وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

داستان کوتاه سرانجام عشق لیلی و منصور

داستان

امروز روز دادگاه بود و منصور میتونست از همسرش جدا بشه

منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبیه دنیای ما

یک روز به خاطر ازدواج با لیلا سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم

لیلا و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند

آنها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن

پدر لیلا خونشون رو فروخت تا بدهی هاش رو بده ، بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون

بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد

منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود .

هفت سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد

.

.

بقیه داستــان در ادامه مطلب


منبع : http://khandefun.ir

! در غروبی غمگین....بین یک کوچه تنگمادری بود که دست پسر ِ خویش گرفتراهی ره شده بود ....         راه در پیش گرفت ....سند باغ فدک بود به دستان بتولراهی ره شده بود دخت والای رسولاز میان کوچه می رود با پسرش...بی حیایی ناگاه راهشان را سد کرددست سنگین خودش بالا بردو به رخساره ی مادر کوبیدمات و مبهوت حسننیست در باور ِ اومادرش افتاده ...رنگ رخسار حسن گشت سپیدچشم ِ مادر شده تار        دیگر او هیچ ندید...آسمان دور سرش می چرخیدمادر افتاد زمینبغضش آرام شکستحسنش گریه کندچادر خاکی مادر بتکاند که شده خاک آلودحسنش باز فقط گریه کند ...گویدش: " خیز که تا خانه رویم ...پدر آنجاست و چشمش به در استخیز از جا و کمک گیر ز مندست بگذار به روی دوشممادر ِ بی رمق و بی هوشم  "باید از جا خیزدرمقی نیست که زهرا خیزددست خود را روی دیوار گذاشتدست دیگر را نیزبه روی شانه ی فرزندش بردیا علی گفت و زجایش  بر خاست ..عزم رفتن او کرد به سوی خانه ی شاهگم نمود است گمانم او راههاله ای ابر به رخساره ی  او نقش گرفتو از آن روز رخش را حتیز علی هم پوشاندتا که جمعی در شببه سرایی که پناه همه ی عالم بودحمله ور گشته و در پشت در  ِ خانه تجمع کردندخواستند تا که علی راببرندهیزم و آتش و دودقسمت  ِ درب همان خانه شدهآمد او پشت در و خواست که در باز کندناگهان یک نفری با لگدیدر ِ آن خانه به داخل هل دادناله ای رفت به عرش....مادری پشت در است .....میخ در سینه او ..خون چکد روی زمین ...باز هم یاری حیدر را کردگفت : "من مرده ام آیا که علی را ببرید؟"ریسمان را بگرفتنانجیبی به قلافی که به دستانش داشتمزد یاری علی را داده ...دست او را بشکستلگدی هم زده بر پهلویشاستخوانش بشکستهر که از ره آمد لگدی بر او زدآنکه پیغمبر دین گفت که از من باشد ......پاره ی قلب من است ........هر که آزرد و را قلب مرا رنجانده ..........و چنان بود که بعد از آن شبچند روزی دگر او زنده نماندموقع غسل شد و نیمه شبیحیدر آمد و کبودی ِ تنش را نگریستسر به دیوار گذاشتگریه می کرد و صدا زد او راکودکانش همه گرداگردشذکر مادر بگرفتند و سر و سینه زدندحسن افکند خودش را بغل مادر خویشو حسین صورت خود را کف پای مادربفشارد  و بگرید و علی هم بینددل او درد آمدکودکانش را  اوهمه دلداری دادبردنش در دل شببی نشان خاک کنندتا که حتی اثری از قبرشباقی از خود نگذارد برای اینکه :نشود هیچ کسی قصد جسارت بکندو چنین گشت سر انجام همان مادر و طفلکه غروبی باهمراهی ِ کوچه ی تنگی گشتندبی نشان مادر شدخونجگر کودک اومادرش رفت ولی کودک ماند .....................!!مادرش رفت ولی کودک ماند .....................!!وحید مصلحی

بیائید دامنه خیال را وسیع کنیم و حرفها را قطره قطره بچشیم

بیائید دامنه خیال را وسیع کنیم و حرفها را قطره قطره بچشیم

 

     سالها پیش دوستی گذرا از خانواده‌ای صحبت به میان آورد که دار و ندار نداشته‌شان دود شده بود! خانواده‌ای با حال دشوار که دیگر پی مهلت نمی‌گشتند و بی‌تشویش با فقر دراماتیک خود می‌ساختند تا زمانش فرا برسد!

     سراغ منصور، متمول گاندی مأبی که از خیلی سالها پیش پیاله قلبش را از تیرگی‌ها شسته بود، رفتم و عین عقل رمیده‌ها برایش تشر تشور آمدم و راهی شدیم. کسی که هر چه نزدش می‌گفتم، گویی به برد می‌گفتم. بالگیری از او و غیب یابی از من.

* * *

     باورمون نمی‌شد که تو یکی از کوچه‌های پیچ در پیچ قدیمی خیابان دارایی تبریز، خیابانی که گرانترین مغازه‌ها و حجره‌های فرش فروش‌ها رو تو خودش جا داده از این خبرها باشه. ماشین رو سر کوچه‌ای که به آدرسمون ختم می‌شد تو یه میدانگاهی کج  و کوله پارک کردیم و راهی شدیم. نای راه رفتن نداشت و عقب می‌موند. کوچه‌های باریک و تو دل همی که به واقع دل آدمو به تنگ می‌آورد. ظاهرا رسیده بودیم و در تک لنگه به ظاهر قهوه‌ای رنگ رو می‌دیدیم. یکی از چند تا بچه پس قدی که تو هم می‌لولیدن رو کنار کشیدم و خواستم به یقین برسم. نشونم داد و در نیمه باز رو به صدا در آوردم.

بی اینکه لفظ کیه به زبونش بیاد، لای در رو باز کرد و چند لحظه تو چشمام زل زد و نجوا کنان گفت: بله.

نگاهی سنگینی به دوست عیارم انداختم و به امید تاراندن پندارهای مهاجم‌اش، رو به پسر بچه‌ کردم و گفتم: پدرت هست؟

سرشو به نشونه تائید تکون داد و غیبش زد. "چی می‌خوان" رو مادر خانه از پسر پرسید و در قاب در ظاهر شد.

سلام و احوالپرسی مختصری کردم و گفتم: ما از طرف آقای صانعی خدمتتون رسیدیم.

رنگ رخ خانم خانه که ریشه‌دار به دیرینه روزگاران، سرشار از دشواری و درد بود، پس از مکثی که برای به خاطر آوردن صانعی کرد، حقیقتا به گچ زد و با صدای ناچیز و تنیده به رنج گفت: بفرمائید.

     از صحن حیاط به اصطلاح قد کف دست، وارد اطاق شدیم! لفظ چپر شاید مناسب‌تر بود! منصور در دم چنان خاموش شد که انگار هرگز لحظه‌ای پیش در سخن نبود. اهل رخسار باخته خونه، یه گوشه مچاله شده و از فرط شرمساری به تک سلامی بسنده کردند. فقط چشمهاشون بود که می‌گفت و خاموش می‌شد. چشمهای تیره و غم آموخته. تمام زندگی دلگداز خسران دیده‌ها، موکت زوار در رفته زیر پا و رختخوابهای مندرس تلنبار شده کنج اطاق و مشتی خنزر پنزر پخت و پز بود و بس. فقر بیداد می‌کرد، سوءتغذیه، نبود بهداشت، قلب معیوب مادر، پدر لگدکوب شده و... شکافی بس بزرگ از همه چیز و همه کس ایجاد کرده بود. تسلیم و مستأصل به هم می‌پیچیدند، تیره روزهایی که گویا قرنی پس مانده بودند. تیر چوبی جاکن شده سقف تنها اطاق نمورِ پس قد بی در و پیکری که کاغذ دیواریهای باقی رنگ باخته‌اش تا نیمه اطاق آویزون بود، عن‌قریب می‌خواست رو سرمون آوار شه. پرده‌ای ضخیم حکم در اطاق را داشت و پله‌های تیزی راه به پشت بام. هاج و واج مونده بودم که منصور رفت و جایی واسه خودش گیر آورد و نشست. کنار دستش برای منم جا باز کرد. از تو گوش‌هام حرارت بیرون می‌زد.

به شیوه معمول خودش که به هزار تویی می‌موند رو به آقا کرامت کرد و گفت: نمی‌‌خوای بچه هاتو معرفی کنی؟

صابخونه تهیدست و تشر خورده و تسلیم مسلم، رو به بچه‌هاش که کنار دیوار مچاله شده بودن، گفت: همین پنج تا هستن. دختر بزرگم، ملیحه. اینم طیبه است. یه سال توفیر شونه. درس هر دو تموم شده. دیپلم گرفتن. اینم کوچک شما، ابراهیمه. دانشجوست. مکانیک می‌خونه. ابراهیم با صدای خفه و دو رگه، حرف پدر رو اصلاح کرد و گفت: مکانیک نه. متالوژی می‌خونم. ترم شش هستم.

هر دو با هم آفرینی گفتیم و منتظر دو تای بعدی شدیم.

اسماعیل سوم راهنمایی و راضیه هم، چندمی بابا؟

راضیه هم جلدی گفت: دوم.

منصور، کسی که ریشه و ذاتش از جمله کسایی که به دشواری می‌تونن کسی رو دوست داشته باشن و همراهی دیگران همین قدر که لازمشون میشه بسنده می‌کنه، عین یه بچه، عین راضیه‌ای که باباش نمی‌دونست کلاس چندمه، شروع کرد به گریه. گریه منم در آورد. کرامت گریه‌‌هاشو قبلا کرده بود!

کوکب گریه‌کنان بی‌اینکه به بچه‌هاش یاد بده تو یه چشم بهم زدن پیچیدن تو حیاط و موندیم ما مردها.

تن و روح الیاس که از رنج‌های توانفرسا و محرومیت‌های شگرف نشات می‌گرفت و جراتش در میانه تموم می‌شد و دو دلی از خود نشون می‌داد اما وقتی دید چیزی واسه پنهون کاری نداره، خوفش به سر اومد و نگاهشو تا دورترین نقطه که می‌تونست، تاخت و از وضعیتشون گفت. گفت که سالهاست دلشون کهنه و نگاهشون خشکیده‌اس. گفت که واسه حداقل معیشت، خیلی وقتا موندن. گفت که سالهاست شرایطی رو تحمل کردن که واسه دیوانه کردن پر طاقت‌ترین آدمها کفایت می‌کنه، رنج‌هایی که یک شبش به قدر ده سال آدم رو پیر می‌کنه، گفت که محل مطالعه دانشجوی متالوژی نیم متر منتهی به پشت بامه که تو زمستونها با یه تیکه برزنت مندرس خودشو محفوظ می‌‌کنه اما به واقع نمی‌شه و چارستون بدنش اون بالا تیر می‌کشه، گفت که هیچ وقت نمی‌خواستم چشمم به چشم بچه‌هام بیفته، منی که عین یه دیوار شکسته، آوار شدم رو سرشون. گفت که می‌خواسته دسته جمعی خودشون رو از بین ببرن چرا که وقتی علاجی نداشتن، بهتر بود که خودشونم نباشن... 

     آفرین به صانعی که جوهر مهر، عمیق‌ترین خصلتش‌ بود و از بیان اون بیگانه نبود. بیانی که از دل خیلیها غارت شده و به تاراج رفته. چانه پشت دست گذاشتگانی که آبروداری و حجب اهل بی‌ قیل و قالشون مثال زدنی بود.

     از هیچ چیز آنها ساعتها می‌شد بنویسی! ضربت موحشی که صاعقه آسا خورده و همه هستی‌ و دار و ندارشان دود شده و سالیان سال بی‌اشک می‌گریستند. اما کدام هستی؟ زمین کدر و منزلگاه کدرتر مرا هم تسلیم کرد و در حقارت خسی شدم. آیا زندگی به داغ و درفش‌هایش می‌ارزید؟

* * *

    

     حالش هنوز جا نیومده و تو مسیر برگشت ازم خواست که پشت فرمون بشینم. با سوز و گدازی که حقیقتا خمش کرده بود به زبون اومد: شنیدی چی گفت، تشر از این و اون و پی‌اش غصه و دریغ و نفرت. تو باشی زیر گلوت ورم نمی‌کنه، آدمو همچین می‌کوبه زمین که نگو. چیه این ناداری و بی چیزی... به دنبال جمله آخرش یکی دو جا زنگ زد و گفت: خانم من این آقای اکبرزاده  رو پیدا نکردم. بگید به من زنگ بزنه. چند لحظه بعد تلفنش زنگ زد: سلام، حال شما؟... منم خوبم... باشه می‌گم بفرستن. مکثی کرد و ادامه داد: آقای اکبرزاده  کاغذ دم دستت هست؟ لطف کن بنویس. واسه یه خانواده هفت نفره یه جای مناسب، (در دهنی رو گرفت و برگشت نگاهی به من کرد و گفت: اینجاها فکر کنم محل خوبیه؟ نه؟) ببین آقاجان الان دست بکار شو. یکی دو نفر رو بفرست برن ضرب‌الاجل یه خونه حیاط دار تو... و اونورا بخرن. خریدن دستور بده حسابی تجهیزش بکنن. هر چی که لازمه. یخچال. اجاق و لوازم آشپزخونه، فرش، تلویزیون. همه چی. خاطرم جمع باشه؟ کولر هم بخرن هوا داره گرم می‌شه. یخچال رو بگو پر بکنن. خواربار بخرن. آقاجون تو رو خدا حواست جمع باشه. همه این کارها رو کردی، خبرم کن بیام ببینم.

صدای اکبرزاده رو ضعیف اما می‌شنیدم.

جناب جلایر، خیالتون راحت باشه. اجازه بدین خونه رو بخریم، تجهیزش کاری نداره.

سفارشهاشو کرد و پشتی صندلی رو تا نصفه خوابوند. دوباره زنگ زد: آقا، واسه دختراش تو شرکت کاری دست و پا کن. دو نفر هستن. قطع کرد و گفت: می‌گم پسره فعلا درسشو بخونه. بد می‌گم؟

آروم زدم روی دستش و گفتم: ممنون. دلمون صیقلی شد.

مطمئن باش در کوچه پس کوچه‌های شهرمان به دور از چشم‌مان، تیر سقفی در حال آوار شدن است. اگر بکوشیم اندک متفرعن‌ها و خودبینان جامعه را به خود آوریم، به قداست دری که از دیدگانت فرو می‌ریزد قسم، تیرها از جایشان نمی‌شوند.

                                                                                      محمودپور

 

ما با چادر چه کردیم ؟!

ثامن تم : ما با چادر چه کردیم ؟!

سلام.
نام من چـــــــادر است...نام مادرم حجـــاب و پدرم عفـــاف است. .
روزگارم بد است و از همه شما دلگیرم...
شما از من که میراث خانمی پهلو شکسته هستم خوب محافظت نکردید، هیچ وقت یادم نمیرود...از کوچه تا بین در و دیوار همیشه همراهش بودم وقتی زمین خورد، خاکی شدم....وقتی سیلی خورد، در صورتش بودم، وقتی بین درو دیوار محسنش سقط شد، خونی شدم.....خوب میدانم چه دردی کشید تا من را برای شما به ارث گذارد...
و شما با من چه کردید؟؟؟ شما کار را به جایی رساندید که می خواهند مرا با زور و بگیر و ببند به دیگران غالب کنند و من خوب میدانم چرا کارم به اینجا کشیده شده...
از شماست که بر ماست...
شنیدم که می گفتید اگر میخواهی کسی را خراب کنی از او بد دفاع کن و شما با من همین کار را کردید!
اگر شمایی که خود را وارثان من می دانید درست رفتار می کردید و حرمتم را حفظ می کردید وضعیت من اینگونه نبود...
عده ای مرا تبدیل به استتاری برای گناهانتان کردید تا بگویند فلانی زیر چادر هر کاری میکند و باعث شدید قداستم کمرنگ شود...
مرا وسیله تکبر و فخر فروشی و خود برتر بینی کردید...
مرا تبدیل به شنلی کردید تا در میان سیاهی من، کفش و جوراب ها و مانتوهای رنگارنگتان بیشتر جلوه کند...
عده ای مرا به تمسخر گرفتید و از میان من دست های عریان و موهایتان را بیرون گذاشتید...
مرا به هر جایی بردید ... از شانه به شانه ی نامحرم در تاکسی و دانشگاه و میان پسرها تا کافی شاپ و محیط های فاسد تر...
هنر پیشه هایتان مرا فقط برای فیلم بازی کردن خواستند و شما هم با من فیلم بازی کردید تا در نقش دختری معصوم باشید...
به سیاهی رنگم ایراد گرفتند...و شما سعی کردید مرا عوض کنید!!!
عده ای از شما به من مدل دادید، تقصیر خودتان را گردن من انداختید و شکل مرا عوض کردید تا مثلا محبوب تر شوم...مرا تبدیل به مانتوهای براق و لبنانی و ملی و اندامی کردید...
شما به میراث فرهنگیتان دست نمی زدید و آن را تغییر نمیدهید اما در من که میراثی گرانبهاتر بودم دست بردید و هویتم را از من گرفتید...
به من خیانت کردید و من را که قرار بود جلوی زینت ها را بگیرم تبدیل به زینت کردید ،و یادتان رفت برای چه آمده ام و اگر قرار بود زیبا باشم به شما میرسیدم...
شکایت شما را خواهم کرد...
به شما توصیه میکنم به جای عوض کردن و مدل دادن به من خودتان را عوض کنید، به جای اینکه مرا به سوی لباس بکشانید نگاهی به خودتان بیندازید شاید ایراد از خودتان باشد...