اومد گفت داروی خواب بدین. از این ریزا.
چادرشو گرفته بود به گوشه دندونش. یه خانم مسن بود.
لبخند زدم گفتم چی می خواین مشکلتون چیه؟ همشون ریزن! گفت یه دارویی می خورم نمی دونم اسمش چیه؟! گفتم بازم برای اعصاب دارو می خورین؟ گفت آره یه پلاستیکه! گفتم بیارید داروهاتونو ببینم چی دارید! شاید اصلا توی داروهاتون داشتید...
داشت می رفت . خندیدم و پرسیدم راستی حال حاج آقا خوبه؟ بردینش دکتر؟
تعجب کرد! گفت ماشالا! شما یادتونه منو؟
گفتم من همه تو یادم می مونند !! (اما راستش عمق ناراحتی دفعه قبلش یادم مونده بود. هرچی اصرار کرد عفونت ادرار داره شوهرم یه ورق ازینا (سیپروفلوکساسین) بدین، گفتم این مال دفعه قبل بوده! اگه قرار بود خوب بشن الان دیگه عفونت نداشتن... شاید هم فرم راجعه باشه که باید دکتر ببینه! این به درد نمی خوره الان...هی اصرار کرد حالا بدین، تو روخدا... الان من برم عصبی میشه... دکتر نمیاد! گفتم مادر جون همه مردا عین همن، بهش چشمک زدم و گفتم باور کنین به خاطر خودش می گم... ناراحت رفت بیرون در حالیکه ملتمسانه آقای نسخه پیچ(که همه فکر می کنن اون دکتره چون همیشه بوده) رو نگاه می کرد.)
گفت آره ! خدا خیرت بده، خوب شد ندادی... اومد دکتر به این هوا معلوم شد عفونت شدید داره و دکتر گفت نباید از اینا بهش بدین... یه سری داروی دیگه داد.
بهم اعتماد کرد، رفتش پلاستیک داروهاشو بیاره که همرو بگم چجوری مصرف کنه... این خوبه! این گه گاها که مردم می فهمند کار درستی کردی خوبه!