وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

سفر به ایران و مراسم عروسی

اگر بخوام سفر ایران رو تعریف کنم باید به دو قسمت قبل از مراسم و بعد از مراسم تقسیمش کنم. قبل از مراسم رسما فقط دنبال کارهامون بودیم و خریدها و .... هر روز صبح زود بیدار میشدیم و راه میوفتادیم دنبال کارها تا شب! یکی دوبار شام دعوت بودیم خونه ی بعضی اقوام ولی تا جایی که تونستیم گفتیم لطفا باشه برای بعد از مراسم! 

از روزی که به ایران رسیدیم تا روز مراسم، ۱۰ روز وقت داشتیم. کارهایی که در اون روزها کردیم:

۱- آتلیه: از اونجایی که خودمون نمونه کارهای آتلیه امون رو ندیده بودیم و روی حرف دیگران رزرو کرده بودیم، این شد که رفتیم که هم نمونه کارها رو ببینیم و هم قرارداد را نهایی کنیم و برنامه های آخر رو قطعی کنیم. کارهای آتلیه رو فوق العاده دوست داشتیم و به این نتیجه رسیدیم که حتی با دیدن هم احتمال زیاد همین آتلیه رو انتخاب میکردیم.

۲- سالن: برای امضای قرارداد و نهایی کردن خیلی از موارد باید سری به سالن میزدیم. سالن رو از قبل دیده بودیم. پارسال که ایران بودیم از اونجاییکه فکر میکردیم ممکنه عروسی بگیریم رفتیم و چندتا سالن دیدیم. ولی خیلی از موارد قرارداد رو نمیدونستیم. نمیدونم که همه ی سالنها اینقدر موارد اضافه اجباری دارن یا فقط سالن ما بود؟ سالنمون به نظرم رضایت بخش بود و راضی بودیم به جز اینکه به خاطر موارد اضافه، از چیزی که فکر میکردیم خیلی هزینه بیشتر شد.

۳- گل و ماشین: ماشینمون رو کرایه کردیم چون آقای شوهر یک  مدل ماشین خاص دوست داشت که واقعا هم راضی بودیم از این انتخاب. عکسهامون و فیلمهامون متفاوت و رویایی شدن! از گل هم راضی بودیم. من که دسته گلم رو خیلی دوست داشتم و به نظرم ماشینمون هم خیلی گلش زیبا بود. 

 

۴- لباس و تور من: لباسم رو از کانادا خریدم. ولی متاسفانه از وقتی که تحویل گرفتم تا روزی که میرفتیم ایران در اثر وزن کم کردن، لباس برام گشاد شده بود. خلاصه که باید میدادیم اندازه بشه! تور هم متاسفانه به دلیل حواس پرتی از اینجا نخریدم و بعد فکر کردم از ایران میگیرم! ولی نمیدونستم که لباس سفید در ایران دیگه وجود نداره و درنتیجه تور سفید یافت نمیشه!!!! خیلی دنبال تور گشتم ولی حتی اونهایی هم که میگفتن برام میدوزن اصلا پارچه های خوبی نداشتن. آخرین روزی که رفتم دنبال تور (دو روز مونده به مراسم) خاله ام پیشنهاد دادن که از یکی از اقوامشون که تازه عروس بود قرض بگیرم. به اون خانم زنگ زدم و رنگ تورش رو پرسیدم و گفت سفیده. گفتم مطمئنید که خامه ای نیست؟ چون الان همه ی لباسها خامه ای رنگ هستن! گفت نه بابا من لباسم سفید بود! باهاشون قرار گذاشتم که فردای اون روز پدرم برن و تحویل بگیرن. روز قبل از مراسم (پنجشنبه) وقتی ساعت 3 پدرم تور به دست وارد اتاق شدن تنها کاری که تونستم بکنم جیغ زدن بود! تور خامه ای بود! شروع کردم زنگ زدن به مزونهای اطراف خونه و همشون یا میگفتن پنجشنبه ها بسته هستن یا تور سفید نداشتن! بالاخره یکی رو پیدا کردم که گفت بیاین مدلهامون رو ببینین. خلاصه ی ماجرا اینکه روز قبل از مراسم ساعت ۶ عصر بالاخره تونستم تور بگیرم. البته تورم فوق العاده زیبا شد و خیلی خیلی راضی بودم. دست اون مزونی که برام دوختش درد نکنه واقعا ( حتی اسمش هم یادم نیست!)

5- شیرینی: روز قبل از مراسم توی همون وضعیت بی توری که در حال زنگ زدن به مزونها بودم، آقای شوهر زنگ زد که خریده میوه اشون خیلی طول کشیده و هنوز نرسیده شیرینی بخره! و گفت که میاد دنبال من باهم بریم دنبال شیرینی. من هم که در اون لحظه یک گوله ی عصبانیت و ناراحتی!!! خلاصه که همه ی اهل خانه شروع کردن نظر دادن که چه مدل شیرینی ای خوب است؟ اینقدر نظرها مختلف بود که من گیج شده بودم! خلاصه که با شوشو جان رفتیم یک شیرینی فروشی و همون اول یکی از شیرینی ها رو خیلی پسندیدیدم و همون رو سفارش دادیم. عروسی گرفتن و انجام کارها فقط توی 10 روز این چیزا رو هم داره دیگه!

6- کت و شلوار: یک روز با بابا و آقای شوهر رفتیم برای خرید کت و شلوار. مدلهای دامادی واقعا به نظرم عجیب و غریب بودن و هیچی نمیپسندیدیم! بقیه هم خیلی ساده بودن! آخرش به این نتیجه رسیدیم که کت شلوار مشکی نخریم چون اونهایی که میپسندیدیم دقیقا شبیه یکی بودن که خودش داره و کاملا هم نو است! اگر با خودمون از کانادا اورده بودیمش اصلا هیچی نمیخریدیم! خلاصه که رفتیم توی خط سورمه ای و آخرش یک کت و شلوار خیلی متفاوت و قشنگ پیدا کردیم که به جینگیلیه کت شلوار دامادی هم نبود.

7- سرویس: اول تصمیم گرفتم که سرویس اصلا نگیرم. هرچی فکرش رو میکردم میدیدم که ایران که نیستم و اینجا هم اصلا استفاده نخواهم کرد و منطقی نبود. آخرش قرار شد فقط یک انگشتر و یا دستبند جواهر بگیرم. به جواهر فروشی آشنامون که حلقه ام رو هم از اونجا خریده بودیم رفتیم و متاسفانه (یا خوشبختانه) عاشق یکی از سرویسهای جواهرشون شدم و آقای شوهر هم که از اول میگفت هرچی خودت تصمیم بگیری! درنتیجه اون سرویس رو خریدیم!! :)) خیلی دوستش دارم ولی حتی با خودم نیوردمش! 

6- آرایشگاه: آرایشگاه رو خیلی تحقیقات آنلاین کردم و بالاخره انتخاب کردم. برام مهم بود که نزدیک به سالن و خانه باشه. در آخر خواهر شوهر جان رفت و برامون قرارداد بست. خیلی راستش راضی نبودم. خیلی ها میگفتن که خوب بوده ولی به نظر خودم اونجوری که دوست داشتم نبود و فقط برام خستگی موند. 

از اونجاییکه تصمیم گرفته بودیم عکسهامون رو با ساقدوش بگیریم ( سه خواهر محترمه دو طرف) عکاسمون گفته بود که باید ساعت 10 صبح آماده باشیم. وقتی این رو به آرایشگاه گفتم، اونها گفتن پس باید ساعت 2:30 آرایشگاه باشی. هرجور حساب میکردم معنیش میشد حدود 24 ساعت بیدار بودن! خیلی با آرایشگاه بحث کردم و بالاخره قرار شد که ساعت 5 برم و ساعت 11 آماده بشم. 

روز مراسم:

صبح ساعت 4 بیدار شدم و با خواهر شوهرجان رفتیم آرایشگاه. توی آرایشگاه خیلی دلم میخواست کمی بخوابم ولی از استرس نمیشد. حدود ساعت 11 بود که آماده شدم. آقای شوهر که موقع تحویل ماشین کمی به مشکل خورده بود ساعت 11:30 اومد دنبالم. با دیدن ماشینمون حسابی ذوق زده شدم!

سوار ماشین شدیم و سریعا خودمون رو به آتلیه رسوندیم. عکاسمون حسابی از دستمون عصبانی بود و میگفت خیلی دیر رفتیم. بعد از کلی عکس گرفتن در آتلیه به خواهرا که دیگه آماده شدن زنگ زدیم و برای رفتن به باغ باهاشون قرار گذاشتیم. باغمون جاجرود بود. توی جاده هم کلی فیلم گرفتیم (خیلی دوست دارم زودتر فیلمهامون رو ببینم!) 

داستان باغ هم که معلومه! عکس و فیلم. فقط خیلی خیلی گرم بود و آفتاب هم به صورت مستقیم بالای سرمون. واقعا وحشتناک بود. من که همش فکر میکردم کلا آرایشم به هم ریخته. پشت دامنم هم بلند بود و دائم روی زمین میکشید. یک جا هم افتاد توی آب و حسابی گلی شد! :(

وقتی که از باغ خارج شدیم ساعت 6 بود و ما قرار بود ساعت 5 سالن باشیم! ساعت 6:30 رسیدیم سالن و رفتیم اتاق عقد.

اول تصمیم داشتیم که اگر خواستیم مراسم عروسی بگیریم، عقد رو حذف کنیم. ولی بعد از کارهای نهایی تصمیم گرفتیم که به خاطر عکس و یادگاری و اینها اتاق عقد رو هم داشته باشیم ولی مراسم عقد رو مجدد اجرا نکردیم. به جای مراسم عقد یک متنی رو آماده کردیم و پدربزرگ عزیزم اون متن رو برامون خوندن.  

سفره ی عقد:

نمیدونم ساعت چند بود که رفتیم داخل سالن ولی تنها چیزی که متوجه شدم این بود که طول مدتی که توی سالن بودیم خیلی خیلی کوتاه بود! اصلا نفهمیدم چطوری گذشت. یهو گفتن شام! واقعا این قسمت مراسم رو وقتی بهش فکر میکنم دوست ندارم. حتی وقت نکردم با مامانم اینا عکس بگیرم! تقریبا به جز سر سفره عقد هیچ عکس دیگه ای با نزدیکانم ندارم :(

عکسهای میز شام:

بعد از شام هم آتش بازی داشتیم که از موارد اجباری سالن بود :))) حداقل خوبه پسر عمه هام چندتا عکس هم گرفتن برامون :)))

 بعد از شام هم که رفتیم به سمت خونه ی مادر آقای شوشو و یک ساعتی رو اونجا گذروندیم و بعد هم همه خداحافظی کردن و رفتن خونه هاشون!   

یه نکته ی جالب! و برای عروسهای آینده عبرت برانگیز! الان سه ماه از مراسم ما میگذره. جایی که تاج روی سرم بود دچار یک فرورفتگی به طول 20 سانتیمتر شده. یعنی جای تاج کاملا روی سرم باقی مونده!!! توی مراسم فشار رو حس میکردم ولی فکر نمیکردم که جا بندازه!! خلاصه که مواظب باشید!

بعضی پیش بینی نکنند لال می میرند...

 

 

 

چند ماه بعد از فتنه 88 بود یه آقایی تو یه جلسه ای گفته بود ما پیش بینی این اتفاق را چند ماه قبلش کرده بودیم، ایشان اولین نفر نبودند که این حرف زدند، تقریبا همه مسئولین کشور بعد از برطرف شدن فتنه کم یا بیش این حرف زدند

 در مورد فساد بانکی بزرگ هم همین طور بود، همه مسئولین مرتبط و غیر مرتبط بعد از دادگاهی شدن و فرار کردن و... گفتن ما پیش بینی این فساد می کردیم و به همه گفتیم.

 جالب بود که هر اتفاق مهمی می گفتند بعد از اتفاق همه می گن ما که پیش بینی کرده بودیم

 حالا سوال اینجاست:

 اصولا پیش بینی چه فایده ای دارد؟؟؟

 آیا باید فقط پیش بینی کرد و یا باید با توجه به پیش بینی ها طور برخورد کرد که آن اتفاق نیفتد.

 اصولا فایده پیش بینی چیست؟؟؟

 آیا کلمه خوبی است که قبل از  آنچه اتفاق افتاده و چند ماه ازآن گذشته به کار ببریم تا به همه نشان دهیم ما هم آره ...

 ویا یک جور حرف شروع است برای اینکه ساکت نمایم که بگویند بلد نیست حرف بزند

 از همین حالا خدمت مسئولین مرتبط و غیر مرتبط عرض می کنم که هر پیش بینی در مورد انتخابات ریاست جمهوری دارید زودتر بفرمایید نه اینکه 6ماه یا یکسال از حادثه گذشت با کمال اعتماد به نفس بفرمایید ما پیش بینی کرده بودیم.




در آخرین روز زندگیت چکار میکنی؟؟؟

گاهی اوقات در زندگی اتفاقاتی می افتد که در عین سادگی تأثیر بسیار عمیقی روی ما می گذارد . روزی با دوستی مشغول بگو بخند بودیم و نزدیک زمان امتحانات و از نداشتن وقت گله می کردیم و بر همه فرصت هایی که برای درس خواندن از دست داده بودیم حسرت می خوردیم و قول و قرار می گذاشتیم که ترم بعد چنین می کنیم و چنان می کنیم .

 و با وعده اینکه ترم بعد جبران می کنیم خودمان را از همه سهل انگاری هایی که کرده بودیم مبرا کردیم و باز خنده و شوخی، دوستم گفت: «خدا رو شکر که ترم یعدی هم هست و ترم آخر نیستیم  وإلّا به  کدام امید می خواستیم زنده بمانیم ...».

بعد به فکر فرو رفت و گفت واقعا اگر ترم بعدی نبود چه؟ اگر به ترم بعد نرسیدیم و مُردیم چه ؟ اگر امروز آخرین روز زندگیمان باشد چه؟ اگر خوابیدیم و بیدار نشدیم چه؟ و در آخر هم پرسید واقعا اگر یک روز از زندگیت باقی مانده باشد چه کار میکنی ؟

این سۆال چون سوزن در مغز من فرو رفت که وای یک روز خیلی کم است من خیلی کار دارم ، من دل های بسیاری را شکسته ام که نیاز به دلجویی دارد، من غیبت ها کرده ام، تهمت ها زده ام، من محبت های زیادی در دلم دارم و هرگز بروز نداده ام، مدت هاست می خواستم به پدرم بگویم که چقدر دوستش دارم و می خواهم دستش را ببوسم، من مدت هاست شاخه ای گل برای مادرم نخریده ام ، من دلم نمی خواهد بمیرم ... واقعا یک روز فرصت کم نیست؟ این بی انصافی است این همه سال هدر دادن را من چطور در یک روز جبران کنم؟

سرم درد گرفت چرا باید این سۆال را از من می پرسید؟ ولی لحظه ای با خودم فکر کردم این دوست ما یک فرضی را مطرح کرد که در هر صورت روزی اتفاق می افتد، اما من چرا اینقدر به هم ریختم ؟ حضرت عزرائیل که همان یک روز قبل از اینکه به سراغ ما بیاید هم خبر نمی کند وقتی آمد باید برویم اما و اگر هم ندارد ....

تصورش را بکنید در این لحظه ای که من و شما داریم این متن را می خوانیم  در گوشه گوشه این جهان چندین نفر دارند جان می دهند آن ها دیگر فرصت ندارند که حتی فکرش را بکنند که ثانیه ای دیگر چه خواهند کرد.

ترس از مرگ و وحشت از آن در وجود اکثر آدم ها هست ، اما واقعا چرا ما به فکرش نیستیم یا به قول امام علی علیه السلام « چرا غافلیم از کسی که لحظه ای از ما غافل نیست؟»

دوستی بود که همیشه  می ترسید لباسی نشسته داشته باشد یا بدنش کثیف باشد با دقتی وسواس گونه به نظافت خودش و محیط اطرافش اهمیت می داد وقتی از او می پرسیدیم که دلیل این همه دقت چیست ؟ می گفت: «شما تصور کنید همین الان حضرت عزرائیل بیاید و دست ما را بگیرد و ببرد ، آن وقت اگر من کثیف و نامرتب باشم آیا کسی که در غسالخانه مرا خواهد شست نمی گوید عجب آدم چرکی بود؟ یا خانواده و دوستان من در حال عزا بخواهند لباس ها و وسایل مرا جمع کنند آیا درست است که بگویند مرحوم فلانی عجب شلخته ای بود و .... ».

دوست ما می خندید و  با لحن طنز گونه ای حقیقتی را می گفت که قرآن کریم و روایات ما بارها و بارها ما را نسبت به آن هشدار داده اند.

حالا شما بگویید اگر فقط یک روز دیگر از زندگیتان مانده باشد و فقط 24 ساعت فرصت داشته باشید و بعد از آن باید به سفر بی بازگشت آخرت بروید چه کارهایی برایتان در اولویت است که می خواهید انجام دهید؟

حرفهای خود را در قسمت نظرات ارائه دهید.

*khatereh & sooty19*

بچه ها یه خورده طولانی شد ولی خواهش میکنم وقت گذاشتم براش لطفا بخونیدش دیگه

سلام دوست جونیام خوبید؟خوشید؟

مابرگشتیم

یعنی صبح یکشنبه رسیدیم

من همون روز که رسیدیم شبش اومدم براتون تقریبا نصف خاطرات

رو نوشتم که سه ساعت از وقتمو گرفت اما آخرش لینک عکسام غیر

مجاز بود و ذخیره نشد وقتی باز گشتو زدم متنی ک نوشته بودم باز

نمیشد رفرش کردم کلش پرید نگید که اینا چه قد بی فکرن ها نه من

خیلی هم به فکر شما بودم شبش از ساعت 20:30 شروع کردم تا

23:30 فقط داشتم مینوشتم اما خوب ذخیره نشد دیگه منم واقعا

آخراش حالم بود نتونستم دوباره بنویسم شرمنده از فرداش هم که

هر روز امتحان و تا ساعت24:00 همش مشغول درس خوندن بودم

اصلا وقت نکردم بیام الان هم که اینجا نصف درسامو نخوندم چون

دیگه حالم از هر چی درسه به هم میخوره ما هم در طی سفر انقدر

تو اتوبوس و قطار بودیم منم که خیلی حساسم دائما سرگیجه دارم

وبا سرگیجه درس میخونم اصن یه وضعی حالم خیلی بده فک کنم

باید برم یه سرم وصل کنم فشارم هم که رو 7 اگه مردم حلال کنید

تا حالا سابقه نداشته من فشارم از 10حد اکثر9 پایین تر بیاد.

خوب زیاد حرف زدم بریم سر خاطرات

نکته:

1-چون خاطره خیلی زیاده تو چند قسمت مینویسم ومیدونم که اگه

همشو هم یه جا بنویسم هیچ کس نمیخوندش.

2-شکلک براتون نمیذارم شرمنده وقت زیاد ندارم

3-اگه اشتباه تایپی داشتم به بزرگی خودتون ببخشید

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روز چهارشنبه 1393/9/12ساعت12:30 از مدرسه تعطیل شدیم

ساعت14:30 حرکت داشتیم البته حرکت ک نه ولی اون ساعت

باید تو حسینیه علی اکبر رودهن حاظر میشدیم و برامون یه برنامه

داشتن ویک ساعت بعدش راه افتادیم.وقتی رسیدیم جلوی در حسینیه

به بابام گفتم چمدونمو برام میاری؟گفت نه خیر خودت ببرش اونجا

که میری من نیستم که هی برات چمدونتو اینور،اونور کنم هی بهت میگم

وسیله کم بردار گوش نمیکنی ک ولی بچه ها واقعا پشیمون شدم از

اینکه چرا اونقد وسیله برداشته بودم تا همین دیروز هم دست راست

وکتف راستم گرفته بود تازه خوب شده اگه دوباره خواستم برم هیچی

باخودم برنمیدارم خوب اونجا که بابام برام چمدونمو نیاورد مجبور شدم

خودم ببرمش از یه طرف چادر و باید نگه میداشتم از طرفی هم چمدون

مامانم دید نمیتونم ازم چمدونمو گرفت و برام آورد دستش درد نکنه تا

موقعی که سوار اتوبوس ها شدیم همش مامانم برام حملش میکرد

رفتم تو حسینیه داشتم دنبال کیمیا میگشتم که دیدم پیش سوگنده

هردومون جیغ زدیمو پریدیم تو بقل هم کیمیا که میگفت وقتی سوگندو

دیده دهنش وامونده یه خورده همدیگه رو فشار دادیم و بوسیدیم و از

بقل هم اومدیم بیرون آخ ک چقد دلم براش تنگ شده بود قفونش بشم

بعدش هرکی رفت پیش بچه های کلاس خودش چون مربیامون صدامون

زدن برنامه شروع شد ولی کی بود که گوش کنه همه در حال گرفتن

عکس بودیم دسته جمعی،تکی،دونفره،سلفی و... مربیمون هم هی

دعوامون میکردا ولی خوب ما پرروتر از این حرفاییم برنامه تموم شد رفتیم

بیرون مامانم برام چمدونمو اورد بعد از دوساعت جست وجو بین اون همه

ادم کفشامونو پیدا کردیم و رفتیم بیرون اونجا باید از زیر قران رد میشدیم

من از زیر قران رد شدم دیدم مامانم اونور داره دنبالم میگرده از کنار محلی

که قران بود رد شدم و برگشتم عقب کیمیا هم به دنبال من، رفتم پیش

مامانم دوباره از کنارهمون محل رد شدیم و رفتیم حالا اون وسط برادرا و

خواهرای بسیجی گیر دادن شما از زیر قرآن رد نشدین ما میزنیم تو سر

خودمون به خدا رد شدیم اینو قانع میکردیم اون یکی شروع میکرد اصن یه

وضعی خوب رفتیم سمت اتوبوس ها مامانم برام چمدونمو گذاشت بالا

انقد شلوغ بود که جا نبود تکون بخوریم منو کیمی چمدون و ساکمونو

گذاشتیم رو صندلیا و تو فنچول جا به زور خودمونو جا کردیم یه خورده

که خلوت شد همه بچه ها نشستن واتوبوس راه افتاد ساک کیمی رو

گذاشتم رو چمدونم بعد یهو ساک کیمیا افتاد پایین کیمیا سمت پنجره

نشسته بود من خم شدم ساکشو بیارم بالا که یهو کیمی ولو شد رو

من که ساکشو بیاره بالا حالا منم خندم گرفته بود و غش غش میخندیدم

از طرفی هم داشتم له میشدم چشام پر اشک شد تا این کیمی ساکشو

اورد بالا بعدش دیدیم اینطوری که نمیتونیم بشینیم و له میشیم تصمیم

گرفتیم درست کنیم اونجا رو میخواستیم بیایم بیرون وای خدای من

چمدون من گیر کرده بود نمیتونستیم درش بیاریم و باز دوباره صدای

خنده ی منو کیمی به خاطر بی عرضه ودنمون بلند شد یعنی از اعماق

وجودمون میخندیدم هان همش هم میگفتیم آخه دخترخوب راهیان

نور رفتنت چی بود تو که عرضه نداری بالاخره با هزار بد بختی چمدونو

ساک رو بردیم وسط اتوبوس گذاشتیم و نشستیم سر جامون من

تو یه رم اهنگ مجاز ریخته بودم که اونجا گوش کنیم گذاشته بودمش

تو کیف پولم مادر گرامم هم کیف پولمو گذاشته بود در اعماق چمدونم

وسط راه اهنگ گوش کردنمون گرفت حالا نیلوفر اون وسط در جست

وجوی رم مگه پیدا میشد کیمیا هم هی میخندید اخرش هم خودش

اومد پیداش کرد ولی خوب ما چقد هم اهنگ گوش کردیم تازه بد تر

از همه این بود که هندزفریم اتصالی داشت و اون گوشیش که تو گوش

من بود هم دقیقا اتصالی داشت من خر هم فکر میکردم واسه کیمیا

هم همینطوره هی دستکاریش میکردم ودر نهایت فهمیدم نه خیر ایشون

با خیال راحت دارن آهنگ گوش میکنن و فقط واس من بخ بخه که قطع و

وصل میشه تو متن بالا گفتم که حساسم به اتوبوسو اینا تو راه که بودیم

تو اتوبوس گرم شد حالم بد شد پشت سر منو کیمی صبا وراضیه ویاسمن

نشسته بودن که پنجره شون باز میشد دیدم نمیتونم ادامه بدم پاشدم

رفتم صندلی عقب رو پای صبا نشستم کلمو از پنجره کردم بیرون هر

کی از اونجا رد میشد یه شکلکی در میاورد منم اصن محل ندادم چشامو

بسته بودم و توجه نمیکردمتا اینکه بالاخره حالم بهتر شد رفتم سر جام

نشستم و هی میگفتم آی کیموسم دم کاردیامه اسکیژن اسکیژن چرا

رسیدگی نمیکنید(اونو واقعا اسکیژن میگفتما فک نکنید اشتباه تایپی

بوده)واما اینکه کیموس چیه ما جلسه اخری که قبل از رفتنمون زیست

داشتیم درسمون راجع به همین کیموس بود محتویات داخل معده رو

میگن کیموس برای اینکه وقتی غذا بلعیده میشه وارد نای وبینی نشه

باید اپی گلوت پایین بره وحنجره بالا بیاد تا نای بسته شه وزبان کوچک

هم بالا میره ودریچه ی بین هم بسته میشه وغذا مستقیما وارد مری

میشه و در حین بلع غذا تنفس متوقف میشه غذا که وارد مری شد میره

پایین ومیرسه به کاردیا دریچه ی ورودی معده که همیشه منقبضه و

وقتی غذا بهش میرسه باز میشه وغذا وارد معده میشه تو معده هم

بعد از اینکه خوب گوارش شد میره به سمت پایین معده که دریچه ی

پیلور و ورودی روده هست.عمل انعکاس بلع یا درس شیرین استفراغ

وقتی اعصابی که تو گلو هستن یا تو دیواره ی معده قرار دارن تحریک

بشن عمل انعکاس بلع رخ میده وکیموس به سمت بالا میاد وکاردیا باز

میشه کیموسمون از حلقمون میزنه بیرون که به زبان عامیانه بهش میگن

استفراغ.واینکه من به اتوبوس حساسم تو اتوبوس دچار سرگیجه

میشم اعصابم تحریک میشن کیموسم میاد سمت کاردیا ولی من با

رسیدن هوای خنک بهم مانع بالا اومدن کیموسم میشم وگرنه برو بچ

به کل باید اونجا یه تعویض لباسی میداشتند.

بعله کجا بودیم؟اهان کیموس و اینا من که هی کیموس کیموس میکردم

بچه های کلاسمون هم شروع کردن اخ چه لذتی اشت هیچ کی نمیفهمید

ما چی میگیمجز بچه های لاسمون تو کل کاروانمون بچه های تجربی

خیلی کم بودن و بیشتریا ریاضی و انسانی و معماری و... بودن.خلاصه

تو کل سفر از هر 20 تا کلمه ای که میگفتیم یکیش شامل کیموس و کاردیا

وپیلور واپی گلوت بود.رسیدیم راه آهن که یه هواپیما از بالا سرمون گذشت

کیمیا به مربیمون گفت خانوم نگفته بودید قراره سورپرایزمون کنید و با

هواپیما ببریدمون اونم گفت خوب سورپرایز بود دیگه الان هواپیما همینجا

میشینه تو اون هاگیر  واگیر پیج دسته ی چمدونم من در رفت گل بود به

سبزه نیز آراسته شد با اون دستش که میشد بکشیش همش حملش

میکردم اینور واونور رفتیم تو راه اهن و چهار تا دونه صندلی پیدا کردیم و

همونجا اتراق کردیم حدودا دوساعت ونیم اونجا منتظر بودیم تا قطار

بیاد در اون حین بچه ها واسه خودشون میگشتن قطار اومد کل مدارس

رودهن ودماوند بودن قرار بود یه طرف رفت بچه ها اتوبوسی باشه یه

طرف کوپه ای یعنی نصف بچه ها رفتشون کوپه ای بود برگشتشون

اتوبوسی نصف دیگر بچه ها رفتشون اتوبوسی بود برگشتشون کوپه ای

از انجایی که ما بسیار خوشبخت میباشیم رفتمون اتوبوسی بود ولی

اشکال نداشت ما بچه های روزای سختیم خخخخ بعله وقتی نشستیم

کیمیا چادرشو دراورد و رفت سمت واگنای دیگه که فضولی کنه که

قطار هم هنوز راه نیفته بود و یه اقاهه اومد تو کیمیا زد تو سرش گفت

خاک برسرم و دوید اومد چادرشو سرش کرد صندلیاش دوبه دو رو به

روی هم بودن منو نگارو کیمیا ومعصومه با هم بودیم قطار که راه افتاد

ما نیز سریع رفتیم سراغ تعویض لباس آخه بهمون گفته بودن اونجا رو

باید با روپوش مدرسه میرفتیم خیلی سخت بود اما گذشت دیگه اول

که من کتونیامو دراوردم وکفش راحتیایی که اورده بودمو پوشیدمو

کیمی دمپایی انگشتی قرمز آورده بود و اونارو پوشید بعدشم مقنعه

هامونو دراوردیم وشال پوشیدیم مربیمون بهمون گیر داد ما هم برای

اینکه دیگه گیر نده شالامونو مث این عربا  درست کردیم که پوشیده ی

پوشیده باشیم ولی اون مدل واسه یه دیقه اش بود ما که عرضه نداشتیم

همون شال و روسرمون نگه داریم اون مدلیشو چطوری میخواستیم نگه

داریم اخه بعدش شروع کردیم به گشت وگذار تو واگنا راستی اینو نگفتم

ما خیلی خوش شانسیم خوب واسه همین هم یه مدرسه غیر انتفاعی

به نام اندیشه های فردا تو اتوبوس ما بود هر جا که میرفتیم تو اردوگاه

تو سالن ما بودن تو اتوبوس هم با اونا بودیم آقا اینا یک هیولاهایی بودن

من یه هیولا میگم شما یه هیولا میشنوید هیکلا که اصن نگم غول تشریف

داشتن ادب؟ادب هم تعطیل فحش میدادن در حد لالیگا اخلاق واعصاب؟

زیر خط فقر وحشی؟عین پلنگ مازندران بودن بهشون میگفتی بالا چشت

ابروئه دیگه باید فاتحه خودتو میخوندی همونجا ما هم که کرمو هی بهشون

میگفتیم اندیشه های پس فردا ،اندیشه های دیروز، اندیشه های پریروز،

اندیشه های تومارو،اونا هم نامردی نکردن و یکی از بچه هامونو چنگ

انداختن که مسئول راهیان نور که از سپاه بودن و خیی خانوم خشنی بودن

وخانم امامی نام داشتن دعواشون کردن ماهم اصن به روی خودمون

نیاوردیم که ما تحریکشون کردیم که وحشی شن تازه بد تر از همه این

که یه مربی فقط داشتن اونم به زور سنش 23-24 میشد بخ بخ عین

چیز براشون کار میکرد جرئت نداشت چیزی بهشون بگه تا دعواشون

میشد میومد از مربی ما میپرسید چیکار کنه تو خوابگاه که دخترا دور

مربیه نشسته بودن و با دوست پسراشون تلفنی حرف میزدن اونم

هیچی بهشون نمیگفت یعنی نمیتونست بگه.خوب اونجایی بودم که

تو واگنا مانور میدادیم هر وقت به واگن اینا میرسیدیم برامون لایی

مینداختن بیشورا ما هم که بخ بخ هیچی نمیتونستیم بگیم این کیمیا

با اون هیکلش و استقامتش که هیچ کی نمیتونه بهش زور بگه اونا هر

چی بهش میگفتن واسشون دولا راست میشد وچشم چشم میکرد

دیگه ماهارو تصور کنید خودتون یه بار که داشتیم میرفتیم دستشویی

باید از واگن اونا میگذشتین من درو نبستم یه فحش کریح بهم دادن

که نمیتونم بهتون بگم و چشام چهارتا شده بود اما به روی خودم

نیاوردم و خودشون اومدن درو بستن بچه پررو ها مگه ما نوکرشونیم

فوقش کتکم میزدن بعد کیمیا میومد کمکم کنه از قطار پرتش میکردن

بیرون و منو هم انقد میزدن تا میمردم دیگه بیشتر از این که نبود بود؟

آقا ما بعد از مانور دان برگشتیم سر جامون از انجایی که ما بسیار

خلاق هستیم این ایده زد به سرمون که چار ببندیم از بالای صندلی

که که جای درسته کرده بودن برای وسایلمون به دوگوشه ی صندلیامون

وبرم زیرش  وراحت باشیم وکسی مارو نبینه و این کارو کردیم یه ربع

بعدش دوباره رفتیم مانور دهی که دیدیم جل الخالق همه همین

کارو کردن ما هم هی میگفتیم خوب شد ما یه کاری کردیم واقعا زور

داشت ایدمونو دزدیه بودن بیشورا خوب هضمش برامون سخت بود.

بعدش برگشتم سرجاهامون ورفتیم تو لونه هامون و شال و مانتو هامونو

دراوردیم و یه گوشی گذاشته بودیم تو لیوان که صداش بلند تر شه

و اهنگ گوش میکردیم وحرف میزدیم وبعدش هم شام خوردیم وقتی

داشتیم شام میخوردیم صندلی کناریامون که مال یه مدرسه دیگه بودن

یکیشون نوشابه پرید تو گلوش منم داد زدم دکترا این داره میمیره بیاید

کمک بچه های ما هم پایه تو دو سوت اومدن یکی میگفت اپی گلوتتو

ببند یکی میگفت حنجره تو بده بالا یکی میگفت کیموسته اون یکی

میگفت زبان کوچیکه بده بالا نره تو بینیت یعنی چرت و پرت هان دختره

گفت غلط کردم غلط کردم خوب شدم به خدا ما هم با خیال راحت که

یه مریضو از مرگ نجات دادیم برگشتیم سرجاهامون حالا بماند که

نو لونمون چهارنفری چقد شوخی کردیم وخوش گذروندیم که من

الان جزء جزءش رو یادم نیست شرمنده وای اینو بگم ما نصف مسیرو

تو دسشویی گذروندیم این کیمیا هی دشوییش میگرفت میرفتیم دشویی

یک ساعت اون تو میموند میومد جلوی در میگفت نه هنوز تموم نشده

دوباره میرفت اون تو که یه بارش هم برق رفت منم تنها اونجا وایساده

بودم دشویی دقیقا جایی بود که دو تا واگن به هم وصل بودن منم تو

اون تاریکی تنها  وایساده بودم واین واگن کناریه هی میرفت اونور میومد

اینور منم قلبم داشت میزد بیرون گفتم نکنه الان واگنا از هم جداشن بعد

به خودم دلداری دادم گفتم نه نیلوفر جونم به این فکر کن که چطوری

این واگنارو به هم متصل کردن که هیچ چیزیش نمیشه وتا اینکه کیمیا

اومد بیرون الحمدالله کارش تموم شده بود رفتیم سر جاهامون دوباره

لباسامونو دراوردیم وآماده شدیم برای خواب .بد بختیمون از این جا شروع

شد قوس صندلیا کاملا مخالف قوس های بدن ما بود تازه یکی از

صندلیایی که معصومه وکیمیا روش نشسته بودن انقد که ما ورجه وورجه

کردیم شکسته بود اولش که تصمیم گرفتیم نشسته بخوابیم کیمیا

چون من از اون سبک تر بودم گفت برم جاش بشینم وگرنه اون دوتا باهم

میفتادن زمین منم که ایثار گر قبول کردم رفتم جاش نشستم معصومه

هر جا مینداختیمش خوابش میبر انداختیمش رو صندلی خوابش برد

انداختیمش رو زمین خوابش برد به قول کیمیا از دیوار اویزونش کردیم

خوابش برد بعد با حالت متفکرانه ای میخوابید ودستشو میذاشت زیر

چونه اش که ما یه چند تا عکس ازش تو خواب گرفتیم تا ساعت 3 صبح

هیچکدوممون به غیر از معصومه نتونست بخوابه هممون در تلاش بودیم

یه جوری خوابمون ببره من که سرمو گذاشتم رو دسته ی صندلی و به

زور سعی کردم بخوابم اما یه ربع کع گذشت کمرم درد گرفت من تو اوج

تفکر بودم ملیکار از اونور داد میزنه نیلوفر؟میگم هان؟میگه پفک میخوری؟

گفتم کوفت بخورم الان وقت پفک خوردنه نگو اونور هم که ملیکا و سمیه

و رومینا و زهرا بودن ملیکا ساعت 2 صبح گشنه اش شده پاشده پفک

خوردن رومینا میگفت اقا ما پفکو خوردیم حالا تشنه مون شده بود آب

هم که نبود نوشابه خوردیم دیدیم همه چی خوردیم الا پاستیل پاستیلا

رو هم خوردیم شنقلن ساعت 2 صبح ببین چه کارایی ک نمیکنن وای

بچه ها اینو یادم رفت بگم چادرمون افتاده بود کیمیا هم موهای افشونش

ریخته بود دورش نگار هم مشغول لبلو زدن بود که دیدم این خانوم

مسئول بد اخلاق داره میاد هی گفتم کیمیا کیمیا نگام کرد وفقط میگفت

هوم آخرش سر کار خانم امامی تشریف اوردن واین دورو دیدن اینارو

میگی سریع سرشونو قایم کردن و رفتن زیر پتو هاشون. ساعت 3 بود

که کیمیا گفت اینطوری نمیشه باید یه فکری بکنیم تصمیم گرفتیم شیفت

شیفت هر دونفرمون بریم پایین بخوابیم و دو نفر رو صندلیا بخوابن اول

معصومه ون گار رفتن پایین منو کیمیا هم خوابیدیم رو صندلیا ساعت 4

بود که صدای یه مرد شنیدم این چادری هم که بسته بودیم افتاده بود

ما هم سر باز و با تی شرت تاپ بودیم که من تا صدای مرد شنیدم تو

خواب عین جت پاشدم که دیدم به به آقا رد و رفت دیدم کیمی بیداره

گفتم این یارو کی بود گفت ولش کن بگیر بخواب ساعتمو نگاه کردم دیدم4

شده نگارو بیدار کردم بیاد بالا بخوابه خودمم رفتم جاش و لی معصومه

رو بیدار نکردم دیدم اصن اون پایین نمیتونم بخوابم پاشدم نشستم کیمی

گفت چرا نمیخوابی؟بخواب دیگه گفتم جا تنگه خفه میشم نمیتون مبخوابم

صندلی کناریامون یکیشون نخوابیده وبد و نشسته بود کیمیا گفت عزیزم

تو که نمیخوابی میشه من بیام جات بخوابم؟اونم قبول رد کیمی رفت

جاش منم رفتم جای کیمی و خوابیدم یه نیبم ساعتی ولی کیمیا اون شب

اصن نخوابید ومث مامانا مراقب ما ها بود که یه وقت سردمون نشه گردنمون

بد نیفته و... ساعت 4:45 بود که با کیمی رفتیم دشویی برگشتیم خانم

امامی گفت هر کی میخواد نماز بخونه بره وضو بگیره وآماده باشه منو کیمی

معصومه و نگارو بیدار کردیم گفتیم بچه ها پاشید واسه نماز بریم بیرون

حال و هوامون هم عوض شه اینا هم قبول کردن رفتیم وضو گرفتیم و

پیاده شدیم رفتیم واسه نماز این کیمی شنقله هم دیوارو ندید رفت تو

دیوار وای چقد بهش خندیدم بچه ها تو سفر عمده مشکلمون شارژ

گوشیامون بود تا پریز میدیدم حمله میکردیم سمتش تو نماز خونه معصومه

گفت کی شارژرشو اورده من گوشیمخاموشه شارزرمو دادم بهش گوشیش

6% شارژ شد و برگشتیم تو قطار وای اون موقع چه قد آسمون قشنگ

بود چند تا عکس هم اونجا گرفتیم من فقط اسمونشو میبرم وبراتون

میذارم  خوب فک کنم تا اینجا بس باشه دیگه بقیه اش هم باشه

واسه بعد.

فردا هم میخوام با بچه ها مشورت کنم که عایا براتو عکسامونو بذارم یا

نه اگه راضی بودن فقط عکس اونایی که قبول کردن رو براتون میذارم

1ساعت ونیمه دارم مینویسم مراقب خودتون باشید شب خوش فعلا

78734172467640833831.jpg

 

شعر و دفاع ...

ثامن تم : شعر و دفاع ...

خوشا آن روز را که سنگری بود
شبی ، میدان مینی ، معبری بود
خوشا آن روزهای آسمانی
که شوری بود ، سودا و سری بود

خوشا روزی که دل را دلبری بود
غزل خوان نگاه آخری بود
خوشا آن روزها در خط اروند
هوای روضه های مادری بود

و اهل آسمان بودیم آن روز
که قدری بی نشان بودیم آن روز
و نای دل نوای نینوا داشت
و با صاحب زمان(عج) بودیم آن روز

و کاش آن روزگاران گم نمی شد
هوای خوب باران گم نمی شد
صفای جبهه ها می ماند ای کاش
صدای پای یاران گم نمی شد