وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

رمان اکسیر عشق فصل 11

http://up.vbiran.ir/uploads/39739140885324432506_secret_book.png

رمان اکسیر عشق

نویسنده : میترا

فصل : 11

.......................................................................................

مامان و بابا و نیما به طرفم اومدن و کنارم روی زمین زانو زدن مامان سریع منو توی آغوشش گرفتو هم زمان با من شروع کرد به گریه کردن عکس العملی نشون ندادم چون من مادرمو مقصر نمیدونستم اون حتی باعث شده بود که بابا به فکر جبران گذشته بشه ولی بابا چی جبران کرده بود اصلا پشیمون شده بود با صدای بابا که میگفت باورم نمیشه امید همچین کاری کرده باشه خدایا من چیکار کردم

زینب و مجلس اغیار کجا ....

بسم رب مادرم زهرا سلام الله علیها

خواهرام رفتن پیاده روی اربعین

مامان دل تو دلش نیست... بهش می گم مامان تو که اینجوری نبودی؟ فکر می کردم آرزوته بچه هات شهید شن... می گه از شهادت نمی ترسم براشون... از داعش می ترسم ... دخترن اینا ... اگه پسر بودن نمی ترسیدم...........

آه زینب.... زینب ................ آه از دل حسین با قوم بی حیا و بی ناموس که می دید باید بگذاره و بگذره.... 

آه از دل پرتلاطم عباس ............... 

عباس اگر نبود اسارت چه سخت بود

ممنونم از حمایت آن چشم غیرتی

170 - فرصت بازی این پنجره را دریابیم....

بازی ها دارد این روزگار هزار رنگ...
همدانم ...در همان خانه نقلی که با اشک  آه و بغض و ناباوری اجاره اش کردیم و وقتی پایان قرارداد را زدیم مهر ماه 94 ...از اعماق وجود هم آرزو کردیم که آن زمان مصادف باشد با پایان دوری ها و تمدیدی در کار نباشد...

مثل همیشه همه چیز بر اساس پیش بینی های ما درنیامد و نخواهد آمد...شاید تعجب کنید اگر بگویم همین الان همسر اینجاست و در حال بسته بندی جمع و جور کردن برای اثاث کشی به خانه ای دیگر!..مامان و بابا هم هستند و آن ها هم مشغول ریزه کاری های آن یکی خانه ای که قرار است تحویل بگیریم....و من در یکی از بی قرارترین و بهت زده ترین شرایط روحی و البته جسمی ام...

خلاصه برایتان بگویم گه معجزه واره معجزه وار زنده ام..نفس می کشم ...هستم....هنوز هستم....
خلاصه تر برایتان بگویم  که قصه ی پر از بالا و پایین زندگی ام ، به راحتی در حال بسته شدن بود... و من نمیدانم دعای دل پاک چه کسی و یا به حرمت چه کار نیکی به من فرصت دوباره داده شد...

همه عزیزانم اینجان و ذهن من ِشوک زده به راحتی جمع نمی شود برای نوشتن....ولی همین نوشتن درهم و برهم هم آرامم می کند...هرآن چه به یادم می آورد این فرصت دوباره را... حتی همین که وبلاگ دوست داشتنی ام می توانست با  169 پست تا ابد متروکه بماند، ولی من همین الان توانستم کلیک کنم روی "ثبت مطلب جدید"....
همه چیز جدید است این روزها برایم...همه بوها...طعم ها..حس ها..نعمت ها و رحمت ها....
هر چند تعریف کردنش تا همیشه وحشت زده ام خواهد کرد اما برایتان می گویم ... تجربه است.. درس است..شاید همین چند خط جان عزیز دیگری را هم حفظ کند...
همین که "گاز-گرفتگی لعنتی"  فقط یک توهم ترسناک نیست ...خیلی راحت تر از آن که فکرش را بکنید اتفاق می افتد و خیلی وحشی تر از آن است که تصورش را می کنید ... و من پس از یک مبارزه سخت و جان فرسا با مونوکسید بی رحم برایتان می نویسم...مبارزه ای که من در آن تقلا ها ی اخر هرگز امیدی به پیروزی نداشتم و هنوز و همیشه در حیرتش خواهم بود..
جمعه بود و من در ذوق یک روز تعطیل و انبوهی از کار های تلنبار شده...ولی از همان صبح سردرد کلافه ام کرده بود..چندین حدس برای علتش در ذهن داشتم ولی اصلا و ابدا ذهنم به سمت نشتی آن هم از آبگرمگن نرفت..اصلا وابدا...اواخر شب تلفن آخر شبم که با همسر به پایان رسید ، سر دردم هم تشدید شده بود..
تصمیم گرفتم یک دوش بگیرم و بخوابم ..شاید از خستگی باشد...غافل از این که دوش گرفتن و شعله ور شدن آبگرمکن همه چیز را بد و بدتر خواهد کرد...
از حمام که امدم بیرون دنیا دور سرم میچرخید...چند بار دست خود را به در و دیوار گرفتم تا کنترلم حفظ شود...نمیترسیدم بیشتر کنجکاو بودم که علتش چه میتواند باشد ...من به هیچ وجه سابقه سردرد و سرگیجه نداشتم...به زور خودم را رساندم به آشپزخانه و یک  مولتی ویتامین خوردم و 2 قاشق عسل...و بزرگترین اشتباهم این بود که در آن شرایط قصد خواب کردم...
اخرین چیزی که از آن لحظه ها یادم می اید این است که روی تختم که دراز کشیدم توی صفحه گوگل گوشی ام نوشتم "دلایل سرگیجه" ولی گوشی از دستانم محکم افتاد روی صورتم و دیگر هیچ یادم نمی آید...
معجزه وارترین  قسمت ماجرا این بود که تقریبا یک ساعت بعد بیدار شدم!..چشمانم را که باز کردم دیدم کاملا فلجم و به سختی نفس می کشم نمی توانستم  کوچکترین حرکتی به دست و پایم بدهم...حس و حالم قابل وصف نیست و دوست هم ندارم یاداوری اش کنم...استیصال کامل و ترس و وحشت...
نه قادر به حرکتی بودم و نه کلامی ....و در حین تمام این تقلاها سکانس به سکانس 29 سال زندگی ام مرور شد و مرور شد و صورتم خیسه خیس بود از این که "خداااا جانم؟قرار بود این اخرش باشد انقدر بد و وحشتناک و غریبانه ؟ این گوشه؟"....و هزاران احساس متناقض ..و غالب ترینش نگرانی برای عزیزانم بود که چگونه می خواهند با این اتفاق کنار بیایند...چه بر آن ها می گذرد... و...و....
بگذارید تمامش کنم هیچ کس خواندن این ها را دوست ندارد...از ساعت 1 نیمه شب تا حدود 3 من در این برزخ دست و پا میزدم و همه تلاشم برای حرکت  و رسیدن به در...فقط افتادن از روی تخت بود ...فقط همین...موبایلم کنار دستانم بود ولی دستی به کنترل من حرکت نمی کرد.. 
این یک ساعت و نیم با هر نفس عمیقی من بی هوش میشدم و نمیدانم چند دقیقه بعد چطور هوشیار میشدم...دمر افتاده بودم روی زمین ...گوشی زیر صورتم بود...مانیتورش از صورتم خیسه خیس بودم..گردنم کمی به اختیارم حرکت میکرد...صدها بار با چانه ام بر روی گوشی زدم تا تاچش را باز کنم...و بعد از هر تلاش ناامید تر و بی جان تر میشدم....
یک آن همه ذهنم را جمع کردم...در سخت ترین شرایط همه ماها ناخودآگاه توسل می کنیم و معجزه میبینم  اینجاهایش بماند برای خودم...انقدر بگویم که بالاخره با چانه ام گوشی را باز کردم و اخرین تماس روی صفحه شماره همسر بود...بووووق...بووووق...صدای همسر می آمد ولی من لال بودم...وحشت زده فریاد میزد "چی شده؟"...نگااااار..."؟...من تمام قوایم شد چند نفس کوتاه که فقط  صدای خرخر میداد....و بی هوش...

دیگر بقیه را از همسر شنیدم که به او چه میگذرد از صدها کیلومتر دورتر...فورا زنگ میزند به صاحبخانه آن هم ساعت 3 نیمه شب ... که تو رو خدا ببینید چه اتفاقی افتاده برای خانمم...صاحبخانه هم طفلی با همسرش میایند و در را باز می کنند و نمیدانم دیگر من را چگونه میرسانند بیمارستان...
با علائم حیاتی بسیار پایین و فشار 3!...و کلی اتفاقات در بیمارستان که بماند..که بماند اگر کارت نظام پزشکی ام را کسی نشان نمیداد باز هم جان سالم در آن آشفته بازار بیمارستان به در میبردم یا نه....
زنجیر به زنجیر این اتفاقات از آن اول تا به آخر ..معجزه و معجزه و معجزه بوده و همین ها مرا در شوک گذاشته است...هنوز فرصت نکرده ام درست و حسابی خلوت کنم و فکر کنم بر آنچه بر من گذشت...
بعد از ظهر همان روز همسر طفلی با چه حال و روزی به رنگ گچی خودش را رساند این سر کشور...من آن لحظه فقط یک بوی آشنا میخواستم که باور کنم که هنوز زمینی ام ...و چه بهتر از نفس های گرم همسر بود روی پیشانی یخ کرده ام....
*از حال مامان بابا هیچ نگویم بهتر است...اشک و سکوت و شکرانه و صدقه آرامش بخش ترین کار این روزهایشان است...دلم برای همه شان کباب است...و حال روحی خودم هم تعریفی ندارد...گرفتگی عضلاتم همچنان ادامه دارد....
*خداوندگار حکیم...حکمتت را شکر...من هنوز نرسیده ام با تو خلوت کنم...چه گذشت بین من و تو؟....

*همسر تمام این چند روز را از این املاکی به آن املاکی بوده برای پیدا کردن یک خانه با سیتم گرمایش پکیج و شوفاژ...این جوری از راه دور دلشان خیلی ارام تر است ..
*فردا صبح همسر و بعد هم مامان بابا باید بروند ...طفلی ها همه از کار و زندگی افتاده اند ... میروند و دوباره هفته بعد همسر می آید برای جابه جایی...هنوز آن یکی خانه آماده نیست برای تحویل...

*تو رو خدا مراقب باشین ...بخصوص عزیزان ساکن در شهرای سرد ... کم کم دارم به روال زندگی عادی برمیگردم ...نگرانم نباشین گل گلی ها...چه قدر خوب است که خدای مهربان  فرصت دوباره داد که پا به پای تان  دوباره زندگی را مزه مزه کنم....