وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

و من جز آن تک عضو اقلیتم...

دسته ی کثیری از آدم ها هستند که میخوابند تا دردشان را فراموش کنند و دسته ی دیگری که در اقلیت تک عضوی هستند وقتی میخوابند آن موقع دردشان به سراغشان آمده و حالشان را میگیرد.حالی که هر لحظه از خواب را با زجر کشیدن روح همراه میکند انگار روحشان را بسته اند به ستون چوبی و تک تیراندازان به صف شده اند و منتظر دستورند.انگار روحشان سلول دارد و تک تک سلول های روحشان درد را احساس میکند.انگار دست و پای روحشان را چهار نفر گرفته اند و از هر چهار طرف میکشند.یا انگار سر روحشان را گرفته اند و میخواهند به زور زیر آب کنند.حال روحشان خراب است.خرابه خراب.اما وقتی بیدار میشوند دردشان یادشان میرود اما روحشان خسته شکنجه های خواب است.دوست دارند دیگر نخوابند.هیچ وقت.روحشان طفلکی،گناه دارد.

کاش خواب شب هایم تمام شود.کاش درد روحم تمام شود.کاش یا روحم را اعدام کنند یا ببخشایندش.روحم طفلکی،گناه دارد.

روایت یک روز تاریخی برای بیرجند

راه نمی رفت. انگار پرواز می کرد، چنان سبکبال که انگار عصا و پاهای پیرمرد به دنبال او می دویدند.

او می رفت تا قبل از آن که روحانی به ورزشگاه آزادی برسد خود را برساند و به خیل مردمی بپیوندد که چشم به راه رئیس جمهور بودند. پیرمرد چنان به شوق می رفت که جوان ها را هم تکان می داد. چشم های او پر بود از اشتیاق، از اراده، اراده به دریا پیوستن و دریا شدن و ... به مردم پیوست و دریا شد.

در خیابان های منتهی به ورزشگاه آزادی بیرجند، همه وجود چشم می شوم به تماشای مردمی که آمده اند تا در استقبال از رئیس جمهور یک روز تاریخی خلق کنند، روزی که در تقویم استان بماند.

چشم می شوم به تماشای مردمی که دسته دسته می آیند و گاه خانوادگی همگام می شوند. می آیند پر از شوق، پر از اراده تا به حروفی از جنس حضور بگویند همچنان هستند، همچنان ایستاده اند و همچنان پشتوانه دولت اند.

مردم دسته دسته می آمدند، با شور، با شوق، با اشتیاق، در دست برخی از افراد پوسترهایی از امام، رهبری و رئیس جمهور به چشم می خورد و بعضی دیگر هم روزنامه در دست داشتند که با تصویر روحانی با تیتر«سلام خراسان جنوبی به رئیس جمهور» زینت یافته بود اما...

انگار برخی پوسترها و بنرها و حتی روزنامه ها راهی به ورزشگاه نیافت و حسرت شورآفرینی با پرچم بر دل برخی ها ماند و گلایه ای شد و به برخی زبان ها هم آمد، بگذریم.

روز خوب بیرجند جلوه های زیبای بسیار داشت بهتر که به این مسائل بیش از این نپردازیم، هر چند نقل این ماجرا به نشست مسئولان رسانه ای استان با دکتر صادقی مشاور رسانه ای رئیس جمهور هم رسید.

راه اندازی سامانه سامد و حذف کاغذ از چرخه«عرض حال کردن» مردم از دیگر نکات در خور احترام بود. احترام به انسان، احترام به محیط زیست و احترام به درخت. مردم هم با این سامانه که توسط ده ها کارشناس پاسخگویی و ثبت خواسته می شد، مطالبات خود را مطرح می کردند......

خراسان جنوبی - مورخ شنبه 1393/10/06 شماره انتشار 18866/صفحه5/گزارش ویژه

حکایت ضرب المثل از دماغ فیل افتادن

حکایت ضرب المثل از دماغ فیل افتادن

مجموعه : ادبیات،شعر و داستان‌

حکایت ضرب المثل از دماغ فیل افتادن


ضرب المثلی که از دیرباز میان مردم رد و بدل می شود، به کسی اطلاق می شود که به اصطلاح، خودش را بسیار می گیرد. یعنی به زبان صریح تر، کسی که از خودراضی باشد و تکبر و خودبینی اش دیگران را آزار دهد، مردم درباره اش می گویند فلانی از دماغ فیل افتاده

مهدی پرتوی آملی، نویسنده و محقق کتاب جامع «ریشه های تاریخی امثال و حکم» معتقد است که ریشه این ضرب المثل به زمان حضرت نوح باز می گردد داستان از این قرار بود که حضرت نوح که از سوی خداوند مامور می شود تا از تمام موجودات کره زمین یک جفت در کشتی معروفش بگذارد تا سیل و طوفان نسل آنان را منقرض نکند،



یک روز دید که کشتی پر از فضولات حیوانات شده است. همراهان حضرت نوح گله به نزد پیامبر می برند و او هر چه می اندیشد برای تخلیه فضولات آن همه حیوان، فکری به ذهنش نمی رسد. پس دست به دعا می برد و از خداوند می خواهد که در این طوفان، آنان را از فضولات و بوی آن نجات دهد. خداوند هم به او دستور می دهد که دستی به پشت فیل بزند. حضرت نوح به محض این که دستور را می شنود، آن را عملی می کند. دستی به پشت حیوان


عظیم الجثه یعنی فیل می زند و ناگهان از دماغ بزرگ فیل، یعنی خرطومش یک خوک می افتد زمین. خوک هم به محض این که پایش به زمین می رسد شروع می کند به خوردن فضولات و کثافات و کشتی ظرف چند ساعت، مثل روز اول، پاک و پاکیزه می شود.

در همین هنگام می گویند، ابلیس که از پاکیزگی کشتی ناراحت شده بود، دست به پشت خوک می زند و ناگهان از دماغ خوک، موشی بیرون می جهد. موش شروع می کند به خرابکاری و آنقدر به کارش ادامه می دهد که نزدیک است کشتی سوراخ شود. خداوند که این را می بیند به نوح دستور می دهد تا دوباره دستی به پشت شیر بمالد. هنوز حضرت نوح دستش را از پشت شیر برنداشته بود که ناگهان از دماغ شیر درنده، گربه به زمین می افتد و به دنبال موش می افتد. پس طبق روایات اسلامی سه حیوان پس از طوفان نوح به جهان هستی گام گذاشتند و پیش از آن وجود نداشتند: خوک، گربه و موش.


حال ببینیم ارتباط خوک که از دماغ فیل افتاده است چه ربطی دارد به آدم های متکبر و از خود راضی مهدی پرتوی آملی در این باره آورده است: «از آنجا که فیل حیوان عظیم الجثه ای است و عظمت و هیبتش دل شیر را می لرزاند، لذا آنچه از دماغ فیل افتاده: «حتی اگر خوک مفلوک هم باشد» در مورد افراد خودخواه متکبر معجب مورد استفاده و ضرب المثل قرار گرفته است» اما به نظر می رسد که چهره خود خوک هم در کاربرد این ضرب المثل درباره آدم های از خود راضی، بی ارتباط نیست.

خوک همان طور که همگان می دانند دماغی سربالا دارد و چشم های ریزش هم طوری است که انگار همیشه از بالا، آن هم از بالای دماغ سربالایش به بقیه چیزها نگاه می کند. چنانچه اصطلاح دیگری هم در مورد آدم های از خود راضی به کار می رود: «طرف چنان دماغش را بالا می گیرد و راه می رود که انگار از دماغ فیل افتاده »


داستان واقعی

..

 

 

امروز هم مثل اکثر روزهای تکراری عمرم تنها در کنج اتاق نشسته بودم و از تنهایی خودم به خدا شکایت میکردم که ناگهان روی دیوار اتاق پشه ای را دیدم که بی اعتنا به تمام قوانین جاذبه از دیوار راست بالا میرفت و انگار کمی مغرور شده بود, من هم که شاهد نقض قوانین نیوتن بودم کمی کنجکاو شدم و بهش خیره شدم که به کجا میرود, کمی بیشتر که بالا رفت نمیدانم چه شد که به دام عنکبوتی افتاد که به تازگی از مکانی ناشناس رسیده بود و تارش را تنیده بود 

پشه ی مغرور ما هر چه تلاش کرد نتوانست خودش را نجات دهد گویا ناامید شده بود و منتظر چیزی شبیه مرگ بود , از شما چه پنهان من میتوانستم کمکش کنم و به او زندگی ببخشم اما با خودم گفتم که اگر من نجاتش دهم ممکن است که آن عنکبوت از گرسنگی بمیرد و این پشه تنها روزی امروزش باشد پس منتظر شدم تا عنکبوت بیاید و جان پشه را بگیرد و برای اولین بار در طول زندگی خودم شاهد قتلی باشم ,

از بخت بد پشه زیاد طول نکشید که عنکبوت از راه رسید که خوشحال از صید امروز سجده شکر به جای آورد وشکمش را صابون زد به قصد خوردن پشه و کشتن وی

 , نزدیک پشه که شد نمیدانم چه شد که کمی ترس به جانم افتاد و اصلا نتوانستم آرامش خودم را حفظ کنم قلبم به تپش افتاد و باد از بیرون اتاق شروع به وزیدن کرد و صدای سوزناکی را از پنجره به گوشم رساند ترس و دلهره تمام وجودم را فرا گرفته بود احساس کردم که آن پشه دارد به من التماس میکند که نجاتش دهم به فکر فرو رفتم و خیره شده بودم به این صحنه که چگونه عنکبوت پشه را خواهد کشت باد بر شدت وزیدن خود افزود و بی قراری میکرد ,انگار باد ترسیده بود , عنکبوت داشت نزدیک و نزدیکتر میشد و با نزدیک شدنش بر ترس و اضطراب من افزوده میشد همچنان خیره شده بودم و در مقابل عنکبوت نزدیک و نزدیکتر میشد وسوسه شدم که پشه را نجات دهم و وی را آزاد کنم,

 عجیب بود صدای پشه را میشنیدم که با هزار التماس میگفت که کمکش کنم و او را از دست عنکبوت نجات دهم 

انگار داشتم دیوانه میشدم.

 عنکبوت به پشه رسید و دستانش را به سمت پشه برد که او را به قتل برساند ,استرس تمام وجودم را گرفته بود عرق از تمام بدنم فرو میریخت , اما اتفاق عجیبی که افتاد این بود که دیدم خودم همان عنکبوت هستم که گرسنه و خسته به پشه خیره شده ام و خون جلوی چشمانم را گرفته هر کاری کردم نتوانستم که از فکر کشتن پشه بیرون بیام آدمیت را فراموش کرده بودم و تن به غریزه داده بودم و غریزه میگفت که کشتن آن پشه تقدیر اوست پس باید که آن پشه را کشت تا نقض قوانین بیش از این تکرار نشود به بالای سر پشه رسیدم و او را محکم گرفتم که خفه شود غریزه بر من غلبه کرده بود و آدمیت را بی معنا کرده بود ,اما برای لحظه ای چشمم به نگاه پشه افتاد که چقدر بی گناه است و معصوم 

 بی اختیار او را رها کردم چشمانش از محبت و عشق لبریز بود انگار که سالها بود که او را میشناختم و آشنای هم بودیم از شما چه پنهان که عاشق و دلباخته او شدم گذاشتم که فرار کند وقتی رفت از پشت سر صدایش کردم و بهش گفتم:ای پشه بدان که من عاشقت شده ام و ایمان دارم که روزی به دام عشق من خواهی افتاد ,و بدان که به خاطر تو نه تنها قانون جاذبه بلکه تمام قوانین را زیر پا میگذارم ,اصلا به آدمیت فکر نمیکردم این را گفتم و رفت , بعد از آن واقعه هر روز پشه را میدیدم که رفت و آمد میکرد خلاصه هر روز با هم قرار میگذاریم و با هم عشق بازی میکنیم و زندگی خوبی داریم ,چند سالی میشود که با هم ازدواج کردیم و چندتا بچه هم داریم که حاصل عشق عنکبوتی است که روزی در میان آدمها آنقدر تنها بود که هیچ وقت نتوانست عشق و محبت و دوست داشتن را احساس کند ,اما به دور از آدمیت و آدمها میشود عشق بازیها کرد من غریزه ی حیوانی رو به تنها ماندن در میان آدمها و آدمیت ترجیح دادم و طعم عشق محبت را در نگاه پشه ای دیدم که شاید هیچ وقت اگر در میان آدمها بودم نمیدیدم .

لحظات سخت-ترین امتحانات ...

 



 

 

  لحظات سخت-ترین امتحانات ... 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

  بسم الله الرحمن الرحیم 

 

 تلفن خانه به صدا در آمد. سیم گوشی را با انگشت شصت گرفتم و به طرف گوش خود کشیدم. مردی، بعد از سلام و احوالپرسی، مودبانه شماره و فامیل صاحب خانه را شناسایی کرد!. توضیح داد که تغییر شماره را از طریق مخابرات پیگیری کرده ام. «گوشی خدمتتون، صحبت کنید!.» مردی دیگر بدون احوالپرسی و معرفی خویش، با صدایی کلفت، معجونی از لهجه شهرضایی با تغییراتی مربوط، گفت: «منزل... در خونه ما به مادرم بگید بیاد پشت تلفن!»
بی اختیار و بدون درنگ؛ ذهنم، فرزند اسیر همسایه کوچه-ی پایینی را تجسم کرد!. صدای کلفت و شری که بارها در کوچه حین دعوا و داد و قال شنیده بودم. پرسیدم ... پسر ...آغایی؟. نام مادرش، را با پسوند آغا که به دلیل سیادت شهره اهل محل بوده و هست. جواب داد: «بله، بی زحمت بهش بگید بیاد پشت تلفن» همین که شروع به توضیح دادم. گفت: «گوشی را میدم، به این آقا بگید.»
برای او توضیح دادم که ما حدود هشت سال است از آن محل به محلی دیگر رفته-ایم. شماره های تلفن چهار رقمی یک دهه-ی پیش با اضافه شدن عدد دو، پنج رقمی شده است. از روی تجسس و حساسیت موضوع از او پرسیدم از ایران یا خارج از ایران تماس می گیرید؟ وقتی جواب داد: «از ایران تماس می گیرم» خطاب به وی گفتم: من جانباز قطع نخاع جنگ و از وضعیت ایشان در حین اسارت اطلاع دارم. جواب داد: «الان در ایران است و در حال بازجویی. اگر برای صحبت با مادرش راهی به نظرتان می رسد اقدام کنید». خطاب به وی گفتم ده دقیقه ی دیگر دوباره زنگ بزنید. همین که تلفن را قطع کردم. مادر پرسید، کی بود؟! گفتم: پسر ...آغا. باورش نمی شد!.
شماره-ی تلفن خانه ی یکی از فامیل را در محل قدیم گرفتم. عمه ام گوشی را برداشت. خطاب به وی گفتم: خیلی زود دو کوچه پایین تر، درب خانه ...آغا بروید و او را به منزل خویش بیاورید. ده پانزده دقیقه دیگر پسرش زنگ می زند تا با او صحبت کند!. گفت: «دروغ نگو!» انگار باورش نمی شد!. عجله و تماس فوری جهت خبر بودن یا نبودن او را سفارش کردم. نزدیک به ده دقیقه بعد تلفن ما به صدا در آمد. نمی توانستم بدانم کدام یک زنگ می زنند. گوشی را برداشتم. عمه خبر داد: «آرام، ...اغا اینجاس. زود با من آمد». انگار نمی-خواست بیشتر توضیح دهد. گفتم، منتظر بنشینید. دقایقی دیگر زنگ می زند.
دو سه دقیقه ای گذشت. باز تلفن ما به صدا درآمد. الو، سلام و احوالپرسی مجدد، عذرخواهی از مزاحمت. به اقای تماس گیرنده توضیح دادم، مادر او اکنون در خانه ای حوالی همان محل، با این شماره ... منتظر تماس است. تشکر فراوان کرد. قول تماس فوری داد.
فکر و ذهنم ادامه ی ماجرا را پیگیری می کرد!. حقیقت اینکه عزم جزم کرده بودم اگر تلفن خانه فامیل جواب نداد، وسیله ای برای آوردن مادر وی از آن محل به خانه ی خودمان تهیه کرده و اقدام نمایم. اما راه اول، دور از پیگیری مستقیم من، جواب داد. عکس العمل مادری با حس مادرانه، نسبت به فرزندانی که تضاد(پارادکس) افتخار و شرمندگی را برایش ایجاد کرده بودند، دیدنی بود!. شهادت یک فرزند و وادادگی فرزند دیگر حین اسارت، برای مادری با حس مادری، بسیار سخت است!.
زمان حضور فرزندان وی در جبهه های جنگ تنها ما و یکی دو خانواده ی ساکن در محل دارای تلفن بودیم. ایشان و برخی از جوانان محل که به جبهه یا خدمت سربازی و چند نفری که برای کار به کشور کویت رفته بودند، از طریق تلفن منزل ما با خانواده های خویش تماس می گرفتند. نکته جالب اینکه وی بعد از نزدیک به نه سال اسارت نام و شماره قدیم ما را به یاد داشته بود. وی در دوران اسارت تاب مقاومت نداشته و به همکاری با نیروهای عراقی پرداخت. با پایان جنگ و مبادله-ی اسرا، او همراه آزادگان به وطن باز نگشت!. زمزمه-ی پناهندگی وی به عراق یا پیوستن به سازمان منافقین شنیده می- شد. تا اینکه شش هفت ماه بعد از ورود آزادگان تلفن خانه ما به صدا در آمد و ...
 حس کنجکاویم، گذران دقایق را برایم سخت می نمود!. نیم ساعتی تحمل کردم. به خانه ی عمه زنگ زدم. تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشت. پرسیدم تماس گرفتند؟. با لحنی خوشحال گفت: «بله خدا روشکر با هم حرف زدند. اینجا نشسته اند» صدای آرزوی عاقبت بخیری و التماس دعای وی را از دور می شنیدم. گفتم بعد از رفتنش با من تماس بگیرید.
دقایقی بعد تلفن ما به صدا درآمد. بدون مقدمه از عمه پرسیدم، وقتی درب خانه آنها، به مادرش خبر دادی چه کرد؟ گفت: «امان احولپرسی به او ندادم. همین که گفتم بیا قرار است پسرت زنگ بزنه!. مشت به سینه کوفت، گریه کرد. چادری به سر کشید و با دمپایی همراهم آمد. گریه می کرد و می پرسید؟!. به دنبالش دخترانش نیز همراه شدند!. گریه می کرد و آنها را از آمدن منع می کرد. گریه و درد و دل می کرد تا تلفن به صدا در آمد. همین که گفت با او صحبت کنید گوشی را به ...اغا دادم. لحظاتی فقط اشگ می ریخت و زار می زد!. دقایقی با اشگ و قربان و صدقه از سلامتی وی پرسید؟ قرار شد در روزهای اینده با همین جا تماس بگیرد...».
چند روز بعد به طور اتفاقی به گلستان شهدای شهرمان رفته بودم. تویوتا استیشنی توقف کرد. جند نفر از ان پیاده شدند. یک نفر کیفی به دست داشت. به جز جوان کیف به دست، بقیه سوار شده و رفتند. چشم به وی دوختم. خیلی زود او را شناختم. در کمال ناباوری همان اسیر، همان طرف تماس گیرنده چند روز قبل بود!. سخت تعجب کرده بودم!. به طور حتم او نیز مرا شناخت. اما انگار هیچکدام جسارت گفتگو با هم را نداشتیم. نگاهی کرد و از کنارم گذشت!. زود به طرف محله ی قدیم- مان، محل خانه ی انان رفتم. دو نفر در حال نصب دسته لامپ و پلاکاردی بودند. بدون استقبال عمومی اما بهرمند از همه-ی خدمات و تسهیلات آزادگی به خانواده رجوع کرد ...
 

پی نوشت:
بی ارتباط است، من از این ضرب المثل «شتر خوابیده از خر گنده تره» بسیار خوشم آمده است. 

 

 

  تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی