...مینا
« داد بی کسی بزن »
جناب شیخ می فرمود :
« وقتی شب ها برای گدایی مؤفق شدی ، داد بی کسی بزن
و عرضه بدار : خداوندا ، من قدرت و توان مبارزه با نفس
اماره را ندارم ، نفس ، مرا زمین گیر کرده ، به دادم
برس ، و مرا از شر نفس امّاره رهایی بخش !
و اهل بیت را واسطه کن . »
«فلسفه توسل به اهل بیت»
جناب شیخ می فرمود :
« غالب مردم نمی دانند توسل به اهل بیـت برای چیست؟ آنها
برای رفع مشکلات و گرفتاریهای زندگی به اهل بیت متوسل
می شوند ، در صورتیکه ما برای طی کردن مراحل توحید
و خداشناسی باید در خانه ی اهل بیت برویم . راه
توحید صعب است و انسان بدون چراغ و راهنما
قادر به طی کردن این راه نیست . »
«اول پول نمک را بدهید»
یکی از ارادتمندان شیخ می گوید: جمعی بودیم که همراه شیخ
به قصد دعا و مناجات به کوه «بی بی شهربانو» رفتیم. نان
و خیاری گرفتیم و از کنار بساط خیار فروش، قدری نمک
برداشتیم و بالا رفتیم، آنجا که رسیدیم شیخ گفت:
« برخیزید برویم پایین که ما را برگرداندند .
می گویند: اول پول نمک را بدهید، بعد
بیایید مناجات کنید » !!
میبایست امکانات را برسانیم این منطقه. در سهراه هر چه به آقای حسنی التماس کردم که برویم آن طرف، نمیگذاشت. حقیقتاً هیچ کداممان راه بعد از سه راه مرگ را بلد نبودیم. رو کردم به اکبر رضایی و گفتم: «شما از این به بعد را توجیهی؟» گفت: «نه.» گفتم: «پس کجا میخواهی بروی؟» گفت: «قاسم گفته امکانات را بردارید و از دژ عبور کنید. آن طرف یک جادهی خاکی است که باید برویم آن طرف.»
عراق در همان مرحلهی اول این منطقه را گرفته بود. بعد از سه راه دو تا کانال بود؛ یکی سمت راست، یکی سمت چپ. عراق شاید صدها کامیون را زده بود. پشت این کامیونها تانکهای عراقی رفت و آمد میکردند. به ما اعلام شد باید یک سری امکانات را ببریم در کانال؛ بعد از سهراه مرگ. اینجا میبایست دشمن را هم مشغول کنیم تا بتوانیم از این نقطه عبور کنیم. از هر لشکری 50 الی 60 نیرو در حال آمدن بودند که حدوداً 200 نفر میشدند. این200 نفر میبایست تا غروب دشمن را سرگرم کنند. یکی گلوله میزد، یکی خمپاره، یکی آرپیجی میزد و یکی نارنجک پرت میکرد. کمتر از یک ساعت به این ترتیب نقش بازی کردیم. ناگهان دیدیم 3 نفر بسیجی از کانالهای سمت راست و چپ با لباسهای خاکی میآیند و میروند و با آرپیجی تانک میزنند. از تمام طول کانال دود به هوا بلند میشد. آنها مسیر کانال را با تمام سرعت میرفتند و میآمدند. اگر نمیدیدیشان، فکر میکردی تعداد زیادی نیرو هستند که دارند تیراندازی میکنند به سمت دشمن. وقتی این صحنه را دیدم، با خودم گفتم یا ما نامردیم، یا اینها مَردند. ما تازه داریم فکر میکنیم چهکار کنیم و چهطور برویم تا برسیم به کانال. وضع بسیار وحشتناکی بود. یک مرتبه متوجه شدم این بسیجی شبیه قاسم سلیمانی است. نزدیکتر رفتم و به فرود گفتم: « این قاسمه؟» گفت: «نه! اینها بسیجیهای لشکر 25 کربلا هستند.» بعد از یک ساعت، فقط سه نفر زنده مانده بودیم؛ من، فرود و ابوسعیدی. گلوله خورده بود به ریهی فرود. من از ناحیهی سر و پای تیر خورده بودم و پای ابوسعیدی قطع شده بود. ما سه نفر که زنده بودیم، وضعمان این بود. آمبولانس که آمد، راننده گفت: « هر کس زنده است، سوار شود.» گفت چون کلاه ندارد، نمیتواند پیاده شود و کمکمان کند. فرود و ابوسعیدی روی زمین افتاده بودند، ولی من سر پا بودم. رفتم نزدیک ابوسعیدی و گفتم: «پاهایت را باز کن» گفت: «میخواهی چه کارکنی؟» گفتم: «سرم را میگذارم زیر پایت، بلندت میکنم.» گفت: «ولی از سرت دارد خون میآید.» گفتم: «چیزی نیست.» بالاخره ابوسعیدی را روی کولم سوار کردم و گذاشتمش داخل آمبولانس. فرود نمیتوانست بلند شود. هر طور بود، کمکش کردم. یکی از بچّههای لشکر 25 همانجا بود که هر چه گفتیم بیا، نیامد و جلوی چشم ما گلوله خورد و شهید شد. ناراحت بودیم که چهطور ما برمیگردیم عقب و اینها اینجا میمانند و شهید میشوند. رسیدیم به اورژانس پشت خط. از یکی از بچّهها پرسیدم: « قاسم سلیمانی کجاست؟» گفت: «تو موجی شدی؟» گفتم: «نه!» گفت: «مشکل مغزی داری؟» گفتم: «نه!» گفت: «خب قاسم همان جایی بود که شما میجنگیدید.» آن موقع بود که فهمیدیم یکی از آن سه بسیجی قاسم بوده، یکی رحیم صفوی و یکی هم رضا قربانی که یک دستش قطع شد و بعداً به شهادت رسید. آنجا، فقط این سه نفر میجنگیدند، نه یک گردان.
پ.ن: بخشی از کتاب «قلب لشکر» انتشارات کنگره سردارای شهید استان کرمان/ روایت پورعبدالله
پ.ن: دوستانی که از حاج قاسم فقط عکس گذاشتن تو شبکههای مجازی رو بلدن، زحمت بکشن کار جهادی رو هم ازش یاد بگیرن.
پ.ن: نسأل الله منازل الشهداء