وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

رمان بار دیگر با او فصل 10 (آخر)

http://up.vbiran.ir/uploads/39739140885324432506_secret_book.png

رمان بار دیگر با او

نویسنده : فریبا قاسمی

فصل : 10 (آخر)

........................................................................................

کم کم حال فریده بهتر میشد و دیگر میتوانست خودش به مینو رسیدگی کند بین من و او دیگر هیچ حرفی از امید به میان نیامد او دیگر بین ما حضور نداشت و همین باعث شده بود که ما حرف زیاده برای گفتن نداشته باشیم تمام تلاش کامران بیهوده بود کمکی نمیتوانست بکند البته چون از جریان اطلاعی نداشت خیلی هم نمیتوانست کاری بکند روز بیست و هشتم اردیبهشت روز سختی بود شب قبلش را اصلا نخوابیده بودم معده ام درد میکرد و از صبح حال مناسبی نداشتم فریده مشکوک شده بود و مدام به پر و پایم میپیچید

من هستم وتنهایی

من هستم و تنهایی ، تنهایی هست و یک دفتر خالی! دفتری پر از برگهای سفید ، دلی پر از غم و نا امید! دلی پر از حرفهای ناگفته ، تا سحر چند ساعتی مانده ! نور مهتاب بر روی دفتر خالی ، قلبم سرشار از غم و دلتنگی! چند لحظه می اندیشم که چه بنویسم ، حرفی ندارم برای گفتن پس از یک عشق خیالی مینویسم! تازه از تنهایی رها شده ام ، با قلم و کاغذ رفیق شده ام! شاید آنها بتوانند مرا از تنهایی رها کنند ، حرف دلم را بخوانند و آرامم کنند! تا چشم بر روی هم گذاشتم سحر آمد ، نگاهی به دفتر کردم و جانم به لب آمد! دفترم پر شده بود ، دلم از درد ها خالی شده بود ، قلمم دیگر جوهری نداشت ، قلبم دیگر دردی نداشت! از آن لحظه به تنهایی عادت کردم ، با دفترم رفاقت کردم ، هر زمان که دلم پر از درد بود ، با دلم ، درد دل کردم ! ای دل هیچگاه نا امید نباش ، در لب پرتگاه نا امیدی نیز به پرواز امید داشته باش! ای دل هیچگاه خسته نباش ، مثل یک گل بهار ،همیشه شاد باش ! و اینک شاعری پرآوازه ام ، از غم رها شده ام ، و عاشقی شیدایی ام! هر شب برای او مینویسم و سحر که فرا میرسد اینبار با دلی عاشقتر برایش عاشقانه هایم را میخوانم...

اشعار زیبا در مدح پیامبر بزرگوار اسلام حضرت محمّدمصطفی(ص)

 

شعر زیبای علیرضا قزوه درباره رسول‌الله(ص)

یا ایهاالعزیزتر از یوسف عکس تو را به چاه می اندازند


دجال های شعبده عکس ات را این روزها سیاه می اندازند



اما تو در سرادق معراجی، تاجی، به فرق عالمیان، تاجی

جادوگران وسوسه و تلبیس خرگوش در کلاه می اندازند



عفریت های شعبده و مستی صف می کشند پشت سر پاریس

حواریون بولهبی دارند خود را به اشتباه می اندازند



اصحاب نهروان و جمل امروز سر کرده اند جنگ صلیبی را

روزی به زور هلهله و تزویر اصحاب فتنه راه می اندازند



با فکر خام خویش بنا کردند بوکوحرام و داعش و طالب را

با نفت مفتی ملک عبدالله آتش به قبله گاه می اندازند



مردان عشق و معجزه ما هستیم مردان اربعین و امین الله

آنان به مکر و حیله هر از گاهی تیری بر این سپاه می اندازند



یا ایهاالعزیزتر از یوسف با آخرین امید بشر برگرد

در غرب و شرق این همه دلتنگان رویی به مهر و ماه می اندازند


علیرضا قزوه

 

 

 


این جسارتها وتوهین برشما مرزی نداشت
عاملش جز نشرفهمش ازشماعرضی نداشت

اولین ‌ باری نبوده که جـــســارتــــ می کند
شارلی ابدو با لَهَب ها هم رفاقت میکند



ذات حق گوید که زودی آتشی جانش شود
کاغذ این نشریه هیزم به دامانش شود

ای تجلی بخش دین ، ای رحمه‍ للعالمین
وی فروزان تر ز شمس آسمانی بر زمین

نور خورشیدم مگر با فوت او کم میشود؟
پلک خود برهم زنی عالم چه درهم میشود؟

مرده راجان میدهی برما نظرها میکنی
یک اشارت میزنی، شق القمرها میکنی

سالیانی گرد هم این عالمان اندر جهان
تا‌ فراهم سازه ای بالا رود تا کهکشان

وی که شهرعلمی وهمواره غوغامیکنی
یک شبه هفت آسمان را تو تماشامیکنی

نسل پاکت همچو تو اسطوره اند و بی مثل
ذکرنامت برلبم شیرین تر از هر چه عسل

خاتم پیغمبرانی ، حق رُسُُل دیگر نداد
بر کسی مانند تو زهرائی و کوثر نداد

ازچه گویم تو خودت نهج الفصاحه گفته ای
بیت بیت شعر من را فی البداهه گفته ای

ای حرامی ، ننگ و ابتر،این حقیقت رابدان
اشهد انّ محمد ، بُد رسول اِنس و جان



شاعر : عبدالحسین شفیع پور

 

 

 

 

ائتلاف بزرگ ضد ترور، قبل حد نصاب پاشیدند

چون به تکفیرزورشان نرسید، خاک بر آفتاب پاشیدند



چند سالی ست بی پدر کردند، بچه های دمشق و درعا را

روی زخم یتیمها با بمب ، نمک اضطراب پاشیدند



ائتلاف بزرگ ضد ترور ،ائتلاف بزرگ نسل کشی ست

تورشان فنچ هم نمی گیرد! ، دانه پیش عقاب پاشیدند



زده اسلام موج عالمگیر، و اروپا براش سنگین است

گیر دادند بی حجاب شوید، سم به روی حجاب پاشیدند



مردم بی گناه را پاریس، با تفنگ فرانسوی می کشت

با تفنگ خودی ولی این بار، روی پاریس عذاب پاشیدند



آری انگار لشکر فرعون ، گذرش سمت نیل افتاده

البته موج نیست این امواج ، تازه قدری ست آب پاشیدند!!!



دودمان حسین پابرجاست ، دودمان یزید می میرد

از شمیم نسیم پیغمبر ، صحن دل را گلاب پاشیدند


شاعر : مظاهر کثیری نژاد

 

 

دلم نیومد از این معجزه چشم بپوشم

 

این روزها معجزات متعددی پشت سرهم داره برام اتفاق میفته

و دلم نیومد شما رو از شنیدنش بی بهره کنم، میگم شاید دل یک نفر اینجا بلرزه

حالا که اینهمه بی احترامی به عزیز دردونه خدا شده ، چرا من باید اینجا بیکار بشینم

دلم میخواست خیلی براش کار کنم . اما دستم کوتاهه . از طرفی هم میگم اونکسی که به جان جانان توهین کرده ، اصلا شناخت دقیقی ازش نداشته وگرنه اگر از رفتار و زندگی حضرت محمد چیزی میدونست ، بجای توهین هر روز هزار تا صلوات تقدیمش میکرد

تولد حضرت محمد (صلی علی علیه وآله) بود ، دلم از این همه بی عدالتی درد گرفته بود

پیش خدا خیلی ناله و شکایت کردم و شب که شد نشستم و جلوی خواهرام با حضرت محمد حرف زدم

یه خواهرم سرش تو گوشی بود و میگفت وای عصبیم کردی . یکیش هم میخندید و گاهی تائید میکرد

یه چیزی ازش خواستم و گفتم : ای حضرت محمد ، مگه تو پیامبر خدا نیستی ؟؟؟ مگه امشب تولدت نیست ؟؟؟ مگه نه امشب هر چی بخوای از خدا میگیری آخه تولد عزیزشه مگه میشه بهش نه بگه . خلاصه خیلی حرف زدم جوری که خالی شدم و در اخر گفتم اگر عدالت رو اجرا نکنی من شک میکنم ( غلط کردم)

خودتون میدونین هنوز یک ماه از تولدش نگذشته و اون اتفاقی که منتظرش بودم به طرز عجیبی رخ داد چند برابر اون چیزی که میخواستم . با شنیدن اون خبر و حتی تا الان تا فکرش میکنم اشک تو چشمام جمع میشه

اما دیروز و اون تصادف ، راننده از من فرار کرد خیلی دنبالش رفتم اما نشد .رفتم کلانتری گفتن نمیشه

سر پیچ به یه ماشین مشکوک شدم ، پژو 405 دلفینی زیاده اما چرا دلم گفت این همونه که زد و رفت

منتظر موندم تا ازم رد شه و شماره پلاکش بردارم . اما پیچ خورد خیلی دنبالش دویدم

چون نمیتونستم ماشین و برگردونم طرف اسکله

از هر کس کمک خواستم ، کمکم نکرد

همش میگفتم یا حضرت محمد یا حضرت محمد

دوباره رفتم کلانتری اما باز هیچ کاری نکرد

اما شماره پلاکش رو برداشته بودم . چون رسیده بود به بن بست و راه فرار نداشت

رفتم خونه وقتی داستان رو تعریف کردم . خواهرم از طریق یکی از همکاراش موضوع رو پیگیری کرد

و فردا پیداش کردیم ، صبح باهام تماس گرفتند . گفتن ماشین تازه فروخته شد و هنوز تعویض پلاک نشده

صاحب ماشین آدرس خریدار رو داد و ما رفتیم

میگفت : دیروز خانومم ماشین دستش بوده ، هر چی خواستیم مسالمت آمیز حل کنیم زیر بار نرفت

پدرش میگفت : پسرم ناشیِ ، چند بار زده و در رفته و میگفت حتما زده

خانواده آبرو داری بودن اما پسرشون ، امان امان

عجیب تر اینکه ما چند ماه پیش قالی هامون رو دادیم قالیشویی و وقتی پس گرفتیم خونمون پر از ساس شد

و این پسر راننده وانت اون قالیشویی بود و پدرش صاحب قالیشویی

ما میتونستیم اونموقع شکایت کنیم و 700 پول سم پاشی خونمون رو ازشون بگیریم اما گذشت کردیم

و این معجزه بود که باز به وسیله این اتفاق ما بتونیم مقصر رو پیدا کنیم.

کسی که راننده وانت هست معلومه چجوری رانندگی میکنه

چون زیر بار نرفتن ، میتونستم شکایت کنم و ماشین ببرن کارشناسی و دنباله دار بشه

اما باز از خیر شکایت گذشتم . هر چند پشتم پر بود و میتونستم ده برابر پولشو بگیرم

حتی ماشینشون بیمه هم نداشت .

تا امروز عصر پسر عمه پسره زنگ زد و بعد از کلی عذرخواهی

گفت : هر چی ماشین خسارت دیده پرداخت میکنم . چون به گوشی همکار خواهرم زنگ زده ، گوشی داده خواهرم و خواهرم گفته خسارت نمیخوایم

اما من گفتم : چرا نخوام ، چراغ ماشینم خورد شده ، گلگیرش ساییده شده ، کاپوت جلوییش خراش برداشته

باید برم باهاش تعمیرگاه هر چی خسارت زده پولش رو میگیرم نصفش میدم قدمگاه حضرت ابوالفضل (علیه السلام)

پسره گفته اگه خسارت خواستین این شمارمه زنگ بزنین من در خدمتم

حالا نمیدونم زنگ بزنم یا نه ؟؟؟؟ خانوادم هم گفتن با خودته

اما بابام که میگفت هیچ کاری نمیکنی

وقتی بهش گفتم حالا شیر دخترت رو شناختی . از صد تا مرد مرد ترم ، چون خدا رو دارم ، چون حضرت محمد رو دارم . من به کسی نیاز ندارم وقتی فقط خدا شریک زندگیمه و پشتوانه هام هم معصومین و حضرت محمده

اللهم صل علی محمد و آل محمد


دوستان عزیزم امشب هر کس این پست رو خوند ، صد تا صلوات تقدیم حضرت محمد کنه

 

 

هر کس پست پایین رو مشاهده نکرده . باید بگم که جدید می باشد

بچه ای که زرنگ بود!

به نام خدا 

نام داستان:بچه ای که زرنگ بود! 

یکی بود،یکی نبود.در زمان های دور پسر بپه بنام علی بود که خیلی زرنگ بود.او خیلی مهربان بود و به همه کمک می کرد.او خانواده نداشت و جایی برای خوابیدن نداشت.فقط یک چیز داشت و آن هم علم و دانش و زرنگی بود.او بار های مردم را به خانه ی مردم می برد.علی از آن ها پولی نمی گرفت.یک روز آدم مهربانی آمد و گفت:((سلام  پسرم  این بار ها را برای من می بری؟))علی گفت:((بله می برم.))در راه آن مرد از او پرسید:((تو خانواده داری؟))علی گفت:((خیر من خانواده ندارم و پولی هم ندارم و جایی ندارم که بخوابم.))آن مرد تا این حرف را شنید ناراحت شد و گفت:((بیا خانه ی من یک جای کوچکی است که برای تو خوب است.هر وسایلی که بخواهی آنجا وجود دارد.))علی قبول کرد.بعد به خانه ی آن مرد رسید.مرد به علی مقداری پول داد.علی قبول نکرد و گفت:((نه آقا شما به من جایی برای خواب دادید بسته،ممنون.))علی آنجا زندگی می کرد و دیگر غصّه ای نداشت.