وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

لحظات سخت-ترین امتحانات ...

 



 

 

  لحظات سخت-ترین امتحانات ... 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

  بسم الله الرحمن الرحیم 

 

 تلفن خانه به صدا در آمد. سیم گوشی را با انگشت شصت گرفتم و به طرف گوش خود کشیدم. مردی، بعد از سلام و احوالپرسی، مودبانه شماره و فامیل صاحب خانه را شناسایی کرد!. توضیح داد که تغییر شماره را از طریق مخابرات پیگیری کرده ام. «گوشی خدمتتون، صحبت کنید!.» مردی دیگر بدون احوالپرسی و معرفی خویش، با صدایی کلفت، معجونی از لهجه شهرضایی با تغییراتی مربوط، گفت: «منزل... در خونه ما به مادرم بگید بیاد پشت تلفن!»
بی اختیار و بدون درنگ؛ ذهنم، فرزند اسیر همسایه کوچه-ی پایینی را تجسم کرد!. صدای کلفت و شری که بارها در کوچه حین دعوا و داد و قال شنیده بودم. پرسیدم ... پسر ...آغایی؟. نام مادرش، را با پسوند آغا که به دلیل سیادت شهره اهل محل بوده و هست. جواب داد: «بله، بی زحمت بهش بگید بیاد پشت تلفن» همین که شروع به توضیح دادم. گفت: «گوشی را میدم، به این آقا بگید.»
برای او توضیح دادم که ما حدود هشت سال است از آن محل به محلی دیگر رفته-ایم. شماره های تلفن چهار رقمی یک دهه-ی پیش با اضافه شدن عدد دو، پنج رقمی شده است. از روی تجسس و حساسیت موضوع از او پرسیدم از ایران یا خارج از ایران تماس می گیرید؟ وقتی جواب داد: «از ایران تماس می گیرم» خطاب به وی گفتم: من جانباز قطع نخاع جنگ و از وضعیت ایشان در حین اسارت اطلاع دارم. جواب داد: «الان در ایران است و در حال بازجویی. اگر برای صحبت با مادرش راهی به نظرتان می رسد اقدام کنید». خطاب به وی گفتم ده دقیقه ی دیگر دوباره زنگ بزنید. همین که تلفن را قطع کردم. مادر پرسید، کی بود؟! گفتم: پسر ...آغا. باورش نمی شد!.
شماره-ی تلفن خانه ی یکی از فامیل را در محل قدیم گرفتم. عمه ام گوشی را برداشت. خطاب به وی گفتم: خیلی زود دو کوچه پایین تر، درب خانه ...آغا بروید و او را به منزل خویش بیاورید. ده پانزده دقیقه دیگر پسرش زنگ می زند تا با او صحبت کند!. گفت: «دروغ نگو!» انگار باورش نمی شد!. عجله و تماس فوری جهت خبر بودن یا نبودن او را سفارش کردم. نزدیک به ده دقیقه بعد تلفن ما به صدا در آمد. نمی توانستم بدانم کدام یک زنگ می زنند. گوشی را برداشتم. عمه خبر داد: «آرام، ...اغا اینجاس. زود با من آمد». انگار نمی-خواست بیشتر توضیح دهد. گفتم، منتظر بنشینید. دقایقی دیگر زنگ می زند.
دو سه دقیقه ای گذشت. باز تلفن ما به صدا درآمد. الو، سلام و احوالپرسی مجدد، عذرخواهی از مزاحمت. به اقای تماس گیرنده توضیح دادم، مادر او اکنون در خانه ای حوالی همان محل، با این شماره ... منتظر تماس است. تشکر فراوان کرد. قول تماس فوری داد.
فکر و ذهنم ادامه ی ماجرا را پیگیری می کرد!. حقیقت اینکه عزم جزم کرده بودم اگر تلفن خانه فامیل جواب نداد، وسیله ای برای آوردن مادر وی از آن محل به خانه ی خودمان تهیه کرده و اقدام نمایم. اما راه اول، دور از پیگیری مستقیم من، جواب داد. عکس العمل مادری با حس مادرانه، نسبت به فرزندانی که تضاد(پارادکس) افتخار و شرمندگی را برایش ایجاد کرده بودند، دیدنی بود!. شهادت یک فرزند و وادادگی فرزند دیگر حین اسارت، برای مادری با حس مادری، بسیار سخت است!.
زمان حضور فرزندان وی در جبهه های جنگ تنها ما و یکی دو خانواده ی ساکن در محل دارای تلفن بودیم. ایشان و برخی از جوانان محل که به جبهه یا خدمت سربازی و چند نفری که برای کار به کشور کویت رفته بودند، از طریق تلفن منزل ما با خانواده های خویش تماس می گرفتند. نکته جالب اینکه وی بعد از نزدیک به نه سال اسارت نام و شماره قدیم ما را به یاد داشته بود. وی در دوران اسارت تاب مقاومت نداشته و به همکاری با نیروهای عراقی پرداخت. با پایان جنگ و مبادله-ی اسرا، او همراه آزادگان به وطن باز نگشت!. زمزمه-ی پناهندگی وی به عراق یا پیوستن به سازمان منافقین شنیده می- شد. تا اینکه شش هفت ماه بعد از ورود آزادگان تلفن خانه ما به صدا در آمد و ...
 حس کنجکاویم، گذران دقایق را برایم سخت می نمود!. نیم ساعتی تحمل کردم. به خانه ی عمه زنگ زدم. تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشت. پرسیدم تماس گرفتند؟. با لحنی خوشحال گفت: «بله خدا روشکر با هم حرف زدند. اینجا نشسته اند» صدای آرزوی عاقبت بخیری و التماس دعای وی را از دور می شنیدم. گفتم بعد از رفتنش با من تماس بگیرید.
دقایقی بعد تلفن ما به صدا درآمد. بدون مقدمه از عمه پرسیدم، وقتی درب خانه آنها، به مادرش خبر دادی چه کرد؟ گفت: «امان احولپرسی به او ندادم. همین که گفتم بیا قرار است پسرت زنگ بزنه!. مشت به سینه کوفت، گریه کرد. چادری به سر کشید و با دمپایی همراهم آمد. گریه می کرد و می پرسید؟!. به دنبالش دخترانش نیز همراه شدند!. گریه می کرد و آنها را از آمدن منع می کرد. گریه و درد و دل می کرد تا تلفن به صدا در آمد. همین که گفت با او صحبت کنید گوشی را به ...اغا دادم. لحظاتی فقط اشگ می ریخت و زار می زد!. دقایقی با اشگ و قربان و صدقه از سلامتی وی پرسید؟ قرار شد در روزهای اینده با همین جا تماس بگیرد...».
چند روز بعد به طور اتفاقی به گلستان شهدای شهرمان رفته بودم. تویوتا استیشنی توقف کرد. جند نفر از ان پیاده شدند. یک نفر کیفی به دست داشت. به جز جوان کیف به دست، بقیه سوار شده و رفتند. چشم به وی دوختم. خیلی زود او را شناختم. در کمال ناباوری همان اسیر، همان طرف تماس گیرنده چند روز قبل بود!. سخت تعجب کرده بودم!. به طور حتم او نیز مرا شناخت. اما انگار هیچکدام جسارت گفتگو با هم را نداشتیم. نگاهی کرد و از کنارم گذشت!. زود به طرف محله ی قدیم- مان، محل خانه ی انان رفتم. دو نفر در حال نصب دسته لامپ و پلاکاردی بودند. بدون استقبال عمومی اما بهرمند از همه-ی خدمات و تسهیلات آزادگی به خانواده رجوع کرد ...
 

پی نوشت:
بی ارتباط است، من از این ضرب المثل «شتر خوابیده از خر گنده تره» بسیار خوشم آمده است. 

 

 

  تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.