و با وعده اینکه ترم بعد جبران می کنیم خودمان را از همه سهل انگاری هایی که کرده بودیم مبرا کردیم و باز خنده و شوخی، دوستم گفت: «خدا رو شکر که ترم یعدی هم هست و ترم آخر نیستیم وإلّا به کدام امید می خواستیم زنده بمانیم ...».
بعد به فکر فرو رفت و گفت واقعا اگر ترم بعدی نبود چه؟ اگر به ترم بعد نرسیدیم و مُردیم چه ؟ اگر امروز آخرین روز زندگیمان باشد چه؟ اگر خوابیدیم و بیدار نشدیم چه؟ و در آخر هم پرسید واقعا اگر یک روز از زندگیت باقی مانده باشد چه کار میکنی ؟
این سۆال چون سوزن در مغز من فرو رفت که وای یک روز خیلی کم است من خیلی کار دارم ، من دل های بسیاری را شکسته ام که نیاز به دلجویی دارد، من غیبت ها کرده ام، تهمت ها زده ام، من محبت های زیادی در دلم دارم و هرگز بروز نداده ام، مدت هاست می خواستم به پدرم بگویم که چقدر دوستش دارم و می خواهم دستش را ببوسم، من مدت هاست شاخه ای گل برای مادرم نخریده ام ، من دلم نمی خواهد بمیرم ... واقعا یک روز فرصت کم نیست؟ این بی انصافی است این همه سال هدر دادن را من چطور در یک روز جبران کنم؟
سرم درد گرفت چرا باید این سۆال را از من می پرسید؟ ولی لحظه ای با خودم فکر کردم این دوست ما یک فرضی را مطرح کرد که در هر صورت روزی اتفاق می افتد، اما من چرا اینقدر به هم ریختم ؟ حضرت عزرائیل که همان یک روز قبل از اینکه به سراغ ما بیاید هم خبر نمی کند وقتی آمد باید برویم اما و اگر هم ندارد ....
تصورش را بکنید در این لحظه ای که من و شما داریم این متن را می خوانیم در گوشه گوشه این جهان چندین نفر دارند جان می دهند آن ها دیگر فرصت ندارند که حتی فکرش را بکنند که ثانیه ای دیگر چه خواهند کرد.
ترس از مرگ و وحشت از آن در وجود اکثر آدم ها هست ، اما واقعا چرا ما به فکرش نیستیم یا به قول امام علی علیه السلام « چرا غافلیم از کسی که لحظه ای از ما غافل نیست؟»
دوستی بود که همیشه می ترسید لباسی نشسته داشته باشد یا بدنش کثیف باشد با دقتی وسواس گونه به نظافت خودش و محیط اطرافش اهمیت می داد وقتی از او می پرسیدیم که دلیل این همه دقت چیست ؟ می گفت: «شما تصور کنید همین الان حضرت عزرائیل بیاید و دست ما را بگیرد و ببرد ، آن وقت اگر من کثیف و نامرتب باشم آیا کسی که در غسالخانه مرا خواهد شست نمی گوید عجب آدم چرکی بود؟ یا خانواده و دوستان من در حال عزا بخواهند لباس ها و وسایل مرا جمع کنند آیا درست است که بگویند مرحوم فلانی عجب شلخته ای بود و .... ».
دوست ما می خندید و با لحن طنز گونه ای حقیقتی را می گفت که قرآن کریم و روایات ما بارها و بارها ما را نسبت به آن هشدار داده اند.
حالا شما بگویید اگر فقط یک روز دیگر از زندگیتان مانده باشد و فقط 24 ساعت فرصت داشته باشید و بعد از آن باید به سفر بی بازگشت آخرت بروید چه کارهایی برایتان در اولویت است که می خواهید انجام دهید؟
حرفهای خود را در قسمت نظرات ارائه دهید.
موهایش را مثل یک تاج خروس
بیرون میآورد واقعا فاجعه است !
دختر خانم چادری ای که صدای
قهقهه اش تا ده تا خانه آنطرف تر
می رود فاجعه است !دختر خانم
چادری که تمام اقوام و خویشانش
برایش محرم محسوب می شوند فاجعه است !
دختر خانم چادری که با صورت آرایش کرده
از خانه بیرون میرود واقعا فاجعه است !
دختر خانم چادری ای که توی عروسی ها
می رقصه واقعا فاجعه است !
دختر خانم چادری ای که حاضره
شب عروسی اش لباس نیمه عریان بپوشد
فاجعه است !دختر خانم چادری ای
که توی دانشگاه با پسرای همکلاسی اش
بگو و بخند داره فاجعه است !
دختر خانم چادری ای که حیا نمی کند
که توی تاکسی کنار یک پسره واقعا فاجعه است
آیا تنها خود محجبه باشیم کافیست و دیگر تکلیفی نداریم ؟؟؟!!!
به نام پروردگار خوبی ها
سلام سلام.شب همگی بخیر و خوبی بگذره
خب..بی خوابی فعلا به هممون چیره شده.خوابمون نمیاد خانوادگی..منم با سیستم داماد گلم می نویسم
خب....امشب یه درسی گرفتم..واقعا راست میگن اگه خدا دری رو ببنده،قطعا دری دیگه رو باز میکنه
دیروز،رفتم مصاحیه برای حوزه ی علمیه...شرایطشو داشتم،اما به خاطر دانشجو بودن،و تداخل امتحانات پایان ترم،به نظر نمیاد پذیرفته بشم
وقتی از اطاق مصاحبه اومدم بیرون،دلم گرفته...واقعا دلم یه محیط دوستانه میخواست.از دانشگاه خسته شدم.خیلی خسته...
دلم یه جایی میخواست که بحث و علم باشه..میدیدم خانم ها،گرم صحبتن و بحث میکنن...
خلاصه...اومدم بیرون...برگشتم تا برم دانشگاه ...ولی رفتم خونه چون حوصله نداشتم......
خلاصه...اون روز گذشت...امروز با دوستم مطهره بانو قرار داشتم،قرار بود واسم کتاب بیاره...
ازم راجب نتیجه ی مصاحبه پرسید،گفتم جریانو....یکم دست دست کرد و گفت:میگم سپید،چرا عضو انجمن علمی نمیشی؟
من:انجمن علمی؟
راستش،از ترم قبل دنبالش بودم...چون در جریان برنامه هاش بودم..میدونستم بچه های کار بکنی عضوشن...ولی نمیدونستم کیارو قبول کنن
از مطهره پرسیدم:میشه منم بیام؟
مطهره:چرا نمیشه؟..یعنی نمیدونستی؟بچه ها می گفتن بهت گفتن،اما سر باز زدی..
من:برا انجمن چیزی نگفتن..برای نشریه گفتن که مسئولیت بگیرم که من برا ارشد دیگه وقتی نداشتم...اما راجب انجمن چیزی نگفتن
مطهره:باشه...پس من اسمتو میدم
من:ااااااااااااااااااااااممم....این خیلی عالیه
خیلی خوشحال شدم...انقدر خوشحال که ذوق کردم.....وقتی اومدم خونه،واسه مامان جریانو گفتم....
یکم که فکر کردم میبینمن انچنان هم بد نشد...من میتونم سال تینده همچنان برای حوزه شرکت کنم...اینجا با بچه هایی هم گروه میشم که میتونم رو علمشون حساب کنم...شاید یتونم یه همکار مقاله ای پیدا کنم
خلاصه....هیچ کار خدا بی حکمت نیس...دیگه دلگیر نیستم....نمیدونم......قطعا معاشرت با این بچه ها،چیزهای زیادی یادم میده....مطمئنم.......................
خدایا...ممنونم بابت این همه توجهی که بهم داری..............خب...امیدوارم منم بتونم شکرشو به جا بیارم...
خب.....مراقب خودتون باشید
در پناه خدا بمونید....بدرود
دخترک رو به من کرد و گفت : واقعا آقا ؟!
گفتم: ببخشید چی واقعا ؟!
گفت: واقعا شما بچه بسیجی ها از دخترای چادر به سر بیشتر از ما خوشتون میاد !
گفتم: بله
گفت: اگه آره، پس چرا پسرایی که از ما ها خوششون میاد از کنار ما که میگذرند محو ما میشن، ولی همین خود تو و امثال تو از چند متری یه دختر چادری که رد میشید فقط سر پایین میندازید و رد میشید !
گفتم: آره راست میگی ، سر پایین انداختن کمه !
گفت: کمه ؟ ببخشید متوجه نمیشم ؟
گفتم: برای تعظیم مقابل حجاب حضرت زهرا(س) باید زانو زد حقا که سر پایین انداختن کمه ..!
من شکایت دارم...
از آن ها که نمی فهمند چادر مشکی یادگار مادرم زهراست
از آن ها که به مسخره می گیرند قـداسـتِ حجابِ مادرم را ؛
چـــــرا نمی فهمی؟
این تکه پارچه ی مشکی، از هر جنسی که باشد
حـــُرمــت دارد ...!