وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

گیتی بی اغازوبی پایان

عسل بدیعی درگذشت

http://www.pcparsi.com/uploaded/pc3f02d7e1596a71b1c1de8f85c30cf605_farapix_com_484d200ca744830e72c8e1fef794e480_53202.jpg

اون روزاصلاحالم خوب نبود چند دقیقه قبلش در یک سایت خبری خونده بودم که "عسل بدیعی بازیگر سینمای ایران درگذشت" حسابی حالم گرفته شد به بخش تصاویر سایت گوگل رفتم و عکس های این بازیگر زیبا را دیدم بیشتر حالم گرفته شد با خودم گفتم واقعا زندگی چقدر می تونه وحشتناک به پایان برسه با این افکار بیشتر و بیشتر خودمو تخریب می کردم به یاد این جمله افتادم که دو چیز میتونه غم ها و رنجها رو کم کنه یکی سخن بزرگان و دانایان و دیگری دیدار دوستان ، من که الان بیشتر دوست دارم تنها باشم برای همین رفتم سراغ سخنان بزرگان ، در میان سخنان قصار بزرگان چند جمله یی از حکیم ارد بزرگ تونست آرامم کنه این جملات رو تقدیم شما دوستان خوبم می کنم : (( جهان را آغاز و انجامی نیست آنچه هست دگرگونی در گیتی است . ما دگرگونی در درون گیتی را زایش و مرگ می نامیم . ما بخشی از دگرگونی در گیتی هستیم دگرگونی که در نهان خود ، پویش و شکوفایی را پیگیری می کند . بروز آینده ما بسیار فربه تر از امروز خواهد بود ، ما در درون گیتی در حال پرتاب شدن هستیم ، پرتاب به سوی جایی و نمایی که هیچ چیز از آن نمی دانیم ، همان گونه که در کودکی از این جهان هیچ نمی دانستیم . میدان دید ما با همه فراخنایی خود ، می تواند همچون شبنمی کوچک باشد بر جهانی بسیار بزرگتر از آنچه ما امروز از گیتی در سر می پرورانیم پس گیتی بی آغاز و بی پایان است .))

پرتاب توب به زمین حریف

نام بازی:پرتاب توب به زمین حریف

هدف:

سرعت، چابکی، آمادگی برای والیبال

تجهیزات:

توپ والیبال، طناب

شرح بازی:

معلم زمینی را مشخص کرده و آن را به دو قسمت مشخص تقسیم می کند(برای نمونه زمین والیبال).

به بازیکنان 2 تیم به اندازه توپ می دهیم و در زمانی مشخص (2 دقیقه) می گوییم که توپ را به زمین تیم مقابل پرتاب کنند و بعد از زمان مشخص شده تعداد توپ هایی که در زمین ها هست را شمارش کرده و در زمین هر کدام از تیم ها توپ های کمتری بود برنده مسابقه خواهد بود.

کوثر ریوندی (دانشجوی علوم کامپیوتر)1

بچه که بودم رفیقی داشتم که خوب نیزه پرتاب می کرد. دستش قوی بود. این رفیق رفت تمام هم و غمش را گذاشت روی تمرین پرتاب نیزه. من رفتم دانشگاه تئاتر خواندم. او باز هم نیزه می انداخت. هیچ کار دیگری نمی کرد. دانشگاه را تمام کردم. او همچنان نیزه پرت می کرد. تا زد و گفت:
- بالاخره وقتش رسید خودمو نشون بدم
با هم رفتیم وسط صحرا. گفت:
- وایسا ببین چیکار می کنم
و تمام جانش را گذاشت توی نیزه و پرت کرد.
نیزه رفت و رفت. اینقدر که در هوا نقطه شد. رفیقم گفت:
- من دیگه کارم تموم شد. یه عمر کار کردم برا همچین روزی. تو رفتی درس خوندی. چیز نوشتی. خیلی چیزا یاد گرفتی.
به او گفتم:
- تو دنبال یه چیز رفتی. بهش رسیدی. من دنبال خیلی چیزا رفتم. به هیچکدمشون نرسیدم.
گفت:
- من دیگه باید برم. خداحافظ.
این را گفت و به صورت افتاد زمین. یک نیزه به پشتش فرو رفته بود. نیزه ای بود که خودش پرت کرده بود. نیزه اش زمین را دور زده بود و به خودش رسیده بود. او برای به خودش رسیدن تمرین کرده بود. گفته بود:
- دورترین نقطه خود منم. من می خوام به خودم برسم.
و به خودش رسید.

علیرضا روشن