امروز صبح با خستگی بیدار شدم از مری پرسیدم خوب خوابیدی گفت نه حالم خوب نیس خودمم خوب نبودم
سعی کردیم بهتر باشیم و با آنی صبونه خوردیم همون زمان فسقلی و مهربان همسر رسیدن همه رفتیم بیرون تا حالمون خوب بشه و مری کمی سوغاتی خرید بعدش اسباب بازی فروشی که فسقلی خرید کنه بعدش رفتیم کافی شاپ و به یاد روزای امتحان یه شیر کاکائو خوردیم و شیرینی مورد علاقه مری رو خریدیم و کمی گشتیم و برگشتیم پیش آنی تا عصر با هم بودیم و حالمون خیلی بهتر شد مری هم حالش خیلی بهتر شده بود کمی لبخند میزد و میخندید خدارو شکر بعد ناهار از آنی و خانوادش که همیشه مدیونش خواهیم بود خداحافظی کردیم و رفتیم بدرقه مری که اول اون بره بعدش ما کمی دلگیر بودیم اما خب چاره نبود و امیدوارم دیدار بعدی منو مری خوشحال کنده باشه و اتفاق این بار دیگه تکرار نشه خاطره این بار برای همیشه واسمون دلگیر کننده ثبت شد در حالیکه کلی برنامه ریزی کردیم خوش باشیم اما نشد در هر حال بازم خدارو شکر
غروب رسیدیم خونه و کمی به کارای خونه رسیدم و رفتم سر وقت درس و مخشای فسقلی که فردا ایشالله باید کلی بهش درس بدم تا جبران این چند روز نبودم باشه سر شب مری هم خبر داد که رسیده امیدوارم هر چه زودتر کاراش ردیف شه