سبزوارنگار/ شهید علی اکبر مزینانی (تاج) فرزند مرحوم حاج محمدباقر در سال 1347در خانواده ای مذهبی و زحمتکش به دنیا آمد.
پس از اتمام دوران تحصیلات ابتدایی چون رغبتی به ادامه تحصیل نداشت به کمک پدر مرحومش شتافت و در کار کشاورزی همیشه او را همراهی می کرد.
علی اکبر علاقه ی خاصی به تعزیه خوانی داشت به همین خاطر بعد از برگزاری مراسم تعزیه ی عاشورای مزینان همراه با دوستانش نخل کوچکی را آماده می کردند و نقش هایی را که حفظ کرده بودند در میدانی که در سمت غربی و خارج از مزینان قرار داشت اجرا می کردند.اکنون بعضی از دوستان این شهید همان نقش ها را در تعزیه ی مزینان اجرا می نمایند.
شهید علی اکبر مزینانی با تشکیل بسیج در مزینان به خیل بسیجیان مزینان پیوست و پس از مدتی راهی جبهه های حق علیه باطل شد و عاقبت در دوازدهم تیرماه 1365 در مهران به فیض عظیم شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش پس از تشییع باشکوه در گلزار بهشت علی (ع) مزینان به خاک سپرده شد. در ادامه خاطراتی از این شهید بزرگوار به قلم طیبه مزینانی تقدیم می شود.
کبوتر
از پله های کاهگلی خانه بالا می رود و روی بام می ایستد. دستش را در کیسه ی پلاستیکی فرو می برد و مشتی دانه ی ارزن، روی زمین می ریزد. کبوترهای سفیدی که بالای سرش در آسمان پرواز می کنند، روی زمین می نشینند و بق بقوکنان، شروع می کنند به خوردن دانه ها. مرد همسآیه، از داخل کوچه داد می زند: «تو، یه سره رو پشت بوم، کفتربازی می کنی، اون وقت می ری خودتو برا جبهه معرفی می کنی؟! تو رو چه به جبهه؟»
علی اکبر می گوید:« بازی نمی کنم، دوستشون دارم. چرا وقتی به اسبم و مرغ و خروسام می رسم، نمی گی به درد جبهه نمی خورم؟»
*
چادرم را می اندازم روی سرم و دنبال بقیه ی خواهرها، از خانه بیرون می روم. علی اکبر، از زیر قرآن رد می شود. یکی یکی جلو می رویم و صورتش را می بوسیم، می گوید: «هر چه بدی ازم دیدین، حلالم کنین، نبینم اون دنیا بیاین جلومو بگیرین ها!»
همه مان می خندیم. راه می افتد، می رود و توی پیچ و خم کوچه، گم می شود. راه می افتیم دنبالش. چشممان که به او می افتد، قدمهایمان را آرامتر بر می داریم. ب رمی گردد، نگاهمان می کند و می گوید: «برگردین خونه. با این چادرای گل گلی راه افتادین دنبالم که چی بشه؟»
می گویم: «دلمون آروم نمی گیره. می خوایم بیشتر ببینیمت داداش!»
دوباره راه می افتد. چند لحظهای سر جایمان می ایستیم و باز، حرکت می کنیم. دوباره می ایستد، برمی گردد و نگاهمان می کند. یک باره پا می گذارد به فرار! ما خواهرها نگاهی به همدیگر و نگاهی به کوچه ی خلوت می کنیم و به سرعت، دنبالش می دویم. نرسیده به بازار، می ایستد. ما هم نفس زنان می ایستیم، به رویمان می خندد و می گوید: «آخرش کار خودتونو کردین؟»
هیچ کدام حرفی نمی زنیم. به طرفمان می اید و می گوید: « اگه این دنیا گوشتونو پیچوندم، یه وقت نیاین اون دنیا بگین خدا گوشمو از بیخ بکنه! همین الان قصاص کنین که اون جا شلوغه، معلوم نیست نوبتتون بشه بتونین بیاین شکآیتمو بکنین!»
می گویم: «ما که حواسمون هست!»
همه مان می خندیم. دوباره تک تکمان را می بوسد و می گوید: «نترسین، بادمجون بم، آفت نداره!»
*
می گویم: «یه چیزی می نویسم زود برگرده، چون خیلی دلم براش تنگ شده!»
مادرم می گوید: «بی خود! فقط توی نامه ات، سلام ما رو بهش برسون. بگو تا هر وقت دوست داره، جبهه بمونه. ما بهش افتخار می کنیم.»
هر چه می گوید، می نویسم. آخر نامه، درشت می نویسم:«داداش! اگه تا دو هفته ی دیگه نیای، کفتراتو می فروشیم!»
*
پاکت نامه را باز می کنم. مادرم می گوید: «بلند بخون ببینم جواب نامه تو چی نوشته؟»
چشمم می افتد به خطوط قرمز رنگ بالای کاغذ. می خندم و بلند می گویم: «نوشته: کفترامو بفروشین، من اینجا چیزی پیدا کردم که به تموم دنیا نمی دم!»
*
کبوتری، دور حیاط، بال بال می زند. سرگردان است. گاهی روی بام می نشیند و گاهی روی دیوار. به زحمت می گیرمش. زخمی است، با خودم می گویم: «بذار علی اکبر بیاد ببینه بالاخره منم کبوتردار شدم!»
از بال کبوتر، خون می ریزد، دستی به سرش می کشم و با خوشحالی، می برمش تو اتاق.
*
مرد همسآیه جلو می آید و می گوید: «علی اکبر شهید شده!»
و می زند زیر گریه! می گوید: «دیشب خوابشو دیدم. گفت بهت بگم. اون کبوتر رو آزاد کنی!»
می لرزم! می روم سراغش. هیچ اثری از زخم روی بالش نیست./شاهدان کویرمزینان
رهبرا هر کس از سرمایه تعبیری دارد اما تا هنگامیکه سرمایه ما شما هستید صحبت از نیاز کردن اشتباه است.
جامعه اسلامی دانشجویان دانشگاه آزاد خمینی شهر نوشت:
می نویسم برای یادگار جبهه و جنگ، یادگار امام و نایب امام، می نویسم برای مرد سراسر نور و تدبیر برای رهبرم سید علی، برای کسی که هر گاه دلت از نبود امام غایبت گرفت و یتیمی را حس نمودی حتی فقط بانگاه به تصویرش آرامش را به وجودت نوید می دهی.
با کمال تأسف درگذشت آقایان کربلائی خیرالله بهاری وآقای علی اکبرخدائی دورباش را به خانواده های محترم بهاری وخدائی تسلیت عرض می نماییم و از خداوند متعال برای متوفی ها طلب مغفرت و برای خانواده محترمشان صبر جمیل مسئلت می نماییم.
چگونه از یاد ببرم آن روزهایی را که با چه بگو بخندهایی باهم در خرمدره علوفه می چیدیم چقدر زندگی بی وفاست چقدر ما غافل از این دنیائیم انگار همین دیروز بود که کربلائی با آقای خدائی باهمدیگر شوخی میکردند از خداوند میخواهم که آن دو بزرگوار در آن دنیا با امام حسین (ع) مشهور شوند.
« آیا مادرش هم او را به اندازه ی من دوست داشت ؟ آیا کسی می توانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد ، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک میکند ؟ آدم پر میشود . جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند . نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد ، و هیچ گاه دچار تردید نشود . »
واقعاً مادرت تو را بیش تر دوست دارد یا من تو را بیش تر و بیش تر دوست دارم ، خُب احساس ِ مادرت فرق می کند ، احساس ِ من هم ، فرق می کند ، یک حس ِ بکر و ناب ، که هیچ کس قادر به درک ِ این دوست داشتن نمی شود ، و فقط خودم می دانم که خوش حالم ، از این ناراحتی ها ، از این اشک ریختن ها ، خوش حالم ، خوش حالم که هستی ، که احساست می کنم ، برایِ خودِ تو می نویسم ، برایِ تو از تو می نویسم ، خوش حالم ، نمی خواهم یعنی دروغ چرا نتوانستم که بخشی از زنده گی ام باشی ، به خودم آمدم و دیدم همه یِ زنده گی ام شده ای ، که همه یِ فکرم شده ای ، همه یِ رویایم ، نهایتِ آرزویم ، که دلم تنها برایِ تو بلرزد ، و به هیچ کس جر تو فکر نکند ، این می شود همه یِ خواسته یِ من از زنده گی ، خدا.
کِه هآیَم سی زِِنُوم ، یآ کِه سی دُختَر
مُو کِه رآسی زِنُوم نی ، بوُی ! چِه : اِم گو؟
وِصیّت هآکُنُوم سی کِه ؟ توُوُ دَفتَر
حآلآم فَهمی ! مینیسُوم جآش یِه شِعری
بُخوُنَن تآ پری ، جُوُنُوم جُو ; کُومتَر
ری کَبْرُوم حکّکتوُ نی ، کِه بِنیسین :
جِووُن بی ، یارُ و نوُرانی چو اَختَر !
اَز ایی شِعرآ کِه بَعد ِمَرگ سُهرآب
مینیسَن ری مِزآرآ ، سی چشِ تَر !
خُلآصِه ، ری مِزآرِ مُو بِنیسین :
اِسَد ; فَرزندِ غَم ، بَرقکآرِ بَرتَر !
✍ ترجمه شعر :
من که مال و ثروتی ندارم" چه بهتر
که آنها را برای همسرم" یا برای دخترم بدهم!
وآی" چه گفتم ؟! من که همسرم ندارم! راستی...
حالا برای چه کسی وصیت کنم؟ توی دفترم !
آهان" حالا فهمیدم, به جای آن شعری می نویسم"
برای وقتی که جان من مانند کبوتر می پرد !
اما حق ندارید که روی قبر من بنویسید :
جوان بود" دوستی مهربان و شخصی مؤمن...
از این اشعار هست, که بعد از مرگ سهراب( مرگ عزیزان)
روی مزار ها می نویسند" برای گریاندن ملّت !
خلاصهء مطلب : روی مزار من بنویسید :
اَسَدْ : فرزند غم " برقکار برتر... ツ
✍ ترجمه کلمات :
مُو : من
نی : نیست [ندارم]
بِخْتَر : بهتر
هایَم : بدهم
سی : برای
رآسی : راستی
اِم گُو : گفتم
هآکُنُوم : کنم
توُو : توی [داخل]
فَهمی : فهمیدن
مینیسُوم : می نویسم
جآش : جای آن
بُخوُنَن : بخوانند [مطالعه]
پِری : پرید
کُومتَر : کبوتر
ریّ : روی
کَبرُوم : قبر من
حکْکِتوُ نیّ : حق ندارید
بِنیسین : بنویسید
بیّ : بود
ایی : این
مینیسَن : می نویسند
چِشْ : چشم
✍ شعر از : A100
Http://www.Barqkar100.blogfa.com