نام رمان : سوگلی سال های پیری
نویسنده : Chiksay و دل آرا دشت بهشت کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : ۱٫۵ (پی دی اف) – ۰٫۱ (پرنیان) – ۰٫۷ (کتابچه) – ۰٫۱ (ePub) – اندروید ۰٫۷ (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : ۱۴۸
خلاصه داستان :
حورا دانشجوی فوق لیسانس فیزیک ، بر خلاف میل باطنیش ، مجبور به ازدواج با دوست برادرش، آقای طاهر مفاخری میشود.
حورا دچار سردرگمی هایی در پذیرش طاهر به عنوان همسر میشود. در این بین با خانم مسنی آشنا میشود که شنیدن شرح حال زندگی آن زن، دیدگاههای جدیدی نسبت به زندگی زناشویی به این تازه عروس میدهد.
دانلود فیلم Kokowaah 2 2013
با لینک مستقیم و کیفیت عالی BluRay 720p
تماشای این فیلم به افراد زیر ۱۷ سال توصیه نمی شود.
موضوع: کمدی
سال تولید: 2013
محصول: آلمان
کارگردان: Til Schweiger, Torsten Künstler
کیفیت: BluRay 720p
بازیگران: Sascha Alexander, Andreas Adam, Arthur Abraham
خلاصه داستان: هنری به همراه همسر، دختر و پسر تازه متولد شدهشان شاد و خوشحال زندگی میکنند. اما همه چیز زمانی خراب می شود که همسر هنری میخواهد برای مدتی جدا از آنها زندگی کند...
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد. بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.
یعنی خدا رو شکر که این کتاب "یک زن بدبخت"تموم شد و اینکه کلا 135 صفحه بود.بیچاره ام کرد.نمی دونم اوضاع روحی من خرابه که کتاب به چشمم مزخرف اومد یا واقعا اینجوری بود.البته خیلی خودم رو کنترل کردم که نگم ولی واقعا اعصابم از بی سر و تهی کتاب خرد شد.اول با یک پیش زمینه خوب رفتم جلو ولی بعد خرد تو ذوقم. پشت جلد آمده:
"براتیگان این سفرنامه ی داستانی را براساس تجربه های زندگی روزانه اش نوشته است.این کتاب داستانی پرکشش است که مانند دیگر آثار براتیگان،انسان آن را یک نفس و با لذت می خواند و از طنزپردازی نویسنده شگفت زده می شود.نویسنده در این کتاب با لحن گپ و گفتی دوستانه خوانندگان را در زندگی روزانه ی خود دخالت می دهد،اما فقط تا آن حد که مایل است و صلاح می داند."
والا من که صد بار نفس گرفتم تا بتونم این کتاب نفس گیر رو بخونم.همش ورق می زدم ببینم کی تموم میشه و اصلا چیزی متوجه می شم یا نه.سر و ته ماجرا دستم نیومد.چی بود؟کی بود؟من کی ام؟ تو کی یی؟ چیز خاصی نمی تونم بگم جز اینکه بعضی از تعبیرها و جمله ها برام جالب بود.ولی نه لذت بردم و نه شگفت زده شدم و نه دچار کشش! هیچ اثری هم از حس سفرنامه خوندن بهم منتقل نشد،به جز آوردن نام یک سری شهرها و مکان ها.
بخش هایی از کتاب:
*"یک زن بدبخت"یک سفرنامه ی داستانی و پیشنهادی در سفرنامه نویسی است.زن بدبخت این کتاب که خود را در اتاقش حلق آویز کرده و براتیگان(این نویسنده در سن 49 سالگی فوت کرده) از بخت بد،ظاهراً مدتی در اتاق او زندگی می کرده و ناگزیر در بستر او می خوابیده است،در گستره ی اثر در حد نشانه ای از مرگ خواهی نویسنده و درگیری او با مرگ فراز می آید.
*از سوی دیگر این کتاب"تقویم سفر مردی در طی چند ماه از زندگی اوست" و به این جهت در خط سفر اتفاق می افتد و نمایانگر زندگی نویسنده ای است که در سال های آخر زندگی اش آمریکا را در می نوردد و حتی گذرش به آلاسکا و هاوایی هم می افتد.
*آن قدر تنها بود که آدم وقتی می دیدش دیگر هرگز نمی توانست فراموشش کند.
*ساده تر است که آدم پیش خودش خیال کند کسی دارد با خودش حرف می زند تا اینکه بپذیرد این شخص او را مخاطب قرار داده است.وقتی آدم مخاطب کسی باشد،می بایست تلاش بیشتر و شرم آورتری بکند تا بتواند هم صحبتش را ندیده بگیرد.
*آدم های واقع بین ومنطقی همیشه درکنار ما زندگی می کنند.آنها همه چیز را براساس اولویت طبقه بندی می کنند و محال است که متزلزل بشوند.
*زن ها خیلی خوب چمدان می بندند.هیچ زنی شش دست شلوار و دو دست پیرهن توی چمدان یک مسافر نمی گذارد.
*چقدر خوب می شد اگر آدم می توانست گذشته اش را به شکل دیگری رقم بزند،اینجا و آنجا بعضی چیزها را تغییر بدهد،برای مثال دست از بعضی حماقت هایش بردارد.
*چون بیکار بودم وعلاوه بر این خودم هم از خانواده ی پستانداران هستم به گربه سلام کردم.گفتم:"پیشی،سلام"و برای اینکه سلامم شسته رُفته تر از کار درآید،در ادامه ی این ماجرا گفتم:"میو"
*گربه ها نمی دانند که انسان ها درباره شان کتاب های پرخواننده نوشته اند و میلیون ها نفر با دیدن کتاب های مصور با عکس گربه ها خندیده اند.اگر آدم یکی از کتاب ها را به گربه ای نشان بدهد،کاملاً نسبت به آن بی تفاوت خواهد بود.
*گمانم اگر ماشین ها جای پارک شان را با خودشان بیاورند،شاید به آنها بیشتر علاقه مند بشوم.
*وظیفه ی یک مسافر احتمالاً این است که از جایی به جایی دیگر سفر کند.اما سفر،زندگی را ساده تر نمی کند.آدم فقط می تواند برای مسافر سفر خوشی آرزو کند و امیدوار باشد که دست کم وقایعی را که در سفر برایش اتفاق می افتد و نمی تواند جهت شان را تغییر دهد،تا حدی درک کند.
*هیچ وقت علاقه نداشتم چیزهایی را که توجهم را جلب نمی کند به خاطر بسپرم.احتمالاً این بی علاقگی نشانگر ضعف شخصیتی ست.
*وقتی قیمت همه ی کالاها را حساب کرد،مرد جوانی آنها را توی پاکت گذاشت.به پنجاهمین پاکت رسیده بود و در چهره اش بُِهت محکومان به کار اجباری در جزیره ای شیطانی نقش بسته بود.
*حیف که به آفتاب علاقه ندارم.اگر می توانستم حمام آفتاب بگیرم و مثل یک تکه گوشت کبابی خودم را به پهول بغلتانم تا آن طرف دیگرم هم بی نصیب نماند،قطعاً زندگی به کامم شیرین تر می شد.
*خب به هر حال این حقیقت دارد که گاهی اوقات نمی توانیم مسیر رویدادهای زندگی را به دلخواه تغییر دهیم.
*یکی از چهل چیز وحشتناک زندگی ام پرواز با هواپیماست.وقتی سر آدم درد می کند،اعصاب آدم مستقیماً با سرعت و صدای هواپیما درگیر می شود.مثل این است که یک جراح که در یک دست چاقوی جراحی و در دست دیگر یک کتاب علمی دارد،آدم را بدون بیهوشی جراحی کند و در همان حال مدام با خودش بگوید:کاش تحصیل را جدی تر گرفته بودم.
*قلب من هم این روزها مثل مکانی ست در کره ی ماه که برای نگهداری قندیل های یخ از آن استفاده می کنند و شرایط فیزیکی اش را طوری تعیین کرده اند که یخ ها هیچ وقت آب نشوند.
*سخت می توانم باور کنم که روزی بتوانم با کسی یک رابطه ی عاطفی داشته باشم،جوری که انگار همه چیز از نو شروع بشود:با گفتن "سلام"به دوستی،ناگهان قلبم با آهنگ قلب او بتپد و من و او که دو انسان کاملاً متفاوت هستیم به هم نزدیک بشویم و زندگی مان به هم گره بخورد.
*در حالی که به سفر ادامه می دهم،هرچه که می گذرد بیشتر مشخص می شود که مهار زندگی را نمی شود به دست گرفت و حتی شاید نمی شود آینده را به طور مبهم پیش بینی کرد وبرنامه ها و نشانه های تاویل پذیر درواقع بی معنی هستند.
*مسیر رویدادهای این کتاب از درماندگی من نشان دارد.شاید این کتاب از همان آغاز که آن را دست گرفتم محکوم به شکست بوده است.بهتر بود این کتاب با کلمه ی "توهم"آغاز می شد.اما تسلیم نمی شوم.
*به دیگر سخن:خنده دار است که با وجود آنکه زیاد سفر می کنم، در واقع از سفر بدم می آید.
*چون آدم نمی تواند به مردم اعتماد کند و یقین داشته باشد که آنها همان کاری را انجام می دهند که ازشان انتظار می رود.آدم تا به خودش بیاید می بیند رودست خورده است و مردم برخلاف انتظارش کاری انجام می دهند درست مقابل آن چیزی که واقعیت ایجاب می کند.
*داستان پاهای شکسته بسیار پیش افتاده است.در واقع آدم در وقت نامناسب،در جای نامناسبی بوده و بعدش هم مشتی کلسیم ترک برداشته.
*آدم وقتی به خانه اش برمی گردد مثل این است که هرگز آنجا را ترک نکرده است.چون وقتی آدم به قصد بازگشت به خانه سفر می کند،بخشی از خودش را در خانه اش جا می گذارد.مگر آن کهبه جایی کاملاً تازه نقل مکان کند.جایی که هرگز ندیده،نمی شناسد و هیچ خاطره ای ازش ندارد.
*زنان باهوش جذابیت بیشتری دارند.فکر می کنم این نکته را جایی خوانده ام.اما در هر حال این حقیقت دارد که زنان باهوش در نظر من جذاب تر اند.
*باید از این پس کمتر به احساساتم اعتماد کنم.
*این تصور که آدمی می تواند زندگی اش را درک کند،فقط نوعی توهم جنون آمیز است.
*در این میان مکثی به وجود آمد که درآن چند ثانیه ی آخر مثل الکلی که پشت بیمار مبتلا به ذات الریه می مالند خشکید.
*هیچ چیز ویرانگرتر و ورنج آورتر و بالاخره احمقانه تر ازدعواهای خانوادگی نیست.
وقتی حداکثــــری وجود نداره ،
بهتره آدم حداقل از حداقــل ها لذت ببره . . .
.
.
.
ﺟﻨﮕﻞ فقط دیدنی نیست
ﻓﻘﻂ ﺳﻮﺧﺘﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ
ﻣﻦ ﯾﮏ ﺟﻨﮕﻞ ﭼﻮﺏ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ . . .
.
.
.
آن گاه که در آغوش تـــــو بود . . . فرشتـــه اش میخواندے
حــــــــــالا که در آغوش دیگریست . . . فـــــــــاحشہِ ؟
.
.
.
از روے کینــه نیــسـت اگــر خـَنجــر بــه سـینــه ات مــے زننــد
ایـن مردمــــان تنـــها بــه شــرط چاقـــو
دل مــــے برنـد!
.
.
.
در این زمانه
آدمها …!
حتی حوصله ندارند
به حرفهای سر زبانی یکدیگر گوش دهند …
چه برسد به اینکه بخواهند
سطر سطر روح ِ تــو را بخوانند …
در واژه نـامـه ی مجـازی ..!
.
.
.
آدم هــــا موجوداتـــی هســــتند که،
بــــرای نزدیکــــــ ـــ شدنشــــون،
باید ازشــــون دوریــــــــ کـــرد…
.
.
.
دور باشـــی و تــپــــــنده …
بهتر است از این که …
نزدیـــک باشی و زننـــــــده …
این مفــــــهوم را که در رگ هـــایت جاری کنی …
دیگر تنـــــــــها نخواهی بود …
.
…
.
.
وضعیتی ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﺮ کی نیکی ﻣﻴﮑﻨﻪ ﭘﺎی ﻟﺮﺯﺷﻢ ﻣﻴﺸﻴﻨﻪ!
.
.
.
کنــارت هستند ؛ تا کـــی !؟
تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند …
از پیشــت میروند یک روز ؛ کدام روز ؟!
وقتی کســی جایت آمد …
دوستت دارند ؛ تا چه موقع !؟
تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند …
میگویــند : عاشــقت هســتند برای همیشه نه …
فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود !
و این است بازی باهــم بودن … !
.
.
.
.
بعضی چیزها را ” باید ” بنویسم
نه برای اینکه همه ” بخونن ” و بگن ” عالیه ”
برای اینکه ” خفه نشم ”
همین !!
.
.
هـَمــه بـدهے هایـــَم را هــَم کـِـه صــآفــ کـُـنـم
بــه ” دل خــود ” مــدیـون مےمــآنم…
بــرای تمـام
“دلــم مےخواســـت” هاے
بے جواب مــانـده اش !!
.
.
.
در روزگاری که “دروغ” یـک “واقـعـیت عمــ ــ ــ ــ ـومـی” است . . .
به زبان آوردن “حقیقت” یک “اقدام انقلابی” محسوب می شود !
.
.
.
بغض ها را گاهى باید قورت داد ،
عاشقانه ها را از پنجره تف کرد و درها را به روى همه بست …
گاهى هیچکس ارزش دچار شدن را ندارد !
.
.
.
اگر حرف وزن نداره ؛
پس چه جوری کمر آدم رو میشکنه ؟!
.
.
.
زیادی که خودتو دست پایین بگیری
میفتی زیر پای کسی که یه روز به اوج رسوندیش !
.
.
.
یکی برای هر نفس حوایی دارد و دیگری هوایی برای نفس هایش ندارد !
.
.
.
فاصله تان را با آدم ها رعایت کنید؛
آدم ها یکدفه می زنند روی ترمز؛
و آن وقت شما مقصری …!
.
.
.
.
زمونه ی بدی شده!
حتی با افزودنی های غیرمـجاز هم
اعتباری بــه ماندگاری بعضی دوستی ها نیسـت…
.
.
.
این روزها همه آدمها درد دارند …
درد پول
درد عشق
درد تنهایی
این روزها چقدر یادمان میرود زندگی کنیم !
.
.
.
ین روزها احساس میکنم شـــدیدا هستیم و در عین حال
عمـــیقا نیستیم …
.
.
.
دور گردنش شال پیچیدند،
و سرش کلاه گذاشتند و رفتند …
کسی نفهمید همین محبت ها آدم برفی را آب کرد
.
.
.
کاش دنیا چند ثانیه خفه می شد،
تا من با خودم گپی بزنم…
.
.
.
به هرکس که می نگرم در شکایت است ،
درحیرتم که لذت دنیا به کام کیست؟!
.
.
.
مُراقــب بــآش
به چه کسـی اِعتــمـــآد میکنی،
“شیـــــــطان” هَـــــم یه زَمــــــآنـی “فرشتـــــــــــه” بــود
.
.
.
ﻫﻤﺒﺴﺘﺮ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ!
ﺍﻣّﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ،
ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ، ﻫﻤﻨﻔﺴﯽ ﻫﺴﺖ ؟!
.
.
.
هر چقدر عینکم را تمیزتر میکنم ، دنیا کثیف تر میشود …
.
.
.
زنــدگـی ، اتّفــاقِ نـادریـست !
کـه بــرایِ بـعضـی از زنــــده ها می اُفتــد !
.
.
.
عشق های امــروزی
بی نام
قابل انتقال به غیر
و معاف از احساس میباشند . .
.
.
چشم هایم را می بندم
گوش هایم را می گیرم
زبانم را گاز می گیرم
وقتی حریف افکارم نمی شوم
چه درد ناک است فهمیدن
.
.
.
گرگ همان گرگ است ، شغال همان شغال
و بین این همه حقیقت تنها آدم است که آدم نیست !
.
.
.
واقعیت ها را هر روز صبح جا میگذارم پشت اتاق گریم،
از بس آدمها واقعی بودنمان را دوست ندارند . . .
.
.
.
هیچ کس در این دنیــــــــــا سـرش شلــوغ نیست … !
همه چیـــز به اولـویت ها بر میگـردد !
.
.
.
مواظبم باشید ، دست هایم را بگیرید
می گویند آلزایمر گرفته ام اما من فقط دنیایتان را نمی شناسم !
.
.
.
وقتى با یک دست
نقاب هایشان را نگه داشته اند
و با دست دیگر
کلاه بر سرم مى گذارند
انتظار زیادیست
که بخواهم نوازشم کنند…!
.
.
.
دنـــــیـــــــا :
بازی هایت را سرم درآوردی
گرفتنی ها را گرفتی
دادنی ها را ندادی
حسرت ها را کاشتی
زخم ها را زدی
دیگر بس است چون چیزی نمانده ، بگذار بخوابم …
محتاج یک خواب بی بیدارم !
.
.
.
بیشتر از هرکسی … خودت را دوست داشته باش!
جوری که هر کجا نشسته ای … هر جا که می روی ….
در هر کاری که میکنی … “خــــــــودت ” حضور داشته باشد ،
یــــک حضــــــــــور بـــی ماننـــد …
اما خالــــــی از تکبــــر ، حسادت ، ریــــــا …
باور کن تا عاشق خودت نباشی ….
عاشق هیچ کس نمیتوانی بشوی ….
و هیچ کس هم ..(!)… عاشقت نمیشود !
.
.
.
.
در روزگاری زندگی میکنیم کـه:
هَرزگی “مـُـــــد” اســت !
بی آبرویــی “کلاس” اســـت !
مَســـــتی و دود “تَفـــریــح” اســـت !
رابطه با نامحرم “روشــن فکــری” اســت !
گــُـرگ بــودن رَمـــز “مُوفقیت” اســـت !
بی فرهنگی “فرهنگ” است !
پشت به ارزش ها واعتقادات کردن نشانه “رشد ونبوغ” است !
.
.
.
ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﺎﺷﯿﺪ!
ﻣﺮﺍﻗﺐ ﻫﻤﯿﻦ “ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ” ﻫﺎ
“ﻋﺰﯾﺰﻡ” ﻫﺎ
“ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻢ” ﻫﺎ
ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﺎﺷﯿﺪ!
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺎ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ !
ﻫﻤﯿﻨﻬﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯﺟﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻭ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ!
ﻫﻤﯿﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ “ﺁﺷﻖ” ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﺩﺍﯼ”ﻋﺎﺷﻖ” ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﻧﺪ!
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻋﺸﻖ!
ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺳﺮﺵ ﮐﻼﻩ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ،
ﻧﻪ ﻻﯾﻖ ﻋﺸﻘﻨﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ !
.
مــهـــم نــیـــســـت چـــقـــدر بـــالایــــی،
مـــهـــم ایـــنـــه که اون بــــالا
لاشــــخــــوری یــــا عقاب . . .