وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

خاطرات کوتاه

مسؤول برگرداندن شهدا و مجروحین بودیم. دیدم دو نفر، شهیدی را می‌برند عقب. فکر کردم ترسیده‌اند. جنازه را بهانه کرده‌اند. سن و سالشان کم بود. گفتم: «کجا؟ ما می‌بریمش.»
یکی گفت: «نمی‌شه خودمون باید ببریم.» گفتم: «پس ما اینجا چه کاره‌ایم؟» کسی که جلوتر بود آرام گفت: «برادر ایشونه» و با ابروها به پسر دیگر اشاره کرد. پیش خودم فکر کردم حتی اگر بهانه می‌آورند هم، بهانه خوبی می‌آورند. گذاشتم رفتند. دو سه ساعت بعد دیدم پسر پشت خاکریز تیراندازی می‌کند

بقیه در ادامه مطلب . . .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.