بالا که برد دشمن دون تازیانه را
گم کردی ای عزیز خدا راه خانه را
وقتی که رفت دست علی بین ریسمان
آتش زدند قلب تو و آشیانه را
حیدر بهانه ای است که بستر نشین شوی
بیرون کشیده اند ز خانه بهانه را
افتاد روی خاک، اگر گوشواره ات
باید حسن به خانه برد دانه دانه را
قنفذ برای اینکه تو را پرپرت کند
اول نشانه رفت رخ و کتف و شانه را
پیش حسن کسی که غرور تو را شکست
می زد به پهلویت لگدی عامدانه را
سیلی به تو زدند، حسن داد می کشید
در خاک برد زندگیِ جاودانه را
وقتی که دید بازوی تو زینب این بگفت
بیخود نبود مادرم انداخت شانه را
رفتی و قبر مخفیِ تو بی نشانه ماند
در گور برد دشمنت از تو نشانه را
رضا باقریان
دیگر نمی توانم تپشهایش را نادیده بگیرم چون که مرا خواهد کشت این تپشهای لعنتی ,
میخواهم برای دلم سنگ تمام بگذارم که دیگر با هر نغمه ای بی قراری نکند,
میخواهم کاری کنم که دیگر بهانه تو را از من نگیرد و برای من هم مشکل تراشی نکند,
میخواهم بهانه گیرش کنم ,اما هنوز نتوانسته ام راه حلی پیدا کنم و همچنان با هر نغمه ای خواب و آسایش را از من میگیرد,
این روزها فقط به مرگ می اندیشم.
خدایا مرگ...اما تو جدی نگیر چون هنوز نتوانسته ام دینم را به دلم ادا کنم
رهبران و سردمداران فتنه هشتادو هشت با هدف براندازی نظام جمهوری اسلامی ایران وبا حمایت کشورهای غربی و دشمنان قسم خورده این خاک مقدس به بهانه های مختلف اقدام به راه اندازی این فتنه شوم کردند.
رهبران و سردمداران فتنه هشتادو هشت با هدف براندازی نظام جمهوری اسلامی ایران وبا حمایت کشورهای غربی و دشمنان قسم خورده این خاک مقدس به بهانه های مختلف اقدام به راه اندازی این فتنه شوم کردند.
*خون خدا
دل آدم می تپید، بهانه ی برای ماندن نداشتی و بهانه هایت برای رفتن بی نهایت بود. خستگی پای و هوای سرد و باران تو را می لرزاند، اما مقصدت، چشمان منتظرت، بهانه هایش خیلی تو را بی طاقت کرده بود. راه را می رفتی و چشمانت جای دگر را می دید. یاد زینب و سفر اسارت، اشک هایت را روان کرده بود و زخم پایت را بی نشان. صفای بین الحرمین هوش و دلت را برده بود. چه زیبا ، چه غمگین، قابل توصیف نبود. باید تجربه می کردی. یاد همه بودی، کمی بیشتر می ماندی احساس می کردی دگر نمیخواهی برگردی. یاد اوهم بودی. خودش خوب می داند. حسین تو را بی جواب نمی گذارد.
زیارت می کنید به شما قول می دهم
مرا می شناسید شفاعتتان می می کنم
مسؤول برگرداندن شهدا و مجروحین بودیم. دیدم دو نفر، شهیدی را میبرند عقب. فکر کردم ترسیدهاند. جنازه را بهانه کردهاند. سن و سالشان کم بود. گفتم: «کجا؟ ما میبریمش.»
یکی گفت: «نمیشه خودمون باید ببریم.» گفتم: «پس ما اینجا چه کارهایم؟» کسی که جلوتر بود آرام گفت: «برادر ایشونه» و با ابروها به پسر دیگر اشاره کرد. پیش خودم فکر کردم حتی اگر بهانه میآورند هم، بهانه خوبی میآورند. گذاشتم رفتند. دو سه ساعت بعد دیدم پسر پشت خاکریز تیراندازی میکند
بقیه در ادامه مطلب . . .