دلا از چندی سفر ذکر تسبیه تو گویم
تا عمر به سر رسد جاه و مقام تو گویم
بسیار تلاش زه منزل معشوق کردم
زه خرسندی دل دعا زه ره معبود کردم
در موسم این باد خزان فالی زدل خواستم
فارغ از حال خویش بختی آزمودم و برخواستم
جستمت از کویر دل تا گل به دشت آرم
حاصل عمر را زه شادی دل به پایان آرم
دلا با که گویم اشک بی قرارم را
این بیتاب مانده پشت دیدگان به راهم را
بمانم یا نمانم , قدر دلم زه این دنیا ندانن
گل شیدا را جز چیدن زه بوییدن ندانن
هر نفسم که میکشم شوقی رها زه این دلم
شب که به سحر می رسد عمری رها زه این دلم
تا که بهار می رسد سالی زه بهار گذشته مرا
عمر در بستر رود روان رو به پایان گشته مرا
نه سامان گشته این عشق زه دل مرا
جز لاله ی سوخته گداخته زه شعله ای مرا
عاشقانه گفته اند بر شوق این دل خسته ام
در قفسم کرده اند آن دله شیدای دل خسته ام
محو گشته ام چون ستاره ای زه آفتاب سحر خیزم
نگهی نیست زه روشنایی بر این دل جان سوزم
بیتاب آن آسمان تا ستاره ای شبی نمایان شود
شعری بنگارد شاعر هزاران سال تنهایی آسمان شود
بگفتا من نگویم شعر آوای دلم را
قسمی نیست زه سوگ این اشک دلستانم را
آوا