شاهیـن دلیـوند
یادمه مرتضی بیمارستان نیکان بودیه شب من و مصطفی داشتیم میرفتیم سمت بیمارستان داشت میخندیدیهو زد زیر گریه جوری که همه صورتش خیس شده بود از اشک تنش داشت میلرزید اشک میریخت اون روزا حتی نمیدونست مرتضی سرطان داره بهش نگفته بودیم میگفت میترسم داداشم یه چیزیش بشه مصطفی تو این یک سال کاملا زندگیشو اختصاص داده بود به مرتضی صبح و شب میریخت تو خودش و میخندید همیشه تو تمام ایده هایی که داشتم کنار من بودو کلی حرف که مونده تو دلم و نمیتونم بگم چی گذشت بهش برادر بودن سخته اونم برادر بزرگتربه نظرم خیلی بی انصافیه جز تسکین بهش چیزی بگه کسیکاش یکم خودمونو جاش بزاریم سو استفاده؟مصطفی؟محاله هیچوقت مصطفی جز رفیق داداش بزرگ همه ی ما بوددمت گرم که هر کاری تونستی واسه مرتضی کردی دلت دریاس مصطفی خدا بهت صبر بده من تنهاییاتو دیدم گریه های بی هواتو دیدم تو یادگار مرتضی هستی بمون واسمون ما خونواده خاص دوستت داریم تا ابد