دستهای کبودش را پشتش پنهان کرد و آمد پیش مادر.
از او خواست که فردا بیاید مدرسه،
مادر هم با عصبانیت فرستادش پیش پدر و گفت:
«این دفعه رو با پدرت برو، چقدر من بیام ضمانت تو رو بکنم؟»
پدر دستهای کبود مهدی را در دستش گرفت و گفت:
«دوباره به معلمات گیر دادی؛
مگه نگفتم که کاری به کارشون نداشته باش،
بی حجابند که باشند، تو دَرست رو بخون. ببین چطوری کتکت زدند.»
مهدی که هشت سال بیشتر نداشت؛ گفت:
«برای چی باید چیزی نگم؟ مگه اونها مسلمون نیستند؟
مگه تو قرآن نیومده باید حجاب داشته باشند؟»