حرف هاى نگفته ام یک عمر ته یک گنجه در دلم ماندند
بغض بد خیم و بد تراشم را ابر هاى سیاه پوشاندند
لب خشک کویرى ام جان داد... ابر هاى خسیس و بى انصاف
گیسوان بلند باران را روى دریا همیشه افشاندند
هى نوشتم که دوستت دارم، سوژه ى ناب من خودت هستى
هى نوشتم براى تو اما... شعر ها را غریبه ها خواندند
آبرویم به باد ها پیوست، متهم شد دلم به رسوایى
در حضور عمیق و سردت بود که مرا دور شهر چرخاندند
معنى گنگ و مبهم رازند... چشم هاى تو دردسر سازند
چشم هایى که روح مستم را زیر باران درد سوزاندند
رسم عاشق کشى است اجرا کن، با دلم هر چقدر بد تا کن
خون بریز و برقص و غوغا کن... اخم هایت مرا نترساندند
چشم هایت چقدر نامردند ته بن بست عشق آخر سر
روح ولگرد این مسافر را بر ستونهاى دار رقصاندند
سلاااااااااااااااام
از شنبه 06/02 سربازیم شروع شد
یه دو ماهی تو جهرم بودیم
تا اموزشیم تموم شه
روزای تکرارنشدنی بودبا تجارب خاص آخ اینکار همین دیروز بود توی آموزشی بودم چه زود گذشت با تلخی وشیرین های خاص خودش
بعدآموزشی برج 8 فرستادمون یاسوج براتقسیم منو 5نفراز همکلاسی هاوهمدوره دانشگاه با هم افتادیم یاسوج بعد از اقسیم همه افتادیم پلیس راهور یه دو ماهی رو چهاراه های شهر به عنوان پلیس راهور ایستاده بودیم سرما - گرما تعطیل واستراحت اونجا معنایی نداشت روزایی بود که زیر برف وبارون از صبح تا شب دیروقت روی پا وامیسادیم بعدار مدت دو سه ماه خداروشکر با یکی از بچه ها جابجا کردم اومدم ستاد فرماندهی وقت اداری تا ابنکه بلاخره 10/6 پایان دوره ام تا 10/15که برم برا تسویه حساب خداروشکر گرفتن کارت پایان خدمت نردیکه و دوباره دغدغه اشتغال وآینده ...
سر پستم رسیدم خوابم آمد — محبت های مادر یادم آمد
نوشتم نامه ای با برگ چایی — کلاغ پر میروم مادر کجایی
نوشتم نامه ای با برگ انگور — جدا گشتم دو سال از خانه ام دور
به سربازی روم با کوله پوشتی
به دستم داده اند یک نان خشکی
به خط کردن تراشیدم سرم را
لباس ارتشی کردن تنم را
لباس ارتشی رنگ زمین است
سزای هر جوان آخر همین است
بسوزد آن که سربازی به پا کرد
تمام مادران را چشم به راه کرد
هر کس مسلمانی را به پایان ماه صفر و حلول ربیع خبر دهد، بهشت بر او واجب میشود.
تنها شادی من از این است که از شدت سوز داغ کربلا که سنگین ترین غم دنیا بر دوش آقامون حضرت مهدی =عج= هست، باز هم قلب مولی به لطف خدا سالم ماند و خداوند صبرش عطا فرماید.
شاید این ناچیز ترین و کمترین جمله و چیزی است که در دلم بود و همین قدر توانستم به صورت نوشته درآورم.
به این جمله ی من ایراد نگیرید زیرا واقعاً میگم این حرف دلم بود نوشتم.
شنیدم روز عاشورا بعضی از علما مدام صدقه میدهند، آخه میگند آقا خیلی دلشان در داغ حسینشان تنگ و غمگین هستند.
نمیدونستم چطور بنویسم اما همین قدر که قلم یاری کرد براتون نوشتم.
التماس دعا.
1.الان توی اینترنتی
2. الان توی وبلاگ باحالی هستی(اعتماد ب نفسو باش).
3. یک انسان هستی
4.الان داری پست منو میخونی
5.تو نمیتونی با زبون بیرون بگی ژ
7.الان داری امتحان میکنی
8.الان خنده ات گرفت
9.اصلا ندیدی که عدد 6 رو جا انداخته ام
10. الان چک کردی ببینی واقعا جا انداختم عدد 6 رو یا نه
11. الان باز خندیدی
12. نمیدونی که من یه عدد رو هم چند بار نوشتم
13. الان چک کردی ببینی کدومه
14. پیداش نکردی و داری میخندی
15. ولی نمیدونی که منم درم به تو میخندم چون منظورم عدد 1 بود که 8 بار تا الان نوشتم :-"