وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

هدیه ی جنگ

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0in 5.4pt 0in 5.4pt; mso-para-margin-top:0in; mso-para-margin-right:0in; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0in; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin; mso-bidi-font-family:Arial; mso-bidi-theme-font:minor-bidi;}

بسم الله الرحمن الرحیم

هدیه ی جنگ

قطره های اشک بود که از صورتش می چکید.دلش می خواست به گریه اش ادامه می داد و از دست بغض چند ساله اش راحت می شد. از کی بود  که چشم هایش می سوخت برای دو قطره اشک...ولی هیچ وقت حتی چشم هایش نم نشده بود...دل ِ سخت بود و از سنگ. نگاهش به زندگی بد بود. دست خودش نبود. همسرش برایش این زندگی را ساخته بود درست همان زمانی که به خواهش هایش گوش نداده بود و راهی شده....  .  کار  و روزش اداره بود و خانه بود و باز هم اداره. روز هایش هر روز تکرار می شد و نفس هایش بیهوده به فنا می رفت.  تازه سنش به سی رسیده بود و قدش مانند پیرزنک ها خمیده بود. کسی را نداشت. تنها محرم راز هایش ورقه ی زیر دستش بود که  هر روز  زیر فشار قلمش  می سوخت و آخ نمی گفت. روی میزش پر بود ا ز ورقه های مچاله شده ی تکراری.  زندگیش را از بر بود. همیشه خانه اش سوت و کور بود...خیلی وقت بود که دست کسی به روی زنگ خانه فرود نیامده بود. آن روز هم مانند عصر های  همیشه گی اش  دراز کشیده بود و به آرزویش فکر می کرد...خبری از همسرش...گوش هایش را به سکوت  خانه سپرده بود و دست هایش را بالش سرش کرده بود. در میان افکار سیاه و سفیدش  صدایی بلند شد...صدای زنگ... تکان نخورد. فکر کرد لابد زن همسایه است و  حرف های تکراری اش. اما دوباره شنید. صدا ها پشت سر هم رو سرش رژه می رفت و او کلافه شده بود. با عصبانیت بلند شد. به طرف در رفت. در را باز کرد... خشک شد... باور نمی کرد... آب دهانش را قورت داد...نمی دانست چه کند...چشم هایش قدرت  نگاه نداشت... قطره های اشک از صورتش سرازیر بود. دلش می خواست گریه اش را ادامه  می داد...همسرش آمده بود با یک دست و او اشک ها را کنار می زد تا دوباره آرامش را در چند قدمیش حس کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.