وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

یاحسین(ع) شرمنده ایم...حرفهای خاص(وحید)...

عکس و پوستر مذهبی با موضوع حضرت امام حسین(ع)

 

 

محرم خیلی خوب است ما محرم را دوست داریم...

 

 

سارا پوسترهای خواننده های معروف را از بساطش

 

 

جمع میکند و آخرین ورژن پوسترهای علی اکبر و

 

 

 

حضرت عباس را در بساطش پهن میکند...

 

 

اکبر بلا هرشب با دوست دخترش به هیئت

 

 

 

می ایند چون فقط این روزها اجازه میدهند

 

 

دوست دخترش تا آخر شب بیرون بماند...

 

 

 

قدرت سامورایی شب ها در تکیه لخت می شود

 

 

و میانداری میکند و روزها مردم را

 

 

 

لخت میکند و زورگیری...

 

 

آقای صولتی تا پایان اربعین پاساژَ را سیاه

 

 

می کند وتا آخر سال هم مشتری هایش...

 

 

گلمکانی صاحب بزرگترین بنگاه ملک و ماشین شهر

 

 

 

یک ماه تکیه راه می اندازد و خودش در روز تاسوعا

 

 

 

سر مردم گل می مالد و

 

 

یازده ماه هم سرشان شیره...

 

 

حباری رییس شرکت لبنیات و شیر سی شب

 

 

شیر صلواتی به خلق خدا می دهد و

 

 

سیصد و سی و پنج روز هم با اضافه

 

 

 

کردن آب شیرشان را می دوشد...

 

 

 

حاج منصور مداح بعد از محرم یک خانه جدید

 

 

میخرد و بعد از یک ماه عذاداری یک سال

 

 

به ریش مردم میخندد...

 

 

ماه پاتوقمان را از کافی شاپ به پشت

 

 

دسته های عزاداری انتقال میدهیم...

 

 

 

یاحسین(ع) شرمنده ایم...

مرا نبوس ..

 

اشکال کار اینجاست که یادمان می رود آدم یک شبه چاق نمی شود .. روزها و ماه ها به بدنت کالری ِ اضافه می رسانی و چند سال بعد می شوی یک آدم تپل .. آدمی هم که چاق شد ، یک شبه لاغر نمی شود .. روزها و ماه ها باید کالری بسوزانی تا برسی به وزن اولی ات .

اشکال کار اینجاست که یادمان می رود و همین است که هی سعی می کنیم به دیگری نزدیک شویم .. برایش لحظات خاص خلق کنیم .. خاطره بسازیم .. در حالی که خوب می دانیم روزی بهش خواهیم گفت : " فراموشم کن " .. و خیال می کنیم که شدنی ست !

اشکال کار اینجاست که یادمان می رود او هر چه هم که بخواهد فراموشمان کند .. هر جه هم که بخواهد تمام چیزهایی را که از ما روزها و شب های متمادی کنج قلبش جمع کرده است ؛ یک شبه دور بریزد .. نمی شود که نمی شود .. یادمان می رود آدم چاق یک شبه لاغر نمی شود ..

 

دانش آموزان فارسی در روز بصیرت و تجدید میثاق با ولایت

کلام فارس نوشت:

ما دانش آموزان بسیجی هرگز ۹ دی را فراموش نخواهیم کرد !
هرگز فراموش نخواهیم کرد درایت رهبرمان را

کلام فارس نوشت: کم کم داریم به روزهای انقلاب نزدیک می شیم ،‌روزا هایی که ما نبودیم مثل دهه فجر ، ۲۲ بهمن ، گرچه اون روزها نبودیم و اون روزها رو ندیدیم ولی ۹ دی را که دیدیم ! فتنه رو که دیدیم
صف آرایی دشمن رو که  دیدیم
دوست و دشمن منافقو دیدیم
ژاره شدن عکس امامو دیدیم
بی حرمتی روز عاشورا رو دیدیم
در کلام آخر :
ما دانش آموزان بسیجی هرگز ۹ دی را فراموش نخواهیم کرد !
هرگز فراموش نخواهیم کرد درایت رهبرمان را

بیشتر بخوانید

مثل دریا/شهید حسن فتاحی ثانی

شهیدحسن فتاحی ثانی
http://www.lenzor.com/public/public/user_data/photo/6241/6240154-2ead0c15eac9ea5788670ea1e0cf4146-l.jpg

مات ومبهوت به آسمان پرستاره نگاه می کرد،به یاد دو چاهی افتاده بود.درد دل های عمو محرم، دل نامه های خاله رقیه وغصه های عمو اصغر ،حتی در شرایط جنگی ،ذهن او را رها نمی کرد...

آیاکسی به درد دل های عمو محرم ها،دلامه های خاله رقیه هاو دایی اصغرهاخواهدرسید؟...

...

وقتی از دور او را می دیدی،جدی و متفکر بود،ولی تاچشمش به تو می افتاد ،لبخندی می زدو باچهره ای شاد ومهربان به استقبالت می آمد.بسیار ساده پوش بود ،قامتی نسبتا بلند ولاغر داشت.با موهای صاف و پر پشت متمایل به قهوه ای وانگشتانی بلند وکشیده که با هر سر انگشتی برایت نوشته و بریده ای از روزنامه ،اعلامیه گروه های مختلف وبالاخره هر چیز خواندنی را از جیبش بیرون می کشیدوبا حالتی خاص در گوشه وکنار دانشکده،توی راهرو،کنارباغچه های پر از گل بنفشه،داخل تریای شلوغ وصمیمی،روی نیمکت گوشه ی محوطه،زیر درخت بید مجنون...باآب و تاب تمام،می خواند.

جواب هایش همه مختصر ومفید بود،وپوشیده در لفافه ای از طنز.گاهی با شنیدن آن،خنده ات می گرفت وبعد از کمی دقت،اگر به عمق آن می رسیدی ،شگفت زده می شدی.امکان نداشت لحظه ای با او باشی ،پند وپیامی رابه زبان جدی یا طنز به تو نرساند.

در دوران جوانی با او در مسجد قائم آشناشدم.جز بچه های ثابت قدم مسجد محل به حساب می آمد.نزدیک پیروزی انقلاب،زمانی که شهربانی ،در اوج تظاهرات و شور انقلابی مردم ،امور نگهبانی زشبانه شهر را رهاکرده بود،مردم مجبور بودند،برای حفظ امنیت شهر در مساجدمحل جمع شوندوبه نوبت با دست خالی یابا چوب دستی ،از منازل ومغازه ها در کوچه وخیابان محافظت کنند.وقتی برای نگهبانی توی کوچه ها وخیابان ها باهم قدم می زدیم ،او از هر دری سخن می گفت.نوار سخنرانی های مختلف واعلامیه های جدید امام رابین بچه ها پخش می کرد.او پاس بخش همیشه ثابت مسجد قائم بود وبیشتر شب ها خودش هم کشیک می داد،چه بی دریغ علاقه مند!با چشم های پف کرده وکم خوابش کارهارا بین بچه های تقسیم می کرد وشب ها را فعال وپرتلاش وخستگی ناپذیر به صبح می رساند.اصلا حسن کم خواب بود،خودش هم به کم خوابی اش اشاره می کردو ما هم دیدیم که واقعا خیلی کم می خوابد.آری حسن کم خواب بودو الحق "دیده ی بیدار ما".

شب های سردزمستان مشهد وصف طولانی سلف دانشجویی،طاقت آدم را طاق می کرد.درصف سلف سرویس ایستاده سر به زیر انداخته بودم،که دستی روی شانه ام خورد،انگشتانی بلند وکشیده...برگشتم،خودش بود ،با لبخندی گفت:"می خواستم چشم هایت را بگیرم برای امتحان هوش،ولی دیدم نیازی نیست چون هوشی برایت نمانده!..."

با خنده ای ادامه داد:"منظورم بوی غذای سلف است که هوش از سرتان برده!..."دستم را گرفت و از اول صف خارج شدیم.اصرار داشت آن شب مهمان آن ها باشم.می گفت:"حسین وقاسم حتما شامی روبه راه کرده اند.اول شام می خوریم وبعد از روی بخار معده!تجزیه وتحلیل سیاسی راپی می گیریم،چطور است؟موافقی؟..."

در قسمت جنوبی فلکه صاحب الزمان،خیابان بن بستی است که در انتهای آن،کوچه باریک وقدیمی وپر پیچ وخم دیده می شود.درست نمی دانم پیچ چندم بود که به خانه شان رسیدیم،اتاق ساده ای در طبقه ی بالا اجاره کرده بوند.درست حدس زده بود،حدسی تند وتیزی ساخته وپرداخته بودندوجمعشان جمع بود ومهمان داشتند،یکی آرشیو روزنامه بنی صدر-انقلاب اسلامی-داشت،یکی طرفدار حزب جمهوری اسلامی بودو یکی...،خلاصه،همه اهل بحث و ونظر...بعدشام ،مباحثه ادامه داشت.حسن میاندار بود وگاهی نقش داور را بازی می کرد.شب از نیمه گذشته بود.ازحستگی پلک هایمان سنگین شده بود،ولی زحسن صحنه گردان پرجنب وجوش مجلس ما،سرحال ومقاوم بود.بعداز پیروزی انقلاب،دانشگاه ها باز شده بود.روزها از پی هم می گذشت.نفوذ گروه های سیاسی در دانشگاه بیشتر وبیشتر می شدو دسته بندی و گروه بازی ها شدیدتر.دیگر اتاقی نمانده بود که به گروه های جدید واگذار کنند،حتی فضای خالی زیر پله های دانشکده هم از دست آن ها در امان نبود.حسن،به رغم گذشته،از بحث های روشنفکری وحرف های بدون عمل روشن فکرنمایان خسته شده بود.اوتشنه کار وسازندگی برای محرومان بود.این را از حرف هایش ،در سفری که برای دیدار امام رفته بودیم فهمیدم.دانشجویی با لهجه آذری همراهش بود،سبیل های پهن وبلندی داشت .دائم با حسن بحث اعتقادی می کردند.آن طور از حرف هایشان بر می آمدافکار مارکسیستی داشت وبعدها از حسن شنیدم که با علاقه و کنجکاوی خودش و اصرار حسن به این سفر آمده بود.جایشان هم صندلی عقب اتوبوس بود.چه در رفت،چه در برگشت،حسن صبر می کرد تا همه دانشجویان جابه جا شوند،بر خلاف عده ای که با عجله به اتوبوس ها هجوم می آوردند،او عجله ای نداشت وبه قول خودش لژ نشین بود و رعایت حال همه را می کرد.یادم هست روز اولی که به قم ،شهر مقدسی که آن روزها امام در آنجا اقامت داشتند،وارد شدیم،چهارشنبه بود.درساعت معینی از صبح،امام بالای پشت بام می آمدندومردم برای دیدار امام مانندسیلی خروشان به کوچه می ریختندو جمعیت تو را مثل پرکاهی از ابتدای کوچه تا انتها با خود می برد.چشم ها گریان بود ودست های نیازمندهمه به طرف امام دراز بود.

***

صدای گلوله وانفجار خمپاره ها وغرش توپ یا لحظه قطع نمی شد.هنوز چند قدم نرفته بودیم که باز سینه خیز می شدیم.به هرطرف که نگاه می کردیم،آتش و دود و خون و فریاد بود،محاصره ای وصف ناشدنی.دو روز تمام بود که می جنگیدیم ،از ساعت ده صبح روز قبل حمله آغاز شده بود.ما به عنوان نیروی پیاده جلوی نیروهای ارتشی حرکت می کردیم .روزهای بسیار خوبی بود.ارتش،عراقی ها را محاصره کرده بود.آن ها در حال فرار بودند.استوانه های غلیظ دود از لاشه های تانک های نیمه سوخته بلند بود وما همچنان پیشتاز بودیم،ولی حدود ساعت چهار و نیم عصر پیشروی ها متوقف شدونیروهای ما ،دربیابان بدون خاک ریز وبدون هیچ سنگری ،شب را به سر بردند.همه در انتظار مرحله ی دوم عملیات بودیم که قرار بود فردای آن روز ادامه یابدآن شب هوا کاملا تاریک بود ،از مهتاب خبری نبود و آسمان شب غرق ستاره بود.تحرک دشمن تا نزدیک صبح برای ما محسوس بود وما مهمات چندانی نداشتیم ومن وحسن نزدیک هم بودیم،او زمزمه می کرد:"خدا زنده است ،نا امیدی معنا ندارد و هو الحی الذی لایموت،...ایاک نعبد وایاک نستعین،لا وسیله لنا الیک الا انت."

مات ومبهوت به آسمان پرستاره نگاه می کرد،به یاد دو چاهی افتاده بود.درد دل های عمو محرم، دل نامه های خاله رقیه وغصه های عمو اصغر ،حتی در شرایط جنگی ،ذهن او را رها نمی کرد... .

آن روز هم که بغل جاده هویزه نزدیک پادگان حمیدبودیم ودر محاصره ی کامل عراقی ها ،نمی دانم چرا از آتش  توپخانه ی ما هیچ خبری نبود!گویا ارتش عقب نشینی کرده ومارا بی خبر در آن برهوت رها کرده بود.عراقی ها از ساعت سه ونیم،سه تا چهار بار مارا بمب باران دکردند.آن قدر صدای انفجارها و دود آتش زیاد بود،که کنار هم ،صدای یکدیگر را نمی شنیدیم.صدای انفجار مهیبی نزدیک ما برخاست،همه جا پر از گرد وخاک شد،کمی بعد رگبار پیاپی بر سرمان بارید.ناگهان چشمم به حسن افتاد،گلوله کالبیر پنجاه،مستقیما به قلب او اصابت کرده بودو خون پاکش فوران می زد،انگشتان بلندو کشیده اش در خاک هویزه فرو رفته بود،همان انگشت بلند و وکشیده ای که در کویر دوچاهی هنگام ساختن آب انبار،پیوسته پر از خون و آهگ و آب بود،همان انگشتی که رضا صادقی بارها آن را پاندپیچی کرده بود و از او خواسته بود که دست از کاربکشد،ولی عجیب بود،حسن با اینکه تمام انگشتانش زخمی بود ،به رغم سوزش دستانش،دائم با آب و آهک سر و کار داشت ودست از کار نمی کشید.درهمان محاصره ،بازهم رضا صادقی ،یار دیرین اردوگاه دوچاهی،درکنارش بود،او هم جز گروه اخلاص سوسنگرد بودومی خواست او را از حلقه ی محاصره بیرون ببرد،ولی چگونه؟!شهیدفاضل به او گفته بود:"در این نبرد ما شهیدان فراوانی خواهیم داد."

انگشتان کشیده وبلند حسن در آن لحظات در خاک هویزه آرام گرفت.او چندین بار در طول زندگی شهید شده بودو این آخرین بار بود.

آیاکسی به درد دل های عمو محرم ها،دلامه های خاله رقیه هاو دایی اصغرهاخواهدرسید؟...

چشم هایش به رنگ دریا بود وخودش مثل دریایی ژرف و عمیق ،نگاهی نافذ،روحی مواج،عمری پر فراز ونشیب و درونی پر از جوش و خروش داشت،واقعا دریا بود،"دریا".

شهید حسن فتاحی در سال ۱۳۳۳ در خانواده ای مذهبی در سبزوار چشم به جهان گشود. دوران مدرسه، دبیرستان و دانشگاه را که در آغاز حیات دنیوی برایش تجربی خوبی داشت، گذراند.

وی برای مساله ولایت فقیه اهمیت زیادی قائل بود و پس از فرمان امام (ره) چون محرومیت روستائیان را از نزدیک لمس کرده بود جذب جهاد سازندگی شد .

حسن فتاحی در سال ۵۴ به دانشکده علوم مشهد راه یافت و تکیه کلامش این بود، عدم تعهد یک عالم و متفکر، مساوی با بی علمی و بی فکری اوست و جدائی دین از علم به همان اندازه خطرناک است که جدایی دین از سیاست.

شهید فتاحی از مولایش امام علی علیه السلام آموخته بود که : ‘ دنیا خانه خوبی است به شرط آنکه  کسی آن را، خانه دائمی خود نداند .’

وقتی از دو چاهی که محل ماموریتش بود برای زیارت مادر به سبزوار آمد، به مادرگفت: آیا تداوم واقعه کربلا را می شنوی که ندا می دهد ‘ هل من ناصراً ینصرنی ‘ ؟ اجازه رفتن به میدان جنگ را به من بده که مرا برای چنین روزی پروریده ای، مادرش در پاسخ گفت: آری فرزندم جانمان فدای اسلام از همین جا بگو لبیک یا ابا عبدا… خدا به همراهت پسرم؛  آخرین وداع را با مادر کرد و به جبهه رفت، در کربلای هویزه با چند تن دیگر از همفکران و همدلان مستقر شد و در ۱۶ دی ماه در معیت گروه اخلاص پس از مدتی ستیز با بعثیون کافر شهدشیرین شهادت را نوشید.

فرازی از وصیت نامه شهید محسن فتاحی ثانی: خدایا شاهد باش درمسیر تو حرکت کردم و اینک پیوستن به تو را را انتظار دارم…

به نقل از کویر پرستاره با اندکی دخل وتصرف

*محسن تدینی ثانی*

متن وجملات زیبا

مانی بزرگترین دغدغه این بود که عکس آدامس تکراری نباشه
خبری از پیتزا نبود ولی طعم سیب زمینی سرخ کرده مادر خـــــدا بود
خبری از آیفون تصویری نبود واسه همین خوش آمد گویی با همه رو در رو بود
عکس بیشتر جوونا توی طبیعت بود اما بدون عینک و دستکاری بود
نه خبری از گوشی فلان و بهمان بود و نه تبلت های اینجوری و اون جوری
یه تلویزیون سیاه و سفید و یه اقای نوذری که  تمام دنیا بود
قدیما سطح معلومات کم بود ولی آدم بی نظر زیاد بود
این روزها همه در مورد چیزهایی که اصلا نمیدونن چی هست نظر میدن
اون روزها کله کچل فقط یه کله کچل بود
ولی این روزها یه آدم کچل با همین کله کچل چند هویت داره
بالای شهر باکلاس،وسط شهر سرباز ، و پایین شهر زندانی و خلافکار
پلی استیشن و ایکس باکس نبود ولی برای بازی یه تیکه چوب هم کافی بود
دزدی و بی غیرتی عار بود نه کار و پیکار برای حفظ ناموس
اسید رو توی باطری می ریختن نه رو صورت دختر مردم
خبری از کمپینهای مجازی جور واجور و بی استفاده نبود
جمع ها هدفمند بود حتی اگه حرف سر “کوبلن”بود
مردها مرد بودن و زنها زن
مردانگی به ریشه بود نه ریش و زنانگی به قداست و پاکی بود نه چادر و روسری
حساب عرق خورا با پای منبر نشینا سوا بود ولی هرچی بود ملت همصدا بود
یه زمانی…..
آدم ها خودشون بودن ،حتی اگه هیچی نبودن.