وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

معرفت

یه داستان:طولانیه اما ارزش خوندنشو داره

 

 رفاقتمون از زمان بچگیمون بود،بچه محل بودیم بدجوری هوا همو داشتیم اگه کسی چپ نگامون میکرد دهنشو صاف میکردیم مثل کوه پشت هم بودیم.رفتیم مدرسه تو یه نیمکت میشستیم کسی تو مدرسه جرات نداشت چپ نگامون کنه..

پست های اینستاگرام مهرزاد امیرخانی

مهرزاد امیرخانی


یه روز تو با عکس منی و خودم ازت عکس می گیرم
یه روزم من با عکس توام و ...

بی خیال خودت چطوری ؟

این آقا خوشتیپه اسمش چیه ؟؟؟؟

یه تیکه کوتاه از یکی از آهنگای آلبوم اسمش عشقه .
نوازنده نیستم ببخشید خیلی آماتوره .
همینجوری دلم خواست شما هم بشنوینش 
خیلی مواظب خودتون باشین کلی کار داریم با هم 

مرد که گریه می کنه
کوه که غصه می خوره 
یعنی هنوزم عاشقه
یعنی دلش خیلی پره

اون موقع ها ریشام که بلند می شد مرتضی خفتم می کرد ماشین می کرد .
می گفت پرنده ها لونه ساختن تو صورتت بزن بابا شکل طالبان شدی دلم گرفت .
دیگه زدم که دلش وااا شه بچم .
گریه نکن ستاره من یه روز تموم می شه فاصله ها
حوصله کن عزیز دلم مارو به هم می رسونه خدا

با استعداد ترین کسی که تا اون روز تو موزیک دیده بودم بیاد و نظرشو بگه و ببینیم میشه با هم کار کنیم یا نه ...
زنگ آیفون خورد دیدم تصویر همش نویز داره نمی تونستم ببینم کیه .
درو باز کردم . دیدم یه مرتضای لاغر با یه شلوار جین و یه پیزهن طوسی سرمه ای و نیم بوت و کاپشن چرم و یه گیتار رو شونش اومد تو .
لبخندش هیچ موقع یادم نمیره .
من و مهدی طیبی تنها بودیم . زنگ زده بودیم رستوران دو تا ماکارونی برای خودمون آورده بودن و یه کباب برای مرتضی .
اومد نشست من گفتم اول غذا بخوریم حرفم می زنیم .
در غذاها رو باز کردیم دیدیم ماکارونیا تا کمر تو روغنه . نمیشه خورد .
یه هو دیدم مرتضی پرید دوید سمت در خروج . گفت الان میام .
هاج و واج همدیگرو نگا می کردیم .
پنج دقیقه بعد با هفت هشت تا تخم مرغ و دو بسته نون و یه نوشابه خانواده برگشت گفت من نیمرو هام حرف نداره عین هتل درست می کنم . راست می گفت . ...
تو دوران درمانشم که غذا درست نمی خورد همیشه تخم مرغو دوست داشت .

همه روزا غمه خوبه که تو خوبی
بی خیال همه خوبه که تو خوبی

 

آش دندونی سدنای کوچولومون

دیروز رفته بودیم خونه کوچولوهامون که برا سدنا جون آش دندونی بپزیم,برا بچه ها هم کادو خریده بودیم که متاسفانه هیچکدوم اندازشون نبود و همشون رو برگردوندیم که عوضشون کنیم.

سدنا جونمون هم چند روزی هستش که 4دست و پا راه میره و با آهنگ خاص خودش "چالخان....چالخان....." آروم آروم سرجاش میرقصه بعدش یه دستش رو میاره بالا بعد هم اون یکی دستش رو و آروم آروم شروع به رقصیدن میکنه و دل همه براش ضعف میره و تنها فرقی که با ثنا جون داره اینه که از حموم میترسه و تا میبریمش حموم اولش کمی اینور و اونورو نیگا میکنه بعدش مثل بید میلرزه و گریه میکنه تا از حموم بیاریمش بیرون.

ثنای قند عسلمون هم که شدیدا درگیر درس و مدرسش هستش و الان هم نشسته بغل دستم و داره مشقاش رو مینویسه.

واااااااااااااااااای که چقد به وجودش افتخار میکنم,ثنای کوچولوی ما مثل بزرگترها میشینه کنارمون و تو غیبت کردنامون,درد دل کردنامون باهامون هم صحبت میشه و وقتی درس میخونه و مینویسه و به خودش میرسه و لباساش رو خودش انخاب میکنه انگاری همه ی دنیارو بهم میدن.

خدا جونم بابت کوچولوهای ناز و سالممون ازت سپاسگزارم

شیرند شیعه،سنی و جرات نمی کند/ داعش کند برادرِ ما را ز ما جدا

وبلاگ"کلبه ی کلمات"نوشت:

وبلاگ"کلبه ی کلمات"نوشت:

چون پاره- ابرهای ز هم در هوا جدا
بودیم بی قرار تو، تک تک جدا جدا

پیچید باد مهر تو بر گرد ابرها
از تفرقه شدیم به لطف شما جدا

پیوست قطره ها به هم و رودها به هم
دریای تو نمود در عالم صدا جدا

بودیم کاه های پراکنده بی هدف
ما را نمود مهر تو چون کهربا جدا

بارید رحمت تو به هر عصر و هر مکان
سیراب از تو شاه جدا و گدا جدا

بُردی بلال را به بلندای ماذنه
گفتی که نیستند سپید و سیا جدا

دیدی که قبله هست یکی و امام ؛ نه!

بیشتر بخوانید

بعد از فوت بابا هوشنگ

سلام

دختر خوشگلم

این چند وقت خیلی روزا و شبا دیر می گذشت... ما رفته بودیم که عید غدیر بپیش بابا هوشنگ باشیم اما دیر رسیدیم ، وقتی رسیدیم که نیم ساعت بابا هوشنگ تو کما رفته بود، علتش این بود که کبد خونریزی کرده بود و طحال آبسه زده بود ، کلیه هم که چند وقتی اذیت می کرد!

عزیز دلم اون لحظه که بابا رفت کنارش بودم ولی ای کاش زودتر می اومدم که لااقل جواب سلامم رو می شنیدم.. گذشت و تموم شد... حسرت دیدن و بوسیدن دستش رو دارم ... یک بار نگاه کردن به چشمان مهربانش.. بابا دوست دارم باشی تا باهم شوخی کنیم بخندیم..

پدرم نعمتی بود که بی آنکه بفهمیم خدا ذره ذره ما رو از اون محروم کرد...

ازت دور شده بودیم و این دوری سبب شد تا تو بخوای بری... دل موندن نداشتی و از دنیا و همه وابستگی هاش دل کنده بودی.

خیلی قشنگ با معینا بازی می کردی و سربه سرش می گذاشتی...سر دیدن تلویزیون و شبکه پویا..چقدر خوب بودن اون روزا.. یکی از آرزوهام این بود که بلندشی سرپا و با معینا بازی کنی... یادته بهت می گفتم یه بار دیگه می خوام باهات تکواندو بازی کنم...تو هم می خندیدی و خاطره ی پات رو تعریف می کردی...

یادمه اون موقع به همه پات رو نشون می دادی و می گفتی زهرا زده!! (چقدر دلم سوخت / آخه نمی خواستم اینطوری بشه)..

معینای گلم الان بابا هوشنگ در بین ما نیست . دخترم ما باید قدر عزیزانمون رو بدونیم و بهترین چیز توی دنیا بودن و خوبی کردن مخصوصا به عزیزانمونه...

شما با فاطمه و نورا و سپهر توی این ایام بازی می کردی... می نشستید یه گوشه و ادای زنها که گریه می کردن رو در می آوردید....فاطمه خیلی بلد بود...الاکی یه چیزی می انداختید سرتون و هق هق صدای گریه در می آوردید....

این چند وقت که گذشت بیشتر همه رو دیدیم و بعد از مدت ها رفتیم گهرو و همه اش گهرو بودیم....

شما اونجا رو دوست دارید ... هر چند تو فصل سرما بود و اکثرا با سرفه های شبانه ما رو بی خوای می کردی اما در کل اونجا بودن و در کنار همه و بابا بهمون آرامش می داد.

خدایا روح پدر بزرگوارم رو با اهل بیت محشور کن .آمـــــــین