من از دنیایی می گویم که تمامی رنگ هایش در سیاهی رنگ می بازد همان رنگ های که به ضرب و زور روشنایی مصنوعی رنگ می شوند
و از بلندای مینویسم که در پست ترین نقطه این جهان جای دارد
من از پشت دیوار های بلند دنیا برایتان می نویسم ...
و از جهانی صحبت میکنم که دستهای کوچکتان را احمقانه بر دور شکم بزرگش به تلاش میخواهید گره بزنید که مبادا او را از شما جدا کنند .
من از جهانی صحبت می کنم که بهارش را به بوسه ای از لبهای سرد و خشک پائیز میفروشد و قلب یخی زمستان را به ذغالی از درختی بهاری معامله می کند .
من از دنیای صحبت می کنم که همه اش داد و ستد است و جای برای دوست داشتن ندارد و انسانها دراین بازاره مکاره همگی شان برده اند و برای ارباب دنیا کار می کنند و چه صادقانه و خوش باورانه با هر طلوع به دکان هایی میروند که می پندارند برای خودشان است و به خیالشان ساعت های را که در آنجا می گذرانند برای خود گذرانده اند و تنهاسود کرده اند و نمی داند که عمر خویش می فروشند و چه ارزان می فروشند و مشتریان نمی دانند در چانه های پای دخل چه گران میخرند کالایشان را ، و در این بازار سکه های سیاهی که به رنگی خورشید گونه به انها قالب نموده اند چه چیز های که در ازای خریدی ارزان تر گران از دست میدهند .
من از قطبهای یخی که برای آب های دریا ، دل یخ زده شان را اب می کنند ، مینویسم
و بر توده ای از یخ می نشینم .
و سفری را به دریای بیکران دنیا آغاز می کنم و به شامگاه که خورشید در مغرب به دست ماه مهربان نقاب از چهره اش برداشته میشود ، در آب ز آب شدن یخ غوطه می خورم و صبحی دگر که تکه یخی دگر دست به خودکشی میزند و از بالای بام یخی خانه خویش میپرد من بر آن سوار میشوم
و من از برای انهای که دیگر تابی برای ماندن ندارند از سفر هر روزه ام می نویسم که بدانید اگر طالب سفرئد باید بار بندید برای سفری بی بازگشت و گرنه این جهان که من بر آبهایش هروز سواری میکنم و از تمامی مسیرهایش میگذرم هیچ چیزی ندارد و آسمانش و زمینش همه جا و همه وقت یک رنگ است .
من از صدای پای آب خسته ام .
من از تکرار بیهوده خسته ام .
من از سفر خسته ام .
و کاش دنیا را هیچ گاه ابتدایی نبود .
نمی دانم کجایی این دنیا زیباست که شاعران او را زیبا خطاب میکنند .
من همه جایش را دیدم همه جا جنگ ، تجاوز ، غارت و سیاست بود ، همه جا عده ای خود را به کشتن می دادند ، تا عده ای دگر را بر بالای بام دنیایشان بنشاند و سپس به التماس گویند بر ما رحم نمائید . این دنیا دیوانه خانه است و تمامی مردم این دنیا دیوانه اند . به راستی آنها چه می خواهند ؟
آری آنها خدا می خواهند و این از فطرت خدا جوی آنهاست . ولی چرا مگر خدا نیست ؟ ، شاید چون او را نمی بینند ، او را باور ندارند ؟ وای چه سادلوحانه یعنی اگر روزگاری کور و کر شوند و صدای این خدای که به دست خود بر بلندای بام خانه شان یا همان دنیایشان نشاننده اند نشنوند و نبینند او را نیز انکار می کنند ؟ چه احمقانه است این بینش سطحی .
با این دیدگاه هشان همچو سنجاقکی می مانند که بر روی آب سوار است و وای از آن لحظه که از ورای شان اب به سنگی برخورد کند و به آسمان رود و بر سرشان فرو بریزد . آنها حتی سنجاقک هم نیستند ، سنجاقک چالاک است . و آنها مفلوکند و بی دست و پا .
من از دنیای انسانهای کوکی می نویسم که باید کوکشان کرد تا راه روند عده ای با زن کوک می شوند .
عده ای با پول .
عده ای با سیاست .
عده ای با عبادتی روباهانه.
عده ای با حرف های عاشقانه .
و عده ای با وعده های کودکانه .
پس چه کس می خواهد با او کوک شود . با کوک او مست شود . با کوک او زیبا شود .
و چه مظلوم است در روی زمین ، و چه گمنام به نامی ست او ، که تنها نامش را برای خود ، برای دیگران میبریم . نه برای خودش .
از او شرمنده ام به جای همه تان ، از او عذر می خواهم .
عذر می خواهم . من را ببخش!
که من همه آنهایم .
دلوشته های شبانه : کبریا رادین