...مینا
بزرگ شدیم... و فهمیدیم که دارو آبمیوه نبود ..
بزرگ شدیم... و فهمیدیم بابابزرگ دیگر هیچگاه باز نخواهد گشت
انطور که مادر گفته بود..
بزرگ شدیم... و فهمیدیم چیزهایی ترسناک تر از تاریکی هم هست...
بزرگ شدیم... به اندازه ای که فهمیدیم پشت هرخنده مادرهزار گریه بود ..
و پشت هر قدرت پدریک بیماری نهفته...
بزرگ شدیم... و یافتیم ک مشکلاتمون دیگر در حد یک شکلات،
یک لباس یا کیف حل نیست...
و این که دیگر دستهایمان را برای عبور از جاده نخواهند گرفت،
و یا حتی برای عبور از پیج و خم های زندگی ...
بزرگ شدیم... و فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم،
بلکه والدین ماهم همراه با ما بزرگ شده اند، و چیزی نمانده که بروند
و یا هم اکنون رفته اند...
خیلی بزرگ شدیم ...
وقتی فهمیدیم سخت گیری مادرعشقش بود،
غضبش عشق بود وتنبیه اش عشق،،. خیلی بزرگ شدیم ،،
وقتی فهمیدیم پشت لبخند پدر خمیدگی قامت اوست،
عجیب دنیایی ست، و عجیب تر از دنیا چیست و چه کوتاه ست عمر
معذرت میخواهم فیثاغورس.
پدر سخت ترین معادلات ست!
معذرت میخواهم نیوتن،
راز جاذبه، مادر است!
معذرت میخواهم أدیسون.،
اولین چراغهای زندگی ما، پدر مادرهستند!
دیگر نمی توانم تپشهایش را نادیده بگیرم چون که مرا خواهد کشت این تپشهای لعنتی ,
میخواهم برای دلم سنگ تمام بگذارم که دیگر با هر نغمه ای بی قراری نکند,
میخواهم کاری کنم که دیگر بهانه تو را از من نگیرد و برای من هم مشکل تراشی نکند,
میخواهم بهانه گیرش کنم ,اما هنوز نتوانسته ام راه حلی پیدا کنم و همچنان با هر نغمه ای خواب و آسایش را از من میگیرد,
این روزها فقط به مرگ می اندیشم.
خدایا مرگ...اما تو جدی نگیر چون هنوز نتوانسته ام دینم را به دلم ادا کنم
من نمیفهمم ک چرا هیچکس نمینویسد از مردها
از چشم ها و شانه ها دستهایشان... از آغوششان
از عطر تنشان از صدایشان...پررو میشوند؟؟؟
خب بشنود...مگر خود ما با هر دوست دارمی تا آسمان نرفته ایم؟؟
مگر ما به اتکاء همین دست ها همین نگاه ها همین آغوشها در بزنگاهای زندگی سرپا نمانده ایم؟؟؟ من بلد نیستم در سایه دوست داشته باشم ...
من میخواهم خواستنم گوش فلک را کر کند
من میخواهم... مردم بداند .....دوستش دارم تا همیشه....