رمان بار دیگر با او
نویسنده : فریبا قاسمی
فصل : 10 (آخر)
........................................................................................
کم کم حال فریده بهتر میشد و دیگر میتوانست خودش به مینو رسیدگی کند بین من و او دیگر هیچ حرفی از امید به میان نیامد او دیگر بین ما حضور نداشت و همین باعث شده بود که ما حرف زیاده برای گفتن نداشته باشیم تمام تلاش کامران بیهوده بود کمکی نمیتوانست بکند البته چون از جریان اطلاعی نداشت خیلی هم نمیتوانست کاری بکند روز بیست و هشتم اردیبهشت روز سختی بود شب قبلش را اصلا نخوابیده بودم معده ام درد میکرد و از صبح حال مناسبی نداشتم فریده مشکوک شده بود و مدام به پر و پایم میپیچید
امروز زود پا شدم خیلی کار داشتیم تا ظهر خونه بودم ساعت 2 یادواره شهدا بود رفتم خیلی شلوغ بود یه بنده خدایی هم دیدم کلا بدک نبود . 18 دی عروسی داییمه مامانم اینا بیشتر اونجان منم تو خونه بساط قلیونم رو براهه
ساعت 10 شب کارادایی از شبکه جم بود نگاه کردیم خوب بود اونجا که فریده میخواست از ماهور جدا شه جالب بود یاد زهرو نامرد افتادم . فریده گفت کاشکی زمان وایمیساد افرین میگم به غیرت و عشق جفتشون
محرم و صفر تموم شده بساط بندری و شادی و رقص جوره خدا که مشکلی پیش نیاد
الهی آمیین