تصور کن...
فقط بهش فکر کن...
17 صفر؛
درست سه روز مونده به اربعین...
صبح از خواب بیدار میشی... اصلا شاید شبش تا صبح خوابت نبرده باشه از ذوق...
صبح اول وقت، اول جاده نجف - کربلا...
بین آن همه جمعیت خودت باشی و عشق رسیدن به حرم...
خودت باشی و لحظه شماری...
خودت باشی و سه روز که شاید به نظرت بلندترین روزهای سال باشند...
خودت باشی و پاهایی که آماده اند تاول بزنند...
خودت باشی و خودت...
خودت باشی و شعری که زمزمه میکنی:
"رسد روزی که در سجده بگویم/ رسیدم کربلا؛ الحمدلله"
خودت باشی و ستون شماره یک...
خدا میداند آن هزار و چهارصد و چند ستون را به چه عشقی خواهی گذراند...
آنقدر می روی تا برسی به آخر دنیا...
دنیایی که همه آرزوت بوده...
و حالا بعد از سه روز...
تویی و پایان همه دلتنگی هات...
.
.
.
تصور کردی همه اینها رو...
دیدی چقدر تصورش قشنگه...
لذتش رو فقط اونی که رفته میفهمه...
و حسرتش رو فقط اونی که لحظه آخر جا مونده درک میکنه...