الان خونم. دارم به دو سال و نیمی که گذشت فکر میکنم، ای وای که چه گذشتنی. به نظرم انگار همین دیروز بود که بین و رفتن و نرفتن دو دل بودم. آخرش گفتم بی خیال بابا، تو که دوسال تو شهر غریب بودی، این دوسالم روش. به قول «مسعود فردمنش» که اون روزا مدام با خودم زمزمه میکرم: آخرش مگه رنگی بدتر از سیاهی هست.
الان میتونم بگم آره هست ، اونم رنگیه که ازش خسته شدی، رنگی که دلتو میزنه. وضعیت این خونه از وقتی که رفتم نه تنها بهتر نشده(از اون لحاظی که الان تو ذهنم هست) بلکه بدتر هم شده. دقیقا نمیدونم از کی میخواستم خونه رو ترک کنم اما روز به روز این حس درون من قوت گرفت و آخرش هم به یه چیزی شبیه عقده یا آرزویی دست نیافتنی بدل شد.و من این بین پدرم رو مقصر میدونم....
الان تو این مرحله از زندگیم احساس میکنم که این زندگی من نیست! امروز که مرحله ای دیگه از زندگیم رو پشت سر گذاشتم، میخوام یه چند روزی با خودم خلوت کنم و ببینم آخرش چه راهی رو میخوام برای خودم انتخاب کنم.