بهنازنوشت:
سلام دوستای گلم حالتون چطوری امیدوارم خوب باشین
سه شنبه رفته بودیم اردوی راهیان نور
اولش فک کردم فقط یه تفریحه ولی وقتی رفتیم اروند رود.شلمچه
وقتی خاطرات جانبازا رو شنیدم
وقتی توغروب شلمچه شهدا رو به خوبی حس کردم
وقتی دیگه گریه هم ارومم نمیکرد
وقتی رو اون تابلو نوشته بود:کربلا فقط یک سلام"
اون موقع بود که فهمیدم شلمچه خود بهشته
شلمچه یعنی عشق
یعنی عطش
یهنی پرواز تا معبود
شلمچه یعنی رمضان.بیت المقدس.کربلای 5
شلمچه یعنی سه راهی شهادت یعنی سرهای جدا شده از تن
وقتی اقای فرجام بهمون گفت "شما که الان اینجا نشستین شاید روی
سینه ی یه شهید نشسته باشین"
بدنم یخ کرد اشکام سرازیر شد
وقتی گفت سنگین تررین تشییع جنازه ی یه شهید زمانی بود که کنارتابوت
شهید دختر قنداقه ی 10 روزه شو داشتن میبردن دوس داشتم فریاد بزنم
خیلی جو سنگینی بود
ولی من خیلی چیزا یاد گرفتم
غروبش سراسر بغض بود
حس غریبی داشتم
فک نمیکردم لیاقت داشته باشم شهدا دعوتم کنن
امیدوارم قسمت همتون بشه
مهرزاد امیرخانی:
شمال بودم . مرتضی تهران بود .دو سه روز مونده بود به ماه رمضون .صداش یه کم گرفته بود .عصر زنگ زد گفت مهرزاد تیتراژ امسال ماه عسلو دادن به ما . هم خوشحال بود هم ناراحت چون زمانی نمونده بود و صداش هم گرفته بود . به هر حال گفت تا شب ملودیو برات می فرستم .فرستاد . دوسش داشتم . گفت رو همین گام تنظیمو با معین شروع کردیم فقط ترانرو بنویس .تو تراس ویلا نشسته بودم و می نوشتم .البته طبق صحبتایی که با احسان علیخانی کرده بودیم دوست داشتم غیر مستقیم حرفای مرتضی و خداش باشه .براش خوندم و نوشت . دوسش داشت . البته اگرم نداشت دیگه فرصت زیادی نبود ...راه افتادم از آمل به سمت رامسر .علی رهبری پازل باندم کنارم نشسته بو یعنی خوابیده بود .پشت فرمون بودم که مرتضی زنگ زد گفت اومدم پیش معین برای خوندن ولی ترانرو گم کردم . دوباره بگو بنویسم .کل ماشینو زیرو رو کردم نبود که نبود .ملودیو حفظ بودم .حین رانندگی یه ترانه دیگه گفتم و مرتضی نوشت . هیج جا ننوشتمش واسه همین کاغذشو ندارم ..عوض می کنی زندکیمو ...
وارد اتاقت میشم...ضلع روبروی در،پنجره های قدی داره، که جلوش یه بالکن کوچیکه...پرده ها کنارند...توی بالکن پر از گلدونه...همون گلدونایی که با عشق بهشون آب میدی و میرسی بهشون....و بعد کوههای شمال تهران، تو قاب پنجره....دیوار سمت چپ پنجره٬ کامل با کتابخونه پوشیده شده...از زمین تا سقف...پر کتاب...دو تا مبل خیلی راحت و نرم چرمی، پشت به در و رو به پنجره وسط اتاقند و جلوشون یک میز چوبی زیباست که روش یک گلدون پر از نرگسهای سفید که مطمئنم باز هم همه گلهای دخترک گلفروش سر چهار راه رو ازش خریدی...و یک سینی با دو استکان کمرباریک چای، یکیش مال تو، یکیش منتظر من...
داری کتاب میخونی...وارد میشم...متوجه حضورم نمیشی...میام پشتت، دستم رو حلقه میکنم دور گردنت...با اشتیاق نفس میکشم تورو، بوی ادوکلنت، بوی افتر شیو صورتت٬ موهای جو گندمیت، همه، منو از من میگیره...چقدر وقته ندیدمت...چقدر این تار موهای سفیدی که پر شده تو سیاهی موهات جذابند...
کتاب رو میذاری رو میز، دستام رو میگیری ... و منو دعوت میکنی که بشینم...با همون صدای بم مردونه و جذابت...
تو تمام این سالها، موی جوگندمی رو دوس داشتم...نیم بوتهای چرم مشکی مردونه رو دوس داشتم...کت و شلوارهای خوش دوخت دودی رنگ رو دوس داشتم...پیرهنهای اسلیم فیت مردونه...زنجیر طلا رو وقتی از لابلای یقه پیرهن دیده میشه...هرچی که تو میپوشیدی رو دوس داشتم...
حالا این تویی...بعد این همه سال...مقابل من...
بی اختیار اشک میریزم...عینکم رو برمیداری از چشمام...اشکم رو پاک میکنی...
و پاک میشود...
هرچه دیده بودم، پاک می شود....
+متن از احسان رضوی
+ تصویر مربوط می شود به لحظه ی اثابت گلوله به شیما الصباغ در آغوش معشوقش، در اعتراضات داخلی 2011 مردم مصر علیه حسنی مبارک.