سلام مهربون سه تا مسافر به شهری رفتند دیدنی ترین جای اون شهر معبدی زیبا بود پس سری به اونجا زدند و با پیر معبد هم ملاقات کردند پیر از تک تک شون پرسید : چقدر اینجا می مونی؟ اولی گفت : سه ماه و جواب شنید : پس جاهای کمی رو خواهی دید! دومی گفت : شش ماه پاسخ عجیب تر بود : پس شانس تو برای دیدن شهر از دوستت کمتره! و سومی گفت : یک هفته پیر دانا نگاه عمیقی بهش کرد ، لبخندی زد و گفت : فکر کنم تو بتونی به همه جاهای دیدنی شهر سر بزنی!!! مسافرا با تعجب و هر سه با هم پرسیدند : مگه می شه؟!!! پیر ، نگاه معناداری بهشون کرد و گفت : همین که آدم ها خیال می کنند خیلی وقت دارند بهترین دلیله واسه اینکه همه اون وقت رو تلف کنند! و هنگامی که اطمینان داشته باشند وقت شون کمه قدر لحظه لحظه هاش رو می دونند عزیز دلم ، ماها چقدر فرصت داریم؟ قراره چند سال ، ماه ، هفته ، روز ، ساعت ، یا لحظه دیگه بمونیم؟ یعنی فکر می کنیم حالا حالاها توی این کره خاکی هستیم که ... آخ که چه وقت هائی رو تلف کردیم و شاید باز هم بکنیم آخ که چه کارهائی رو به تاخیر انداختیم و شاید باز هم بندازیم آخ که ... بیا هر روز فکر کنیم ، فقط همین یه روز رو وقت داریم اونوقته که زندگی خیلی خیلی زیبا می شه و قدر لحظه لحظه مون رو می دونیم
آن جاهای قصه که باید تصمیم بگیری و انتخاب کنی بین دو تا راه. که از هر کدام از راهها که بروی قصه طور دیگری پیش میرود که ته هیچ کدام معلوم نیست. آن جاهای قصه برای قهرمان درد دارد.
اسکارلت اوهارا را یادتان هست؟ وقتی که توی کارگاه چوببری در آغوش اشلی بود و خواهر اشلی آنها را با هم دیده بود. همان شب تولد اشلی بود. اسکارلت از آن میزانسن فرار کرده بود و خزیده بود توی اتاقش و توی تختش. در را به روی خودش بسته بود و خیال بیرون آمدن از تخت و اتاق و خانه و رفتن به مهمانی اشلی را نداشت. یادتان هست رت آمده بود به زور از تخت کشیده بودش بیرون؟ پیراهن قرمزی انداخته بود روی پاهاش و گفته بود همین را بپوش و مجبوری بروی مهمانی و یا امشب از خانه میآیی بیرون و خودت را آفتابی میکنی یا دیگر هرگز نمیتوانی توی جمع و بین مردم حاضر شوی.
آن جاهای قصه که باید تصمیم بگیری و انتخاب کنی بین دو تا راه، آن جاهای قصه کاش یک رت باتلری بود که به زور تو را از خودت میکشید بیرون و پرتت میکرد توی راهی که باید بروی تا این همه زیر بار پرسش «این یا آن؟» عذاب نکشی.