- ای بابا فقط دلم گرفته! میفهمی؟ گرفته!
ایستگاه قلهک سوار شدم تا دو ایستگاه بالاتر قیطریه پیاده شوم. گوشه واگن روی زمین نشسته بود و داشت با کسی آن طرف خط حرف میزد. جملاتی را آرام و با تمأنینه انگار که بخواهد برای طرف هجی کرده باشد می گفت و به یکباره بلند داد میزد:
- میگم دلم گرفته! میفهمی؟ گرفته!
کسی اما آن نزدیکی ها توجهش به پسر جلب نمی شد. شاید جمله تکراری بود برای همه.
. . و همه در خیالشان داشتند با آن طرف خط شبیه همین جملات را زمزمه می کردند که آهای فلانی:
- دلم گرفته! میفهمی؟ دلم گرفته! . . فقط همین.