-کتاب فرزندم را بستم....
جامدادی اش را که چند دقیقه پیش از شدتِ عصبانیت پرت کرده بودم برداشتم مداد هایش رو یکی یکی گذاشتم سر جایش و کنارش نشستم...
بغلش کردم....
بوسیدمش...
سرش را بوسیدم....
موهای عرق کردهاش را...
پی شونیش را...
گونه ی بر افروختهاش را...
و چشمهای زیبا و معصومش را....
دستهای دوست داشتنی اش را در دستانم گرفتم و بهش گفتم عصبانیت من و ببخش ....
بهش گفتم نمیخوام هیچی بشی نمیخوام دکتر و مهندس بشی فقط میخوام یاد بگیری مهربون باشی ...
بهش گفتم نمیخوام خوشنویسی یا چند تا زبون یاد بگیری فقط میخوام تا وقت داری کودکی کنی...
بهش گفتم شاد باش و سر زنده...
و قوی باش حتی اگر ضعیفترین شاگردِ کلاس باشی...
بهش گفتم نازنینم پشتِ همون میز آخر هم میشه از زندگی لذت برد...
بهش گفتم تو بده بستون درس و امتحان و نمره هر چی تونستی یاد بگیر ولی حواست باشه از دنیای قشنگِ خودت چیزی مایه نگذاری....
امشب من و فرزندم ساعتها کنارِ هم نشستیم پاپکورن خوردیم و فیلم دیدیم ...
و من تمام مدت به خودم و به یک زندگی فکر میکردم که آنقدر جدی گرفته بودم...
زندگی که برای من مثل یک مسابقه بود و من در رویای مدالهایش تمام روز هاش رو دویده بودم....
من سالها دویده بودم و هیچکس حتی برای لحظهای مرا متوقف نکرده بود...
هیچکس نگفته بود لحظهای بایستم و کودکی کنم....
هیچکس نگفته بود زرنگترین شاگردان لزوما خوشبختترینها نیستند....
اما تو فرزندم فقط شاد باش و قوی...
من هیچوقت از تو نمی خوام زرنگ ترین باشی...
من تنها می خوام که "تو" زندگی کردن شاد بودن و مهربان بودن را خوب بیاموزی....
همین حوالی ام
کنار کودکی پیر شده
گم گشته
سرگشته
پنهان در بین کاغذها، کتاب ها، نوشته ها
و خواب
هنوز هم طعم گس تابستان های چندسالگی ام را می دهد
روزهای داغی که من و پدربزرگ
از رودخانه ی کم عمق بین راه می گذشتیم و
با سلام و صلوات
زالوهای گاه و بیگاه خستگی را از دست و پاها می شستیم
همین حوالی ام
پشت دری که مدام باز می شود و نامه ای می آید و پاراف می شود و می رود
پشت دری که کودکی ام را به رویم می بندد
پشت در پیر شدن پی در پی
همین حوالی ام
کنج زمینی که کودکانش پیش از تولد
ایام پیریشان را
درون رحم های تنگ مرور می کنند . . .
یکی از خاطرات خوب دوران کودکی بچه های دهه 60 مربوط به زمانیست که روبروی تلویزیون می نشستند و با تفنگ پلاستیکی کنسولهایی مانند میکرو یا نینتندو انبوه اردکهای بازیگوش را در آسمان نابود میکردند. آنها همچنین سعی می کردند زمانیکه سگها به آنها می خندیدند به سگ ها نیز شلیک کنند. این تفنگ NES Zapper نامیده می شد که یکی از ابزارهای جانبی کنسول های قدیمی شرکت نینتندو بود.
اما یکی از دغدغه های دوران کودکی ما این بود که این تفنگ چگونه کار می کند؟
سوالی که چندی قبل ذهن مرا درگیر این موضوع کرد تا بعد از گذشت سالها به دنبال پاسخ یکی از سوالهای دوران کودکی ام بروم…
به دهه 1930 میلادی برمی گردیم زمانی که اولین تفنگ بعد از پیشرفت لامپ های خلا نوری ساخته شد . در اولین بازی بازیکنان به هدف های متحرک کوچک با یک تفنگ که جریان نوری را ساطع می کرد شلیک می کردند و اگر پرتو به هدف برخورد می کرد یک امتیاز محسوب میشد.
تفنگ آتاری نیز تنها دارای یک سنسور مادون قرمز در داخل لوله تفنگ بود که قابلیت تشخیص این موضوع را داشت که آیا شلیک اسلحه درست روی هدف قرار گرفته است یا خیر؟ اما این موضوع را چگونه تشخیص میداد؟
فرض کنید که در حال بازی با این تفنگ هستید و ماشه رامی کشید ، تمام صفحه تلویزیون برای لحظه ای بسیار کوتاه (کسری از ثانیه) سیاه می شود و تنها هدف ها به صورت مربع های سفید نشان داده می شود .
در این لحظه سنسور حساس به نور تفنگ ، شدت نور هدف گیری شده را اندازه گیری می کند و در صورتی که به اندازه کافی در قسمت های سفید باشد تشخیص میدهد که تیر به هدف اصابت کرده است . بعد از این لحظه کوتاه نمایشگر تلویزیون مجدداً صفحه اصلی بازی را نمایش می دهد.
روز بیشتر مردم است ، حتما برای شما هم پیش آمده است که فراموش کرده اید کلیدهایتان را کجا گذاشته اید، نام دوست دوران کودکی تان چه بوده است و یا شماره تماس محل کار همسرتان را فراموش کرده اید و...
حتما برای شما هم پیش آمده است که فراموش کرده اید کلیدهایتان را کجا گذاشته اید، نام دوست دوران کودکی تان چه بوده است و یا شماره تماس
محل کار همسرتان را فراموش کرده اید و... تمام ما در روز با چنین اتفاقاتی روبرو هستیم،اگر گاهی چنین مسائلی برایتان اتفاق می افتد، کاملاً طبیعی است، ولی اگر مرتب دچار این قبیل مشکلات می
شوید، باید به درمان آن بیشتر توجه کنید.