رمان قلبهای عاشق
نویسنده : باران کریمی
فصل : 3 (آخر)
.......................................................................................
صداش منو از فکر و خیال درآورد : سلام .
جوابشو ندادم . فقط سرمو به معنی سلام تکون دادم . صدای تق تق کفشاش رو اعصابم بود داشت میومد سمتم . رمو ازش گرفتم .
( -: رها چی شده ؟
-: همش تقصیر تو بود خانم منو دعوا کرد .
-: الان باهام قهری ؟
-: نه . ولی ازت ناراحتم ..)
سوره نشست رو صندلی جفت تختم و گلی که برام خریده بودو گذاشت وسط دستام . بهش یه نگاه کوچیک انداختم . دقیقا گل های مورد علاقه امو خریده بود . رز سفید و قرمز