مقدمه
زندگی حضرت محمد (ص) از صدر اسلام مورد توجه و اهتمام مسلمانان قرار داشته است ؛ با اینهمه ، روایات بیشمار موجود در بیشتر جزئیات همداستان نیستند و به ویژه آگاهیهای ما در باب زندگی آن بزرگوار ، پیش از بعثت ، به تفصیل شرح سیرة ایشان پس از بعثت نیست . به هر حال ، آنچه از مطالعه و بررسی زندگی وی در طول 63 سال در ذهن نقش میبندد، بازتابی از تصویر ظهور پیامبری الهی و سرگذشت شخصیتی است که با پشت سر نهادن دشواریهای بسیار ، بیهیچ خستگی و ناامیدی به اصلاح جامعه ، دست زد و توانست جزیره العرب را متحد کند و آمادة گستردن اسلام در بیرون از مرزهای عربستان شود و از آن مهم تر دیانتی را بنیاد نهد که اینک یکی از مهمترین ادیان جهان به شمار میرود .
از تولد تا بعثت
تولد حضرت محمد ( ص) بنابر بسیاری از روایات در 17 ربیع الاول عامالفیل ( 570 م ) ، یا به روایتی 12 همان ماه در تقویم عربی روی داد . پدر پیامبر(ص)، عبدالله فرزند عبدالمطلب و مادرش آمنه دختر وهب و هر دو از قبیلة بزرگ قریش بودند ؛ قبیلهای که بزرگان آن از نفوذ فراوانی در مکه برخوردار بودند و بیشتر به بازرگانی اشتغال داشتند . عبدالله ، پدر پیامبر (ص) اندکی پیش از تولد فرزندش برای تجارت با کاروانی به شام رفت و در بازگشت بیمار شد و درگذشت . بنابر رسمی که در مکه رایج بود ، محمد (ص) را به زنی به نام حلیمه سپردند تا در فضای ساده و پاک بادیه پرورش یابد . وی 6 ساله بود که همراه مادر برای دیدار خویشان به یثرب ( مدینه ) رفت، اما آمنه نیز در بازگشت ، بیمار شد و درگذشت و او را در ابواء ـ نزدیک مدینه ـ به خاک سپردند. محمد ( ص) از این پس در کنف حمایت جدش عبدالمطلب قرار گرفت ، اما او نیز در 8سالگی وی درگذشت و سرپرستی محمد ( ص) بر عهدة عمویش ابوطالب گذارده شد. ابوطالب در سرپرستی برادرزاده اش کوششی بلیغ می کرد . در سفری تجارتی به شام او را با خود همراه برد و هم در این سفر ، راهبی بَحیرا نام ، نشانه های پیامبری را در او یافت و ابوطالب را از آن امر مطلع ساخت. از وقایع مهم پیش از ازدواج پیامبر ( ص ) ، شرکت در پیمانی به نام « حلف الفضول » است که در آن جمعی از مکیان تعهد کردند « از هر مظلومی حمایت کنند و حق او را بستانند » . پیمانی که پیامبر (ص) بعدها نیز آن را میستود و میفرمود اگر بار دیگر او را به چنان پیمانی باز خوانند ، به آن میپیوندد.
شهرت محمد (ص) به راستگویی و درستکاری چنان زبانزد همگان شده بود که « امین » لقب گرفت و همین صداقت و درستی توجه خدیجه دختر خویلد را جلب کرد و او را با سرمایة خویش برای تجارت به شام فرستاد ؛ سپس چنان شیفتة درستکاری « محمد امین» شد که خود برای ازدواج با وی گام پیش نهاد ، در حالی که بنابر مشهور ، دستکم 15 سالی از او بزرگتر بود . خدیجه برای محمد ( ص ) همسری فداکار بود و تا زمانی که حیات داشت ، پیامبر همسر دیگری برنگزید . او برای پیامبر ( ص ) فرزندانی آورد که پسران همگی در کودکی در گذشتند و در میان دختران ، از همه نامدارتر ، حضرت فاطمه( ع) است . از جزئیات این دوره از زندگی پیامبر ( ص) تا زمان بعثت آگاهی چندانی در دست نیست ؛ جز آنکه می دانیم نزد مردمان به عنوان فردی اهل تأمل و تفکر شناخته شده ، و از خوی و رفتارهای ناپسند قوم خود سخت ناخشنود بود . از آداب و رسوم زشت آنان چشمگیرتر از همه بت پرستی بود و پیامبر (ص) از آن روی بر میتافت . محمد (ص) اندکی پیش از بعثت ، دیر زمانی را به تنهایی در غار حرا، در کوهی نزدیک مکه به سر میبرد و زمان را به خاموشی و اندیشه میگذرانید.
از بعثت تا هجرت
گفتهاند نخستین نشانههای بعثت پیامبر (ص) به هنگام 40 سالگی او ، رؤیاهای صادقه بوده است، اما آنچه در سیره به عنوان آغاز بعثت شهرت یافته ، شبی در ماه رمضان ، یا ماه رجب است که فرشتة وحی در غار حرا بر پیامبر (ص) ظاهر شد و بر او نخستین آیات سورة علق را برخواند . بنابر روایات ، پیامبر (ص) به شتاب به خانه بازگشت و خواست که او را هر چه زودتر بپوشانند. گویا برای مدتی در نزول وحی وقفهای ایجاد شد و همین امر پیامبر(ص ) را غمناک ساخته بود ، ولی اندکی بعد فرشتة وحی باز آمد و آن حضرت را مامور هدایت قوم خود و اصلاح جامعه از فسادهای دینی و اخلاقی و پاک گردانیدن خانة خدا از بتان ، و دلهای آدمیان از خدایان دروغین کرد .
پیامبر (ص) دعوت به توحید را نخست از خانوادة خود آغاز کرد و اول کسی که به او ایمان آورد ، همسرش خدیجه ، و از مردان ، پسر عمویش علی بن ابی طالب ( ع) بود که در آن هنگام سرپرستی او را پیامبر (ص) بر عهده داشت. در منابع فرق گوناگون اسلامی، از برخی دیگر همچون ابوبکر و زیدبن حارثه ، به عنوان نخستین گروندگان به اسلام نام برده اند، اما باید در نظر داشت که این موضوع برای مسلمانان در گرایشهای مذهبی گوناگون پیوسته افتخاری بود و بعدها به زمینه ای برای منازعات کلامی میان آنان تبدیل شد . هر چند دعوت آغازین بسیار محدود بود ، ولی شمار مسلمانان رو به فزونی داشت و چندی برنیامد که گروه اسلام آورندگان به اطراف مکه میرفتند و با پیامبر (ص) نماز میگزاردند.
3 سال پس از بعثت، پیامبر(ص) دستور یافت تا همگان را از خاندان قریش گرد آورد و دعوت توحید را در سطحی گستردهتر مطرح سازد . پیامبر (ص) بدین کار دست زد ، اما دعوتش اجابتی چندان نیافت و بر شمار اسلام آورندگان قریش نیفزود. باید گفت با آنکه اشراف مکه دعوت جدید را که بر وحدانیت خدا و برابری انسانها تاکید بسیار داشت ، بر نمیتافتند ، اما فرودستان و بیچیزان ، دین جدید را با دل و جان پذیرا بودند و گروه گروه به آن می گرویدند و برخی از ایشان همچون عمار یاسر و بلال حبشی بعدها از بزرگان صحابه شدند . رفتار قریشیان و به طور کلی مشرکان مکه اگر چه نخست با ملایمت و بیشتر با بیاعتنایی همراه بود ، ولی چون بدگویی از بتان و از آیین و رسوم پدران آنان فزونی یافت ، قریشیان بر پیامبر ( ص) و مسلمانان سخت گرفتند و خاصه ابوطالب عموی پیامبر ( ص) را که جداً از او حمایت میکرد ، برای آزار پیامبر (ص) در تنگنا قرار دادند . از یک سو تعرض قریشیان و دیگر قبایل به مسلمانان و شخص پیامبر(ص) فزونی می گرفت و از دیگر سو در صفوف قریشیان نسبت به مخالفت با پیامبر (ص) یا حمایت از او ، دو دستگی پدید آمد .
سختگیری مشرکان چندان شد که پیامبر (ص) عدهای از اصحاب را امر کرد تا به حبشه هجرت کنند و به نظر میرسد که برخی از اصحاب نیز میان حبشه و حجاز در رفت و آمد بوده اند . در سال ششم بعثت ، سرانجام قریشیان پیمانی نهادند تا از ازدواج یا خرید و فروش با خاندان عبدالمطلب بپرهیزند . آنان پیمان خویش را بر صحیفهای نوشتند و به دیوار کعبه آویختند. از آن سوی ، ابوطالب و کسانی دیگر از خاندان او نیز همراه پیامبر(ص) و خدیجه به درهای مشهور به « شعب » ابوطالب ، پناه بردند و تا جایی که ممکن بود ، نه کسی به آنجا می آمد و نه خود از آن بیرون می شدند . سرانجام ، پس از آنکه خطوط آن صحیفه را موریانه از میان برده بود ، قریشیان پذیرفتند که مخالفان را رها کنند و از محاصره ایشان دست بردارند ( سال 10 بعثت ) . بدین سان پیامبر (ص) و خاندان او از تنگنا رهایی یافتند. اندکی پس از خروج پیامبر (ص) از شعب ، دو تن از نزدیکترین یاورانش ، خدیجه و ابوطالب وفات یافتند.
با وفات ابوطالب ، پیامبر (ص) یکی از جدیترین حامیان خود را از دست داد و مشرکان با فرصت به دست آمده بر اذیت و آزار پیامبر (ص) و مسلمانان افزودند ، کوشش پیامبر( ص ) برای دعوت ساکنان خارج مکه ، به ویژه طایف ، به جایی نرسید و او آزرده خاطر و ناآسوده به مکه بازگشت. سرانجام ، توجه پیامبر (ص) به شهر یثرب جلب شد که شهری مستعد برای دعوت اسلام بود . در آن شهر دو قبیلة اصلی ، یعنی اوس و خزرج ، بیشتر اوقات با هم در جنگ و ستیز بودند و از کسی که ایشان را به آشتی و دوستی دعوت کند ، استقبال میکردند . پیامبر (ص) اتفاقاً 6 تن از خزرجیان را در موسم حج دید و اسلام را بر ایشان عرضه کرد و آنان چون به شهر خویش بازگشتند ، به تبلیغ دعوت پرداختند. سال بعد ، یعنی در سال 12 بعثت ، تنی چند از اوس و خزرج ، به خدمت پیامبر (ص) آمدند و در عقبه ، درهای در نزدیکی مکه ، با آن حضرت بیعت کردند و پیامبر (ص) نماینده ای برای ترویج و تعلیم اسلام با آنان همراه کرد . این بیعت نخستین پایة حکومتی شد که پیامبر (ص) در یثرب بنیاد نهاد . سال بعد نیز شمار بیشتری از یثربیان با پیامبر ( ص) بیعت کردند و گویا در یثرب جز گروه اندکی نمانده بود که به اسلام در نیامده باشند . گرچه این مذاکرات پنهانی بود ، ولی قریشیان بدان آگاهی یافتند و پس از شور دربارة رسیدگی به کار پیامبر ( ص) و مسلمانان ، بر آن شدند که از همة تیرههای قریش کسانی گرد آیند و شبانه پیامبر (ص) را بکشند تا خون او برگردن کسی نیفتد . پیامبر (ص) که از این توطئه آگاه شده بود ، حضرت علی (ع) را بر جای خویش نهاد و خود به شتاب ، در حالی که ابوبکر نیز با او همراه شده بود ، به سوی یثرب روان شد.
از هجرت تا رحلت پیامبر اکرم (ص)
خروج پیامبر (ص) از مکه که از آن به هجرت تعبیر شده ، نقطة عطفی در تاریخ زندگی آن حضرت و نیز تاریخ اسلام است ؛ زیرا از آن پس پیامبر (ص) ، تنها مشرکان را به دوری از بت پرستی و ایمان به خدای یگانه فرا نمیخواند ، بلکه دیگر در رأس حکومتی قرار گرفته بود که میبایست بر مبنای شریعتی آسمانی جامعهای نوین بنا نهد ؛ اما اینکه برخی از نویسندگان برآنند که پیامبر (ص) در مدینه رسالت و دعوت و تبلیغ را رها کرد ، درست نیست و پیامبر (ص) هرگز این نقش را از دست ننهاد . گسیل داشتن کسانی برای تبلیغ اسلام به میان قبایل و ارسال دعوتها به فرمانروایان کشورها مؤید این معنی است. هجرت پیامبر (ص) از مکه به مدینه ، نزد مسلمانان با اهمیت بسیار تلقی شد ، تا بدانجا که مبدا تاریخ ایشان قرار گرفت و این خود نشان دهندة برداشتی است که اعراب از هجرت پیامبر (ص) به عنوان یک مرحلة نوین داشتند . سرانجام پیامبر(ص) در ماه ربیع الاول سال 14 بعثت به یثرب رسید ؛ شهری که از آن پس به نام آن حضرت ، مدینه الرسول یا به اختصار مدینه نام گرفت . آن حضرت نخست در جایی بیرون شهر ، به نام قبا درنگ فرمود و یثربیان به استقبال او شتافتند . پس از چند روزی ، به شهر در آمد و در قطعه زمینی خشک ، مسجدی به دست خود و اصحاب و یارانش بنا کرد که بنیاد مسجد النبی کنونی در مدینة منوره است.
روز به روز بر شمار مهاجران افزوده میشود و انصار ـ که اینک به ساکنان پیشین یثرب اطلاق میشد ـ آنان را در منزل خویش جای می دادند . پیامبر (ص) ، نخست میان انصار و مهاجران پیمان برادری برقرار کرد و خود علی بن ابی طالب (ع) را به برادری برگرفت. عده ای اندک نیز بودند که اگرچه به ظاهر ادعای اسلام میکردند ، ولی به دل ایمان نیاورده بودند ، و اینان را « منافقین » می نامیدند . مدتی پس از ورود به مدینه ، پیامبر (ص) با اهالی شهر ، حتی یهودیان پیمانی بست تا حقوق اجتماعی یکدیگر را رعایت کنند. چندی بعد قبلة مسلمانان از بیت المقدس به سوی کعبه تغییر یافت و هویت مستقل برای اسلام تثبیت شد . در سال نخستین هجرت ، مسلمانان با مشرکان مکه برخوردی جدی پیدا نکردند و برخوردها از سال دوم آغاز شد. در واقع بیشتر اوقات پیامبر (ص) در دوران پس از هجرت به حفاظت از جامعة کوچک مسلمانان مدینه و گسترش حوزة نفوذ اسلام گذشت . پیامبر (ص) و مسلمانان نخست میبایست مشرکان را به اسلام می خواندند ، یا خطر هجوم و حملة دائمی ایشان را دفع می کردند . متدینان به ادیان دیگر ، به ویژه یهود ، گویا نخست روابطی دوستانه با پیامبر(ص) و مسلمانان داشتند ، یا دست کم چنین وانمود میکردند ، ولی اندکی بعد از در دشمنی و ستیز در آمدند و گاه حتی با دشمنان پیامبر (ص) دست یاری دادند . به هر حال ، در تحلیل رفتار پیامبر (ص) و مسلمانان با آنان ، باید مواضع ایشان را در قبال مشکلات و خطراتی که جامعة مسلمانان را تهدید میکرد ، در نظر آورد و تقابلی که احیاناً در این میان دیده میشود ، به هیچ روی نباید به نزاعهای مذهبی و جز آن تعبیر شود ؛ چه ، آیات فراوانی در قرآن کریم و هم بسیاری رفتارهای پیامبر (ص) ، حاکی از احترام نسبت به متدینان واقعی به ادیان آسمانی ، و نشان دهندة یکی بودن اساس آنهاست .
در سال 2 ق ، مهمترین برخورد نظامی مسلمانان و مشرکان مکه پیش آمد : در نبردی که به بدر مشهور شد ، با آنکه عدة مسلمانان کمتر از مکیان بود ، توانستند پیروزی را از آن خود کنند و از مشرکان بسیاری کشته و اسیر شدند و دیگران نیز گریختند. پیروزی در بدر ، به مسلمانان روحیه بخشید ، اما در مکه همگی داغدار و خشمگین از شکست ، و در اندیشة انتقام بودند . از آن سوی نخستین درگیری مسلمانان با یهودیان بنیقینقاع که در بیرون مدینه سکنی داشتند ، اندکی پس از بدر پدید آمد و یهودیان ناچار عقب نشستند و آن ناحیه را به مسلمانان دادند.
در سال 3 ق ، قریشیان از قبایل متحد خود بر ضد مسلمانان یاری خواستند و با لشکری مجهز به فرماندهی ابوسفیان ، به سوی مدینه به راه افتادند. پیامبر (ص) نخست قصد داشت در مدینه بماند ، ولی سرانجام بر آن شد تا برای مقابله با لشکر مکه از شهر بیرون رود . در جایی نزدیک کوه احد ، دو لشکر با یکدیگر رو به رو شدند و با اینکه نخست پیروزی با مسلمانان بود ، ولی با ترفندی که خالد بن ولید به کاربرد و با استفاده از غفلت گروهی از مسلمانان ، مشرکان از پشت هجوم بردند و به کشتار آنان پرداختند . در این جنگ حمزه عموی پیامبر ( ص) به شهادت رسید ، پیامبر (ص) خود زخم برداشت و شایعة کشته شدن او نیز موجب تضعیف روحیة مسلمانان شد . مسلمانان غمگین به مدینه بازگشتند و آیات قرآن که در این واقعه نازل شد ، در بر دارندة تسلیت بر مسلمانان است.
در سال 4 ق چند درگیری پراکنده با قبایل اطراف مدینه پیش آمد که دیانت جدید را به سود خود نمیدیدند و ممکن بود با یکدیگر متحد شده ، به مدینه هجوم آوردند . دو حادثة رجیع و بئر معونه که طی آن مبلغان مسلمان توسط جنگجویان قبایل متحد کشته شدند ، نشان از همین اتحاد ، و نیز تلاش پیامبر (ص) برای گسترش اسلام در مدینه دارد. در این سال یکی از مهمترین درگیریهای پیامبر (ص) با قومی از یهود مدینه به نام بنی نضیر پیش آمد که پیامبر (ص) با ایشان به مذاکره پرداخت و یهودیان قصد جان او را کردند ، اما سرانجام ناچار شدند از آن منطقه کوچ کنند.
در سال بعد پیامبر (ص) و مسلمانان به حدود مرزهای شام در جایی به نام دومه الجندل رفتند ؛ وقتی سپاه اسلام به آنجا رسید ، دشمن گریخته بود و پیامبر (ص) و مسلمانان به مدینه بازگشتند. سال 5 ق به پایان نرسیده بود که خطر بسیار بزرگی پیامبر (ص) و مسلمانان را تهدید کرد . قریشیان مکه و یهودیان رانده شدة بنینضیر و دیگر هم پیمانان ایشان بر ضد پیامبر ( ص) متحد شدند و با لشکری گران که شمار سپاهیان آن را تا 10 هزار گفتهاند ، به سوی مدینه به راه افتادند . چون خبر به پیامبر (ص) رسید ، بنا بر روایت مشهوری ، به پیشنهاد سلمان فارسی به حفر خندق در اطراف مدینه امر فرمود . بدین ترتیب ، چون لشکر کفار به مدینه رسید ، با این تدبیر جدید جنگی رو به رو شد و در طول روزهایی که دو لشکر در برابر هم صف آراسته بودند ، تنها درگیریهایی پراکنده رخ داد . سرانجام ، پس از 15 روز ، لشکر کفار بینتیجه بازگشت و مسلمانان به زندگی عادی خود برگشتند.
در سال 6 ق ، مسلمانان توانستند قوم بنی مصطلق را که بر ضد پیامبر (ص) در صدد تجمع بودند ، شکست دهند و در همان سال دسته های گوناگون از سپاهیان مسلمان به سوی قبایل اطراف گسیل شدند . بر اثر اهتمام و کوشش پیگیر پیامبر (ص) اینک بسیاری مشکلات از سر راه مسلمانان برداشته شده بود ، زیرا در شمال شبه جزیره ، بسیاری طوایف در برابر پیامبر (ص) سر اطاعت فرود آورده ، یا مسلمان شده بودند و تنها جایی که هنوز خاطر پیامبر (ص) را مشغول می داشت ، مکه بود . در این سال پیامبر( ص) و مسلمانان قصد کردند که برای اجرای مراسم حج به مکه روند و به همین منظور به سوی مکه به راه افتادند . قریشیان بر منع ورود پیامبر (ص) همداستان شدند و کس نزد آن حضرت روانه کردند و او را از قریشیان بیم دادند ، ولی پیامبر (ص) تاکید کرد که قصد جنگ ندارد و حرمت خانة خدا را واجب میداند و حتی فرمود که حاضر است برای مدتی با قریشیان در صلح شود . قریشیان نخست هم رای نبودند ، ولی سرانجام کسی را برای عقد قرار داد صلح نزد پیامبر (ص) فرستادند . بر مبنای این ، میان پیامبر (ص) و قریشیان 10 سال صلح و متارکة جنگ اعلام گردید و شرط شد که پیامبر ( ص) از ورود به مکه تا سال آینده خودداری کند. بنابر روایاتی ، هر چند برخی از مسلمانان نخست این صلح را برنتافتند ، اما سرانجام به اهمیت آن برای گسترش اسلام پی بردند.
چون پیامبر (ص) از کار قریشیان بپرداخت ، در سال 7 ق ، تصمیم به دعوت فرمانروایان و پادشاهان ممالک اطراف گرفت . سپس نامه هایی به امپراتور روم شرقی ، نجاشی و نیز امیر غسانیان شام و امیر یمامه فرستاد. هم در این سال پیامبر (ص) بر یهودیان خیبر پیروز شد که پیش از آن چندین بار با دشمنان بر ضد او هم پیمان شده بودند و آن حضرت از جانب ایشان آسوده خاطر نبود ، قلعة خیبر که در نزدیکی مدینه واقع شده بود، به تصرف مسلمانان در آمد و پیامبر (ص) پذیرفت که یهودیان به کار زراعت خویش در آن منطقه ادامه دهند و هر سال از محصول خود بخشی به مسلمانان بپردازند ، پیامبر (ص) به مدینه بازگشت ، اما گسیل داشتن سپاهیان و کاروانها به اطراف و اکناف ادامه داشت.
در سال 8 ق ، قریشیان پیمان خود را شکستند و شبانگاه بر طایفهای که با مسلمانان هم پیمان بودند ، هجوم بردند . بدین سبب ، پیامبر (ص) با سپاهی انبوه قصد مکه کرد و شب هنگام بیرون مکه اردو زد . ابوسفیان ، بزرگ مشرکان به شفاعت عباس عموی پیامبر (ص) ، نزد آن حضرت آمد و اظهار اسلام کرد و پیامبر (ص) خانة او را جایگاه امن قرار داد. لشکر اسلام بیمقاومتی وارد مکه شد و پیامبر(ص) بلافاصله فرمان عفو عمومی صادر کرد و خود به درون کعبه شد و خانه را از بتان پاک فرمود . آنگاه بر بلندی صفا نشست و همگی مردم با او دست بیعت دادند. هنوز 15 روز از اقامت پیامبر (ص) در مکه نگذشته بود که برخی از طوایف پرشمار و مسلمان ناشدة جزیره العرب بر ضد آن حضرت متحد شدند . پیامبر (ص) با لشکری انبوه از مسلمانان از مکه بیرون آمد و چون به جایی به نام حنین رسید ، دشمنان که در درههای اطراف کمین کرده بودند ، به تیراندازی پرداختند . شدت تیرباران چنان بود که سپاه اسلام روی به عقب نهاد ، گروهی اندک بر جای ماندند ، ولی سرانجام گریختگان نیز بازگشتند و بر سپاه دشمن هجوم بردند و ایشان را بشکستند.
در تابستان سال 9 ق ، به پیامبر (ص) خبر رسید که رومیان لشکری ساخته اند و قصد حمله به مدینه دارند . پیامبر (ص) و مسلمانان به مقابله رفتند تا به تبوک رسیدند ، ولی جنگی رخ نداد و پیامبر (ص) پس از عقد پیمانهایی با قبایل آن حدود به مدینه بازگشت. پس از این ماجرا که به غزوة تبوک شهرت یافت ، اسلام در همه جای جزیره العرب روی به گسترش نهاد . از این پس همواره هیاتهای نمایندگی قبایل گوناگون به مدینه میآمدند و به اسلام میگرویدند . عملاً همة سال 10 ق را که « سنه الوفود » خوانده شد ، پیامبر (ص) در مدینه بود و فرستادگان قبایل را میپذیرفت . هم در این سال پیامبر (ص) با مسیحیان نجران پیمان بست ، به حج رفت و در بازگشت در جایی به نام غدیر خم ، علی بن ابی طالب (ع) را « مولا» ی مسلمانان پس از خود اعلام کرد.
در اوایل سال 11 ق ، بیماری و رحلت پیامبر (ص) پیش آمد . چون بیماری پیامبر (ص) سخت شد ، به منبر رفت و مسلمانان را به مهربانی با یکدیگر سفارش فرمود و گفت اگر کسی را حقی بر گردن من است بستاند ، یا حلال کند و اگر کسی را آزردهام اینک برای تلافی آمادهام. وفات پیامبر (ص) در 28 صفر سال 11 ق ، یا به روایتی در 12 ربیع الاول همان سال در 63 سالگی روی داد . در آن وقت از فرزندان او جز حضرت فاطمه ( ع) کسی زنده نبود . دیگر فرزندانش ،از جمله ابراهیم که یکی دو سال پیش از وفات پیامبر(ص) به دنیا آمد ، همگی در گذشته بودند. پیکر مطهر پیامبر(ص) را حضرت علی (ع) به یاری چند تن دیگر از خاندان او غسل داد و کفن کرد و در خانهاش ـ که اینک داخل در مسجد مدینه است ـ به خاک سپردند .
در وصف رفتار و صفات پیامبر (ص) گفتهاند که اغلب خاموش بود و جز در حد نیاز سخن نمیگفت . هرگز تمام دهان را نمیگشود ، بیشتر تبسم داشت و هیچ گاه به صدای بلند نمیخندید ، چون به سوی کسی می خواست روی کند ، با تمام تن خویش بر میگشت . به پاکیزگی و خوشبویی بسیار علاقهمند بود ، چندانکه چون از جایی گذر میکرد ، رهگذران پس از او ، از اثر بوی خوش ، حضورش را در مییافتند . در کمال سادگی میزیست ، بر زمین مینشست و بر زمین خوراک میخورد و هرگز تکبر نداشت . هیچ گاه تا حد سیری غذا نمیخورد و در بسیاری موارد ، به ویژه آنگاه که تازه به مدینه در آمده بود ، گرسنگی را پذیرا بود . با اینهمه ، چون راهبان نمیزیست و خود میفرمود که از نعمتهای دنیا به حد ، بهره گرفته ، هم روزه داشته ، و هم عبادت کرده است . رفتار او با مسلمانان و حتی با متدینان به دیگر ادیان، روشی مبنتی بر شفقت و بزرگواری و گذشت و مهربانی بود . سیرت و زندگی او چنان مطبوع دل مسلمانان بود که تا جزئیترین گوشه های آن را سینه به سینه نقل می کردند و آن را امروز هم سرمشق زندگی و دین خود قرار میدهند .
پیام بنیادی اسلام ، بازگشت به هدف مشترک پیامبران ، یعنی توحید و یکتا پرستی بود ؛ باوری که ایمان بدان در آموزهای مشهور از پیامبر اکرم ( ص) مایة رستگاری انسان دانسته شده است : قولوا لا اله الا الله تفلحوا. در چنین تفکری ، همراه با اقامة « قسط» که یکی از اهداف اصلی پیامبران الهی است ( نک : حدید 57/25 ) ، همة امتیازات بشری همچون رنگ و نژاد و زبان و جز آن تنها دستمایهای برای شناخت مردمان از یکدیگر دانسته شده ، و آنچه ملاک و میزان برتری دانسته شده ، فقط « تقوا» است ( نک : حجرات / 49 / 13) . پیامبر اسلام (ص) برای تحقق این جنبه از رسالت خویش ، در شهری کوچک حکومتی مبتنی بر اصل توحید و قسط بنا نهاد و اقوام ناسازگار حجاز و تهامه را به سوی اتحاد و تشکیل « امت واحده » رهنمون شد ( نک : انبیاء / 21 / 92 ) که به منزلة بازگشتی به این پیشینة قرآنی بود که همگی مردمان نخست امتی یکپارچه بوده اند و پیامبران همواره کوشیده اند تا یگانگی امت را باز گردانند و قوام بخشند ( بقره / 2/ 213 ) . پیام رسالت آن حضرت ، هر چند که نخست میبایست انذار خود را از قوم و بوم خود آغاز میکرد ( نک : انعام /6/ 92 ) ، از آغاز پیامی جهان شمول بود ( یوسف / 12/ 104 ) . در برخورد با آداب و رسوم مردمان عرب ، اگر چه قرآن در مقام ستیز با مظاهر ناپسند آن بر آمده، و مثلاً حمیت اعراب پیش از اسلام را « حمیه الجاهلیه » خوانده است ( نک : فتح / 48 / 26 ) ، اما در برخورد با رسوم پسندیده و گاه مبتنی بر تعالیم آسمانی ، نقش اسلام جهت بخشی توحیدی و تصحیح انحرافها بود .
خیلی معتقدند که خود میرباقری هم آنطور که باید «شاهگوش» را جدی نگرفته و حتی یک اپسیلون هم از دقت و توانایی که سر «مختارنامه» صرف کرده برای آن نگذاشته. در یک کلام می شود گفت که به نظر اکثر کاربران «شاهگوش»، سریال میرباقری نیست: «ما از آقای میرباقری، انتظار بیشتری داشتیم؛ سریال قوی نیست.» «سریال «شاهگوش» بد نیست اما واقعا در اندازه میرباقری نبود که چنین چیزی بسازد.»، «انتقاد دارم به کارگردانی اثر که اصلا در شأن آقای میرباقری نبود که چنین چیزی بسازد.»، «انتقاد دارم به کارگردانی اثر که اصلا در شأ« آقای میرباقری نبود. فیلمنامه هم که شبیه اکثر فیلمفارسی هایی هست که ساخته شده.»، «میرباقری به ساخت سریال های کیفی مشهور بود! منتظر قسمت های بعدی هستم ولی فک نکنم چیز بهتری از آب دربیاید.»
البته برخی از مخاطبان، نظراتشان را یک مقدار جزئی تر مطرح کرده اند و مثلا نسبت به ریتم کندو انتخاب بازیگران آن گلایه دارند: «من انتقاد دارم به ریتم کند سریال، به قصه نداشتن، به بازی بد حامد میرباقری، به نقشی که به اکبر عبدی دادین و اصلا مناسبش نبود و ...»، «سکانس های سریال واقعا طولانی ان، آدم خسته می شه از دیدنشون.» البته در کنار این نظرات، تعدادی از مخاطبان هم نوشته اند که کلا میرباقری کارش را بلد است و این کارش هم مثل کارهای قبلش خوب از آب درآمده.
2. مرجانه گلچین – تکرار مکررات
با اینکه مرجانه گلچین در دو قسمت اول، بار زیادی از وزن کمدی سریال را به دوش داشت و انتظار می رفت میرباقری، کاراکتر جدید و جذابی برایش خلق کند اما عملا چنین اتفاقی نیفتاد و گلچین در نقش «گلاب»، یک بار دیگر کاراکتر کمدی همیشگی اش را تکرار کرد؛ کاراکتری که رضا عطاران سر «بزنگاه» آن را خلق کرد و از آن به بعد، به تیپ رایج گلچین در کمدی های بعدی تبدیل شد. این مسئله در همین دو قسمت اعتراض بسیاری از مخاطبان را هم برانگیخت.
برخی از مخاطبان در صفحه فیس بوک این سریال نوشته اند: «هنر کارگردان به اینه که بتونه از باتزیگش ارائه متفاوتی از نقش بگیره اگه قرار باشه تکرار نقش های قبلی باشه که چه فرقی بین کارگردانا هست؟» یا «مرجانه گلچین با اینکه عالی بازی می کنه اما تکرار مکرراته یعنی باید نویسنده ها نقشو متفاوت تر بنویسند یا مثلا کارگردان یه بازی متفاوت بگیرد.»
از این قبیل نظرات، در این صفحه زیاد به چشم می خورد. برخی مخاطبان هم نظر داده اند: «خیلی کلیشه ای هست شبیه نقش هایی هست که بازی کرده قبلا.» یا «متفاوت نبودند! مثل نقش های دیگشون بازی می کنن، تنوع در بازیشون ندیدم.» و همچنین «خانم گلچین دارن تکراری میشن. من خیلی دوستشون دارم ولی دوست ندارم ایوشن کلیشه ای بشن.» البته به نظر بعضی ها هم مرجانه گلچین به طور کلی بازیگر خوبی نیست اما اینجا آنطور که انتظار می رفت بازی خوبی ارائه نداده: «بازیش که کلا خوبه ولی اینجا اون طور نه.»
3. محسن تنابنده – یک آن و دیگر هیچ
گریم جالب «شب نما» و تقلیدش از خواننده لس آنجلسی با بازی محسن تنابنده، یکی از اتفاق های مهم «شاهگوش» بود و نقش بسیار مهمی روی جذب مخاطبان داشت و تا مدت ها سریال روی موج او سوار بود. اصلا خیلی هات فقط به خاطر همین یک کاراکتر، سراغ خرید آن رفتند. برخلاف انتظار اما اوج جذابیت این نقش، همان سکانس اول بود و با وجود بازی خوب تنابنده، نتوانست جذابیتش را ادامه دهد. با اینحال اما نقش «شب نما»، تنها نقشی بود که با انتقاد زیادی از سوی مخاطبان روبرو نشد. بیشتر مخاطبان در نظراتشان گفته بودند که گریم تنابنده، عامل اصلی موفقیت اوست اما با اینحال، تقلید از کیک خواننده مشهور، چندان هم کم حاشیه نبود.
برخی مخاطبان از این تقلید، شدیدا گلایه داشتند: «محسن تنابنده از جمله بازیگرانی ست که در هر نقشی ظاهر شود به بهترین وجه ممکن آن را ایفا می کند ولی در نقش شب نما متاسفانه اینگونه نبود. تقلید از یک خواننده واقعا کار درستی نبود واقعا متاسفم.»
غیر از قضیه تقلید از خواننده معروف، سایر نظرات به نسبت مثبت بودند: «در مورد جایگاه این نقش تو داستان الان نمی توان قضاوت کرد ولی اگر بنا رو روی بازی آقای تنابنده بگذاریم ایشون خیلی خوب بازی کردند.»، «از اول هم می شد حدس زد که تنابنده عالی بازی می کنه فقط زیاد خوب نتوانسته موقع خوندن آهنگ ها صداشو شبیه آن خواننده بکنه. با اینحال به نظرم بهترینه»، «من که فقط به خاطر تنابنده نگاه می کنم سریال رو...»
4. احمد مهران فر – کم حاشیه و کم انتقاد
احمد مهران فر، یکی از شخصیت های کم حاشیه سریال است. البته نه اینکه نقشش خیلی مورد توجه قرار گرفته باشد نه! اما به نسبت سایرین، انتقاد کمتری به بازی او وارد شده. البته خیلی ها هم نوشته بودند که مهران فر و تنابنده، وزنه اصلی سریال میرباقری هستند و اصلا به خاطر حضور آنها بوده که تصمیم به تماشای آن گرفته اند و اگر بازی آنها در سریال تمام شود، قید خریدش را می زنند.
از طرف دیگر در نظرسنجی صفحه اختصاصی این سریال در فیس بوک هم بیشتر مخاطبان، مهران فر را بهترین دانسته اند و به بازی با او اندکی اختلاف نسبت به محسن تنابنده، رأی مثبت داده اند. با این حال همه روی این نکته اتفاق نظر دارند که این کارکتر توسط میرباقری شکل نگرفته و مهران فر، کارکتر «ارسطو» را در این سریال تکرار کرده.
بیشتر مخاطبان معتقدند که میرباقری شخصیت ارسطو را عینان از داخل «پایتخت» دوربر کرده و گذاشته وسط «شاهگوش» حالا با یک مقدار بالا و پایین: «شخصیت صولت بیش از حد اغراق شده. ارسطو بهتر بود.»، «مهران فر و تنابنده نبودن عمرا سریال رو نمی خریدم». علاوه بر مهران فر، طناز طباطبایی هم از آن دست بازیگرانی است که انتقاد چندانی به شخصیتش در «شاهگوش» نشده غیر از اینکه بعضی ها نوشته اند آنطور که باید کار را جدی نگرفته و به نسبت سایر نقش ها، برایش وقت نگذاشته. نکته قابل توجه اینجاست که درباره نقش فرهاد اصلانی هم تا الان، انتقاد خاصی صورت نگرفته و بیشتر نظرها مثبت بود.
5. حامد میرباقری – نقطه ضعف سریال
بازی ضعیف حامد میرباقری در همین دو قسمت اول باعث شد تا بخش عمدهای از انتقادها به سمت او برود و بعضا دیگر ضعف های سریال چندان به چشم نیاید. اگر به بخش نظرسنجی سایت ها یا صفحه اختصاصی این سریال در فیس بودک سر بزنید، با حجم وسیعی از انتقادات و نظرات روبرو می شویئد که بیشتر از دو سومشان، بازیگر نقش امیرعلی را نشانه گرفته اند. این انتقادها تا جایی پیش رفته که بخش قابل توجهی از مخاطبان، کارگردان سریال را به دلیل انتخاب پسرش برای بازی در نقش اصلی به شدت سرزنش کرده اند: «یکی نیست به آقای میرباقری بگه چرا با این کارا خودتو بدنام می کنید؟! آخه مگه می شه بازیگر و هنرو به پسرتون تزریق کنید؟ واقعا متاسفم براتون آقای میرباقری».
یکی دیگر از معترضان نوشته: «حامد میرباقری چرا این نقش رو بازی کرد؟ چون پسر داود میرباقری هست؟ توی بخش خصوصی هم آیا پارتی بازی رواج داترته؟ خب بابا جان این بچه هنرپیشه نمی شه مگه زوره؟»
برخی مخاطبان هم پیشنهاد داده اند که حامد میرباقری برود و به طور آکادمیک یاد بگیرد: «اصلا بلد نیست بازی بکنه، پیشنهاد می کنم بازیگری رو به طور آکادمیک یاد بگیره» یا «خیلی مصنوعی و خشک بازی می کرد و اصلا نمی شد روش اسم بازیگر گذاشت.» البته آنطور که پیداست از قسمت سوم به بعد و تمرکز قصه روی اتفاق های درون کلانتری، نقش حامد میرباقری کمرنگ تر می شود. البته قطعا این نظرات منفی فراوان هم در کمتر شدن نقش این بازیگر کم تاثیر نیست.
6. شاهگوش – مخلوطی از کمدی های دیگران
جدای از انتقادهای مختلفی که به «شاهگوش» وارد شده، سریال کمدی میرباقری را می شود پازلی دانست متشکل از قطعات کارهای کمدی دیگران. بخش های کلانتری که به تعبیر خیلی ها قدرتمندترین بخش هاست و خود عوامل هم وزن بیشتری برای آنها قائلند را می توان نمونه ای کاملا اقتباسی از صحنه های «مومیایی 3» محمدرضا هنرمند دانست. تمام موقعیت های کمدی که میرباقری در این بخش خلق کرده، نمونه جذابترشان در کار هنرمند دیده می شد. همانطور که ماشین اختراعی طناز طباطبایی در قسمت اول، به تعبی ریکی از مخاطبان سایت کافه سینما، آدم را یاد فیلم «دیگه چه خبر» تهمینه میلانی می اندازد؛ موقعیت های کمدی که شاید در آن ایام به دلیل مقتضیات زمان ساختشان، جذاب به نظر می رسید اما الان در دهه 90، چندان جواب نمی دهد.
باز هم به نوشته یکی دیگر از کاربران، می شود گفت که «دوره اینجور فانتزی بازیا خیلی وقته که تموم شده.» اگر فارغ از تمام انتقادهای چند وقت اخیر، «شاهگوش» را فقط و فقط با خودش مقایسه کنیم و از تمام حواشی آن فاکتور بگیریم، می توانیم بگوییم که اگر میرباقری آن را در زمان «آدم برفی» و دهه هفتاد می ساخت، شاید نمونه قابل توجهی از آب درمی آمد.
با استناد به بسیاری از نظرات منتشر شده در سایت های مختلف می توان اینطور ارزیابی کرد که «شاهگوش» برای بیشتر مخاطبان، حکم یک علامت سوال بزرگ را دارد؛ علامت سوالی پشت این جمله معروف که: «آقای میرباقری چرا بعد از پروژه قدرتمند «مختارنامه»، سراغ کمدی «شاهگوش» رفتی؟»
ملاصدرا داشت «وجود رابطی معلول» را در ابنسینا و دیگران نقد میکرد که رسیدم به خیابان ابنسینا. کتاب را بستم و پیاده شدم. سالی چند بار مسیرم میخورد به اینجا؟ شاید در خوشبینانهترین حالت سالی یک بار، آن هم مثلا سواره. ولی حالا پیاده بودم. میشد سر خیابان سوار تاکسی شوم ولی قرارم این نبود. میخواستم حالا که گذارم به اینجا افتاده، محله را خوب بچشم.
باید میرفتم میرسیدم به بازارچۀ دردشت. نمیدانستم پیاده چقدر راه است. چشمم به تابلوها بود که ردش نکنم. شاید هر بیست قدمی که میرفتم جلو، تابلوی مسجدی را میدیدم. مسجد حریری، مسجد آقانور و... اجتماع این همه مسجد در یک محل داشت فریاد میزد که این محله قدمت دارد. آنقدری سر به هوا بودم که بازار را رد کردم. از مغازهدارها آدرس پرسیدم و کمی از مسیر رفته را دوباره برگشتم.
بازارچه از این بازارچههای مسقف بود و تاریک. چیزی شبیه بازارچۀ هزارتوی قیصریۀ میدان نقشجهان. حتی چیزی شبیه بازارچۀ بیدآباد. ولی یک فرق اساسی با آنها داشت. متروکه بود و خالی و کهنه و تاریک و آن موقع صبح وهمانگیز. تک و توک مغازههای زیر بازارچه باز بودند. بیشتر آنهایی که درشان بسته بود، پیدا بود که سالهاست کرکرهشان را بالا ندادند. بعد از اینکه بازیبازی از بین هالۀ نورهایی که از سوراخ سقف کجکی افتاده بودند روی زمین رد شدم، به ملاصدرا حق دادم «تشکیک وجود»ش را با مثال نور تقریب به ذهن کند. حتما او هم عاشق این استوانههای نوری بوده که از راه سوراخ سقف بازیگوشانه میآمدند میرسیدند به زمین و از دور حجمدار مینمودند و میشد هی بازیبازی از داخلشان رد شد. آن روزها تهِ نورپردازی و ژانگولربازیای که میشد با نور درآورد، همین بوده. ملاصدرا هم مثل هر فیلسوف دیگری فیلسوف زمان خود بود، زمانی که با مکانی مثل اصفهان جمع شده بود. و خب طبیعی بود که تهش فلسفۀ شورمندانهای مثل حکمت متعالیه زائیده شود. با ستونهای نور بازی کردم و فکر کردم من هم اگر جای ملاصدرا بودم، همچین فلسفۀ خوشحالی میدادم بیرون و به امثال ابنسینا فحش میدادم.**
هرجا که کمر بازار پیچ و خمی برمیداشت چیزی نو منتظرم بود. از دیدن مغازۀ علم و کتل و نشانهسازی رسما داشتم پس میافتادم. داخل مغازه پر از خنزر پنزرهای فلزی قشنگ بود. گشتن داخل همین یک مغازه خودش یک روز کامل وقت میبرد. هرطور بود از مغازههه که درش بسته بود دل کندم و رفتم جلوتر. ایستاده بودم دم «کوچۀ باغ دردشت» و زل زده بودم به اسم کوچه که با روح و روان آدم بازی میکرد که یکی پشت سرم داد زد «اسمی شوما چیاس؟... آقا مرتَضی شوما خیلی پِسِری خُبی هستین». ناخودآگاه برگشتم سمت صدا. قصاب محل بود. داشت تلفنی با یکی حرف میزد. برگشتم سمت صدا و وای از پشت سرم. بغل قصابی، سقاخانه بود. سقاخانهای با کاشیکاری ِ فراوان. کاشیکاریای با نقش نقاشیهای قهوهخانهای. رفتم جلوی سقاخانه و شل شدم. دوربین درآوردم و از ماهیها و آدمها و گلها و درختهای سقاخانه که به بدویترین سبک ممکن کشیده شده بودند، عکس گرفتم.
ساعت هنوز ده نشده بود. ده قرار داشتم. میخِ یکی از کاشیها شده بودم و داشتم فاصلهم را برای عکس گرفتن ازش تنظیم میکردم که ماشینی از پشت سر هُلم داد توی دل سقاخانه. برگشتم عقب و دیدم راننده همان آقایی است که دو شب قبلش تلفنی باهاش حرف زده بودم و گفته بودم فلانیام و او مرا نشناخته بود و بهش گفته بودم مرا به چهره میشناسد حتما. برای امروز قرار گذاشته بودیم و حالا داشتیم با هم تصادف میکردیم. هم تصادف میکردیم، هم او با اولین نگاه داشت میفهمید من همان کسیام که توی کلاسهای مشترکی که با هم داشتیم، چند باری باهاش بحث کرده بودم و هی به هم پالس منفی داده بودیم. همۀ این اتفاقات باعث شده بود حین تصادف و لحظۀ شناخت، به هم بخندیم.
قرار توی حمام بود. تا برسیم به شاهنشین حمام، اینقدر توقف کردم و زل زدم به در و دیوار که او بیست باری برگشت عقب ببیند من چهم شده که نمیآیم. بعدتر توی شاهنشین هم کاشیها و نقاشیهای بدوی روی دیوارها مرا گرفتند. نشسته بودم کف زمین و داشتم بین گلهای کاشیهای اصلی و کاشیهای مرمت شده مقایسه میکردم که بر یارو مسجل شد دیوانهام. پرسید چی خواندهم که اینطور افسون فضا شدم. برایش که گفتم فلسفه، تا آخر جلسه سوژه داشت که بهم تیکه بیندازد. گذاشتم به خاطر اینکه سودازدهای فلسفهخواندهام، به حساب خودش اذیتم کند. ولی واقعا اذیت نمیشدم. نه از سودایی بودنم که مرا حساس و خل و چل کرده بود، نه از فلسفه که بر خل و چل بودنم اضافه کرده بود. به نظرم این دو تا در من خوب کنار هم چفت شده بودند.
حرفهای جدی که تمام شد و پرسید «سوال؟» که یعنی اگر سوالی دربارۀ حرفها داری بپرس، با ذوق و شوق پرسیدم «میشه بریم بام حمام»؟! گفت میشود. بعدش حسابی سوراخ سنبههای حمام را نشانم داد. درِ مردانه و زنانه و فرقشان، تونِ حمام***، و آخر از همه پشت بام و حوض روی سقف و تونلی دراز توی سقف که درست نفهمیدم کارکردش چیست ولی اینقدر جادویی و وهمانگیز بود که دلم نخواست با حرف زدن و پرسیدن حسم را خراب کنم.
از آقا خداحافظی کردم و برگشتم توی بازارچه. ته بازار «خراطی» بود. رسما سر در مغازه نوشته بودند خراطی و پشت شیشه قلیانهایی گذاشته بودند که روی بعضیشان مجنون لیلی را بغل زده بود و روی آن دیگریها پرندههای فیرزوهای نشسته بودند روی زمینۀ لاجورد. خود خراط هم نشسته بود وسط کوهی از خرده چوب و لابد داشت «خِرط خِرط» با تنگِ قلیانی جدید ور میرفت و لیلی را مینشاند توی دل مجنون. جلوتر مغازهای بود که انگشتر میساخت. انگشترهای درشت با نگینهای رنگی رنگی. آقا قصابه داشت تعزیه گوش میداد. صدای تعزیهش را بلند کرده بود و خودش هم چند ورق گرفته بود دستش و نگاهشان میکرد. لابد شبیهخوان بود که با آن ادبیات با آقامُرتَضی حرف زده بود. صدای تعزیهش تا کمر بازار میرسید. آنجایی که حاجآقایی پیر با عبای زمستانی قهوهای از یک سمت بازار میآمد و دخترکی جوان با چادر گلدارِ نازک و کفشهایی که تقتق صدا میکردند، از یک سمت دیگر بازار. دختر تو رویاش****را محجوبانه گرفته بود و سر به زیر، چیکچیک داشت رد میشد.
همۀ اینها برای یک روزم زیاد بود. من از آن سر شهر زده بودم آمده بودم اینجا برای یک جلسهی کاری ولی نمیدانستم قرار است یهو بیفتم وسط همچین جایی. وسط تعزیه و سقاخانه و حاجآقا و کاشی و ماهی و دخترِ تو روگرفته و اژدهای روی عَلَم و نگینهای رنگیرنگی و لیلی و مجنون. چرا این شهر حواسش به این نبود که من از تجربۀ این همه با هم ممکن است پس بیفتم؟ چرا هر چند وقت یک بار مرا جادو میکرد؟ چرا هنوز این همه جا داشت که من ندیده بودم؟ چرا برای من تمام نمیشد؟
برگشتنی توی پیادهرو داشتم با خودم آوازی میخواندم که یادم نبود از کجاست و از کیست. آوازه از یک ناخودآگاهی زده بود بیرون و هر کاری میکردم از بندش رها نمیشدم. همینطور پشت سر هم میخواندم «تو عروسکی ستارهای گلم، که میخوام نیگام کنی، گل مهتاب گل بارون گل عشق، چی میخوای صدام کنی». میدانستم یک جاهایی از ترانه خواننده اوج میگیرد ولی کلمات یادم نمیآمدند. حتی نمیدانستم خواننده زن است یا مرد. خانه که رسیدم ترانه را سرچ کردم. از آن ترانههای آبگوشتی بود با دست کم سی سال قدمت. احتمالا یک جایی توی بچگیها شنیده بودمش و حالا امروز جادوی اصفهان بیدارش کرده بود. ترانه را که کامل گوش دادم، دیدم زن با صدای زیرِ جیغیاش، یک جایی بعد از هزار بار تکرار «من و تو»، میگوید «میتونیم که قصههامونو به همدیگه بگیم».
* نیاز است بگویم منظور از «من و تو»، «من و اصفهان»ایم؟
** البته بندهخدا ملاصدرا گمان نکنم در زندگیاش به کسی فحش داده باشد. خصوصا به ابنسینا که کلی هم تکریماش میکند. اینجا «فحش» را دورهمی و در معنای «نقد» به کار بردم.
*** تون حمام: آتشدان حمام
****تو رو گرفتن: اصطلاحی که اصفهانیها برای رو گرفتن با چادر به کار میبرند. چون هیچ چیزی غیر از خودش حق مطلب را ادا نمیکرد، عین اصطلاح را آوردم.
زندگانی حضرت امام حسن عسکری(ع) | ||
امام حسن عسکری (ع) در سال 232هجری در مدینه چشم به جهان گشود. مادر والا گهرش سوسن یا سلیل زنی لایق و صاحب فضیلت و در پرورش فرزند نهایت مراقبت را داشت، تا حجت حق را آن چنان که شایسته است پرورش دهد. |