل

خاتم پیغمبرانی ، حق رُسُُل دیگر نداد
بر کسی مانند تو زهرائی و کوثر نداد

ازچه گویم تو خودت نهج الفصاحه گفته ای
بیت بیت شعر من را فی البداهه گفته ای

ای حرامی ، ننگ و ابتر،این حقیقت رابدان
اشهد انّ محمد ، بُد رسول اِنس و جان



شاعر : عبدالحسین شفیع پور

 

 

 

 

ائتلاف بزرگ ضد ترور، قبل حد نصاب پاشیدند

چون به تکفیرزورشان نرسید، خاک بر آفتاب پاشیدند



چند سالی ست بی پدر کردند، بچه های دمشق و درعا را

روی زخم یتیمها با بمب ، نمک اضطراب پاشیدند



ائتلاف بزرگ ضد ترور ،ائتلاف بزرگ نسل کشی ست

تورشان فنچ هم نمی گیرد! ، دانه پیش عقاب پاشیدند



زده اسلام موج عالمگیر، و اروپا براش سنگین است

گیر دادند بی حجاب شوید، سم به روی حجاب پاشیدند



مردم بی گناه را پاریس، با تفنگ فرانسوی می کشت

با تفنگ خودی ولی این بار، روی پاریس عذاب پاشیدند



آری انگار لشکر فرعون ، گذرش سمت نیل افتاده

البته موج نیست این امواج ، تازه قدری ست آب پاشیدند!!!



دودمان حسین پابرجاست ، دودمان یزید می میرد

از شمیم نسیم پیغمبر ، صحن دل را گلاب پاشیدند


شاعر : مظاهر کثیری نژاد