بچه که بودم رفیقی داشتم که خوب نیزه پرتاب می کرد. دستش قوی بود. این رفیق رفت تمام هم و غمش را گذاشت روی تمرین پرتاب نیزه. من رفتم دانشگاه تئاتر خواندم. او باز هم نیزه می انداخت. هیچ کار دیگری نمی کرد. دانشگاه را تمام کردم. او همچنان نیزه پرت می کرد. تا زد و گفت:
- بالاخره وقتش رسید خودمو نشون بدم
با هم رفتیم وسط صحرا. گفت:
- وایسا ببین چیکار می کنم
و تمام جانش را گذاشت توی نیزه و پرت کرد.
نیزه رفت و رفت. اینقدر که در هوا نقطه شد. رفیقم گفت:
- من دیگه کارم تموم شد. یه عمر کار کردم برا همچین روزی. تو رفتی درس خوندی. چیز نوشتی. خیلی چیزا یاد گرفتی.
به او گفتم:
- تو دنبال یه چیز رفتی. بهش رسیدی. من دنبال خیلی چیزا رفتم. به هیچکدمشون نرسیدم.
گفت:
- من دیگه باید برم. خداحافظ.
این را گفت و به صورت افتاد زمین. یک نیزه به پشتش فرو رفته بود. نیزه ای بود که خودش پرت کرده بود. نیزه اش زمین را دور زده بود و به خودش رسیده بود. او برای به خودش رسیدن تمرین کرده بود. گفته بود:
- دورترین نقطه خود منم. من می خوام به خودم برسم.
و به خودش رسید.
علیرضا روشن