وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

طلب فرزندان ما

نیم ساعت به اذان صبح؛پدر و مادر برخاسته؛وضو می گیرند و در گوشه اتاق به آرامی به نماز شب و مناجات؛قیام می کنند.حوالی اذان صبح؛پدر قرآن قدیمی اش را که احتمالا از پدربرزگ به ارث رسیده؛باز میکند؛عینکش را از جلد چرمی قدیمی بیرون آورده و با خواندن قرآن؛ترنم صدایش را بلند می کند.آنقدر نرم و آهنگین که فرزندان به برکت همین صدای آشنا و آرامش بخش؛از رختخواب جدا شوند.پدر با عبای قهوه ای رنگش به سمت مسجد شتاب می کند و فرزندان نیز در صورت اشتیاق و توان او را دنبال می کنند.از مسجد که برمی گردند؛خانه از زندگی سرشار می شود.دیگر از خواب خبری نیست.نخستین اجتماع خانواده بر سفره صبحانه شکل می گیرد؛یک همایش صمیمی و کوچک.سماوری زغالی و چند عدد تخم مرغ که در آبجوش پر از زردچوبه و پیاز داغ و روغن کرمانشاهی شکسته می شود و طعم اشکنه را با گرمی نان تازه به ذایقه شرکت کنندگان این همایش می چشاند.تراوش و انتقال محبت از همین دقایق؛میان اهالی خانواده جریان می یابد.پدر برای کسب رزق حلال از خانه خارج می شود و مادر مهم ترین مسیولیتش را که همان خانواده داری است با جان و دل و مدیریتی هوشمندانه آغاز می کند.همه خود را برای ناهار می رسانند و همین پیمان و قاعده برای غروب و نماز و شام تکرار می شود.شب نشینی ها هم رکن دیگری است که به برکت کرسی های زمستانی یا گعده های(1)تابستانی؛محبت وتوجه را در خانواده مشق می کند.

اما در برخی خانواده ها دیگر معیار صبح و زندگی؛اذان و قرآن نیست؛نمازهایی که قضا می شود!یا لب به لب طلوع اشعه خورشید ادا می شود!برخی هم برای جانماندن از سرویس؛ناچارند سحرخیز باشند.اجتماعات ساده خانواده درست به مرموزی حذف وعده صبحانه؛از دامان خانواده رخت بر می چیند و از همان ثانیه های نخست؛استرس و تلاطم بین فرزندان تقسیم می شود.برای شام هم آدم ها نه زمان مشترک دارند و نه وعده غذایی مشابه و حتی حرف های بانمک!

این دو روایت؛شاید قدری اغراق آمیز باشد اما برای نشان دادن تفاوت دو نوع زندگی خانوادگی؛گویاست.فرزندان ما کدام نوع را از ما می طلبند و بدان محتاجند؟

1)دور هم نشینی-گپ و گفت

برگرفته از نوشته آقای سید مهدی سیدی روزنامه همشهری

یکی از دوستانم زندانی شده

می گفت یکی از دوستانم زندانی شده و مدتی است در زندان به سر می برد؛میتوانی راه حلی بدهی تا آزادش کنیم؟ گفتم:برای چی بازداشت شده؟کدام زندان؟

گفت:بازداشت معمولی که نیست.فقط رفیق من هم نه!خیلی های دیگر هم  با او هم سلول هستند و شکنجه می شوند.با تعجب نگاهش کردم.منظورش را نمی فهمیدم.فهمید با حرف هایش مرا ترسانده.گفت:این رفیقم؛اسیر شد؛یعنی دیگر آزاد نیست؛یعنی نمی تواند خودش برای خودش تصمیم بگیر؛یعنی اینکه تصمیماتش در زندگی طبق اختیار و اراده خودش نیست.تعجبم بیشتر شد.مبهم حرف می زد.گفتم:واضح تر بگو.گفت:آدم ها اگر نتوانند خودشان برای خودشان تصمیم بگیرند دیگر آزاد نیستند؛زندانی هستند.این دوست من بیشتر تصمیم هایش به خاطر حرف مردم است؛می خواهد از دیگران عقب نماند.مدام در حال عوض کردن دکوراسیون خانه اش است.یک کارمند با حقوق و در آمد معمولی است و برای همین ناچار می شود از این بانک و از آن صندوق وام بگیرد یا اینکه اجناس مورد نیازش را قسطی بخرد.وقتی اعتراض می کنم که چرا با این وضعیت مالی خودت را به دردسر می اندازی؛می گوید:<<می خواهم جلوی دیگران کم نیاورم.هفته بعد باجناقم می آید منزل ما.انتظار داری که از ماه قبل تا الان تغییری در زندگی ام ایجاد نشده باشد!نمی شود پرده های خانه ام همان پرده های پارسال باشد.>>دوست من در خرید لباس به جای آنکه پوشاک خوب و با قیمت مناسبی از بازار تهیه کند؛مدام در پاساژهای شمال شهر پرسه می زند تا یک لباس برند و با نشان تجاری خارجی دهان پر کن پیدا کند تا بعدا بتواند پز بدهد.اصرار دارد همیشه 6-7 جفت کفش نو و چند دست کت وشلوار گران قیمت داشته باشد.جدیدا می خواهد خانه اش را بفروشد تا خانه ای رهن کرده و با بقیه پولش یک ماشین شاسی بلند بخرد.می گوید:جلوی در و همسایه آبرو دارم!حالا شما بگو این آدم زندانی نیست؟خود را در حصار حرف مردم و در قلعه آبرومندی خود گرفتار نکرده؟به نظرت نباید به کمکش برویم و آزادش کنیم؟نباید به فریادش برسیم تا مزه زندگی آرام را بچشد؟نباید بچه هایش را از این مهلکه هول آور نجات دهیم؟

برگرفته از نوشته آقای سید مهدی سیدی روزنامه همشهری

زندگی سرمایه ای خدادادی است و در راه او باید خرج شود

حجت الاسلام سادات ازباورشهیدابراهیمی گفت:
 

چشم می گردانی، هادی کریمیان هست، محمود هست، عباس هست، سیدغلامرضا هست، شیخ حسن هست و هادی نعمتی که بانی ماجراست و خیلی های دیگر هم آمده اند.

چشم هایت را می بندی و پلک هایت را پاکت نامه ای می کنی به سال های پیش، به سال ۶۶، قبل از عملیات بیت المقدس۲، وقتی این نام ها جوان بودند و در «رزم جامه» شکوهی ماندگار داشتند، در دست هاشان تفنگ بود که از آن ها قدرت می گرفت. قمقمه هایی بر فانسقه هاشان بود که تشنه لب های شان بود و بر گردن شان چفیه هایی که پرچم عشق بود...

چشم هایت بسته است، اما جای خالی یاران به عرش پر کشیده را حس می کنی، اما، نه، جای خالی خودت را حس می کنی والاشهدا که اول از همه حاضر بودند و هیچ وقت هم «غایب» نمی شوند.

چشم هایت بسته است، اما حس می کنی «گردان الحدید» به خط شده است، پلک ها را پرواز می دهی، می بینی یاران دیروز، باز به خط شده اند، نشسته بر مداری که آنان را با شهدا تعریف می کند.

مجری جلسه، حماسی می خواند، از شهید، از شهادت، از ولایت و از «بی بی سمیه»، دختر سردارشهید سیدعلی ابراهیمی دعوت می کند، تا بیاید و دلنوشته اش را به زبان آورد، به مقصد دل هایی که حرف درد را می فهمند. او می آید و از دلتنگی هایش می گوید خطاب به پدری که ۲۸سال پیش در کربلای ۵، عاشورایی شد. از دلتنگی هایش می گوید و از شنیده های تلخ کوچه ها. از خاطرات رفته از یاد و از خطراتی که پیش رو است. خطراتی که اگر به پیمان با شهدا وفا نکنیم، در حق ما جفا خواهد کرد...

دوباره مجری می آید و می خواند:

یادتان بخیر

بچه های جنگ

بچه های سنگر و صداقت و تفنگ

بچه های در شب محاصره

بی غذا و بی فشنگ

یادتان بخیر

بچه های رنج و صبر و درد

بچه های مرد

بچه های همت و حماسه و شرف

بچه های بالغ نبرد

یادتان بخیر

بچه های تشنگی و گرسنگی

بچه های شب شکسته در رکوع

بچه های مثل آفتاب

کرده از فراز خاکریزها طلوع

یادتان بخیر

بچه های آشنا محمد و علی، سعید

 

 

بچه های تا ابد شهید

بچه های بی ریای جبهه های غرب یا جنوب

بچه های خوب

باغ یادتان هنوز

بی هراس بادهای هرزه گرد

بی گزند فصل های زرد

مانده در شکوه شعله های بی شمار

تا همیشه ماندگار

مجری، سپس حجت الاسلام والمسلمین سادات را به جایگاه خواند تا از شهید ابراهیمی بگوید، از مردی که شهادت را، ولایت مداری را، عبودیت را زندگی می کرد.

حجت الاسلام سادات گفت: ابراهیمی، خود را بر مدار بندگی تعریف کرده بود و باور داشت و این باور را تصریح می کرد که؛ عمر، سرمایه ای است که خدا به ما داده است، پس برای هزینه کرد لحظه به لحظه آن باید، نظر خدا را، آیات الهی را، احکام دینی را در نظر بگیریم.

وی افزود: او اهل پرسش و تأمل و تفکر بود، می پرسید و برای قانع شدن هم استدلال شرعی می خواست و این نگاه سید، مرا هم به تأمل وامی داشت.

آری، نگاه ابراهیمی، نگاه شریفی، نگاه نظرنژاد، نگاه توکلی خواه، نگاه قراقی، که پنج تن آل عشق بودند، تأمل برانگیز بود و زندگی شان، مشق آیات خدا، اصلا همین سبک زندگی بود که جنگ ما را با همه جنگ ها متفاوت کرده بود، چنان که سردارقاآنی، فرمانده دیروز لشکر ۲۱امام رضا(ع) که این شهدا، فرماندهان گردان الحدیدش بودند در این محفل عاشقانه با اشاره به نام تک تک شهدا، بزرگ ترین معجزه دفاع مقدس را، «انسان سازی» دانست. برای این نگاه هم استدلال کرد؛ فرماندهان ما، تنها فرمانده نظامی نبودند، کسی که به واحد آن ها می آمد، فقط یک رزمنده جنگی تربیت نمی شد بلکه علاوه بر جهاد، درس زندگی و درس بندگی هم می گرفت. جانشین این روزهای سپاه قدس گفت: بروید و تاریخ جنگ ها را بخوانید، آنان که به جنگ می روند، با اکراه می روند، خسته می شوند، تا مفری پیدا می کنند از جبهه می گریزند اما بچه های ما که با این شهدا رشد کردند، با ذوق و شوق به جبهه می رفتند، سخت ترین کارها را بر عهده می گرفتند و تلخ ترین تنبیه برایشان، فرستادن به پشت جبهه بود.

سردار، از «آزادگان» به عنوان یکی از فصل های ممیّزه دفاع مقدس ما با دیگر جنگ ها گفت: دیگر کشورها، تا بحث به اسرا می رسد، سعی می کنند ناگفته از مسئله عبور کنند. اما ما به اسرای خود افتخار می کنیم، چون اسارت را به آزادگی تبدیل کردند و در این دوران ایستادند و جهاد را ادامه دادند.

سردار، هم به این روزها و جنگ های امروز و جنگجویان گریزی زد؛ فضای جنگ اقتضا می کرد، بکشی یا کشته شوی، زخمی کنی، یا زخمی شوی و در چنین شرایطی، خشونت، رشد می کند، طبیعت ماجرا هم هست. امروز در جنگ های منطقه هم می بینیم، اما در دفاع مقدس رزمندگان ما، فرماندهان ما، اوج مهربانی بودند، آنان، رزمندگان را مثل فرزندان خویش عزیز می داشتند و حتی با دشمن هم مهربان بودند...

سردار حرف های شنیدنی داشت و بچه های «الحدید» که با خانواده هاشان به محفل فرماندهان شهید خود آمده بودند، این حرف ها را شنیدند و درس گرفتند و بعد، با بیت بیت شعری که «علی معین آبادی» خواند، حس گرفتند و گریستند. او از دردها می خواند، از خاطراتی که باید زنده باشد، تا خطرات زمین گیرمان نکند. او از شهدا می گفت و جمعیت به باران نشسته بود و شعرخوانی او به روضه خوانی مداح گره خورد تا از مشهد، به شلمچه و به کربلا برویم، که کربلا تکلیف محتوم همه زمین هاست و عاشورا، حکم عشق برای همه روزها و چنین بود که یاران الحدیدی، در مسجد امام خمینی شهرک امام خمینی مشهد، دوباره با یاد شهدا، خود را در جبهه ای دیگر یافتند...

خراسان رضوی - مورخ پنج‌شنبه 1393/11/02 شماره انتشار 18889 /صفحه7/پلاک عزت

گاهی

گاهی باید مردانه فکر کرد گاهی باید انجنان مردانه رفتار کنی تا از خودت و احساست دور بمانی باید در شرایط باشی تا درک کنی زندگی زنانه و مردانه نمیشناسد .گاهی باید در زندگی مشترک نقش ها را جابحا کنی من باید مرد زندگی شوم با تمام  لطافت زنانگی ام و او باید زن زندگی شود با تمام غرور مردانه اش... گاهی باید او من شود و من او گاهی باید برویم در نقش هایی که بدان متعلق نیستیم شاید بتوانیم اندکی هم را درک کنیم گاهی باید در زندگی مشترک به اوج اختلاف ها رسید تا تفاهمات خود را اشکار سازند گاهی باید در کنار هم بود گاهی در مقابل هم اما هیچ گاه نباید با همه باید های زندگی در برابر عشقت دیوار باشی گاهی نباید سکوت کنی در برابر احساس هایی که نشان میدهد  زندگی در جریان است گاهی سکوت ها سو تفاهم میشود گاهی نبودنها عادت میشود گاهی بودن ها  متهم میشوند گاهی میشود که مهربان میشوی میگذری از تمام بودن هایت گاهی برای هر لخظه از بودن ها چشمانت بارانی میشوند و بغض هایی که با باران ها به تبدیل به باریدن نمیکنن گاهی انچنان غریب میشوی در رابطه ای که خود میگویی این غربت غریبانه تاوان چیست گاهی تنها فقط دوست داری  حلقه دستانت را رها سازی اما همین گاهها میشود تعهد هایی که فقط خودت میدانی و خودت.....

بی عنوان

بزرگ شدیم و فهمیدیم که دارو آبمیوه نبود! بزرگ شدیم و فهمیدیم چیزهایی ترسناک تر از تاریکی هم هست... بزرگ شدیم... به اندازه ای که فهمیدیم پشت هر خنده ی مادر هزار گریه بود! و پشت هر قدرت پدر یک بیماری نهفته... و این که دیگر دستهایمان را برای عبور از جاده نخواهند گرفت و یا حتی برای عبور از پیج و خم های زندگی!!! خیلی بزرگ شدیم وقتی فهمیدیم سخت گیری مادر عشق بود غضبش عشق بود و تنبیه اش عشق... خیلی بزرگ شدیم وقتی فهمیدیم پشت لبخند پدر خمیدگی قامت اوست! عجیب دنیایی ست و عجیب تر از دنیا چیست و چه کوتاه ست عمر معذرت میخواهم فیثاغورس! پدر سخت ترین معادلات ست! معذرت میخواهم نیوتن! راز جاذبه، مادر است! معذرت میخواهم أدیسون! اولین چراغهای زندگی ما، پدرو مادر هستند...