سلام دوستان. از وقتی که 6 ماهم بود و رفتیم قشم تا الان که تقریبا" 3.5 سالمه دریا نرفته بودم و حتی توی اکوادور هم که کلی استخر و آب گرم رفتم، قسمت نشد که برم دریا. اما بالاخره برنامه بابایی خلوت شد و خدا هم پول رسوند و رفتیم کیش. البته چون بابایی اعتقاد داره تور گرون تر از حد معمول در میاد تقریبا" با کمک مامانی و البته یه آژانس، خودشون برنامه پرواز و هتل و ... رو هماهنگ کردن و انصافا" 20، 30 درصدی ارزون تر هم شد. بابایی و مامانی مهربون، از قبل با هم هماهنگ کرده بودن که توی این سفر، همه برنامه ها جوری چیده بشه که من در اولویت اول باشم و اول از همه به من خوش بگذره و خداییش هم خیلی خوش گذشت.
کلی خاک بازی کردم، صدف و مرجان جمع کردم، بازار گردی کردم، خوراکی خوردم، از کنار اسکله و از توی قایق به ماهی ها غذا دادم، تاب و سرسره بازی کردم، قلعه بازی کردم و هر جور که فکر کنید بهم خوش گذشت. البته آب کمی سرد بود و نتونستم شنا کنم اما بابایی بهم قول داد که زود منو و مامانی رو می فرسته موجهای آبی.
تقریبا" هر روز کارمون این بود که صبح تا ظهر کنه کوچولو خرید کردیمار آب بودیم و خاک بازی می کردیم و البته قایق هم دوبار سوار شدیم و شب ها هم می رفتیم توی بازار و ما هم که قصد خرید نداشتیم یه کوچولو خرید کردیم. راستی مامانی من، چتر پاراسل سوار شد و بابایی بهم قول داد که منم وقتی بزرگ شدم سوارم کنه.
این سفر خاطرات جالبی داشت و یکیش این بود که ما شب آخر فهمیدیم فاصله سوییت ما - در شهرک صدف- چقدر از اسکله و بازار پردیس و ... کمه و با کالسکه همه این جاها رو بدون ماشین رفتیم و البته چون کالسکه من دیگه داغون شد مجبور شدیم تفلکی رو همون جا کنار اسکله ول کنیم
حالا بیایید عکسهاس سفر رو با هم ببینیم
اول از سوییت شروع می کنیم. سوییت ما در فاز 5 شهرک صدف بود و حسنش این بود که وسایل پخت و پز داشت و واسه همینم به لطف مامانی، بهزینه غذا خیلی کم شد. منظره اطرف سوییت واقعا" زیبا بود.
لطفا" بقیه عکسها رو در ادامه مطلب ببینید. چون خیلی زیادن.
آهنگ مازندرانی جدید و فوق العاده زیبا با خوانندگی وحید بابایی به نام کیجای بی وفا
Download New Music Mazandarani And Mp3 – Vahid Babai - Bivafa Kija
پخش از : سایت شمال موزیک / بروزترین سایت پخش آهنگهای مازندرانی جدید
www.shomal-music.blogfa.com
دربهار آزادی جای شهدا خالی ست
|
|
شهید بابایی در منزل یک تلویزیون ۱۴ اینچ سیاه و سفید داشت . دکتر روحانی ، جانشین فرمانده قرارگاه خاتم الانبیا (ص) از این موضوع آگاه بود . ایشان به منظور ارج نهادن به زحمات سرهنگ بابایی در زمانی که ایشان در خانه نبودند ، یک دستگاه تلویزیون رنگی به منزلشان می فرستد . فرزندان بابایی با دیدن تلویزیون رنگی خوشحال می شوند ، ولی همسر ایشان علی رغم اصرار بچه ها از باز کردن کارتن تلویزیون خودداری می کند . چند روز از این ماجرا می گذرد و شهید بابایی از مأموریت بازمی گردد . بچه ها با ورود پدر خبر خوش رسیدن تلویزیون رنگی را به او می دهند و ایشان ماجرا را از همسرش جویا می شود . شهید بابایی از این که خانمش بدون اجازه او تلویزیون را قبول کرده ناراحت می شود . چون بچه ها منتظر بودند تا پدر از راه برسد و اجازه باز کردن کارتن تلویزیون رنگی را بدهد ، شهید بابایی با شگرد خاصی ، سر بچه ها را گرم می کند و در اوج بازی و خوشحالی ،از آنها می پرسد : بچه ها بابا را بیشتر دوست دارید یا تلویزیون رنگی را ؟ بچه ها دسته جمعی می گویند : بابا را . سپس شهید بابایی به آنها می گوید : فرزندانم ! در این شرایط ، خانواده هایی هستند که پدرانشان را از دست داده اند و تلویزیون هم ندارند . چون خداوند به شما نعمت پدر را داده ، پس بهتر است این تلویزیون را به بچه هایی بدهیم که پدر ندارند . شهید عباس بابایی منبع : ,وبلاک راما المدینه آقای ورپشتی - خاطرات خواهر شهید ( خانم اقدس بابایی ) |
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لُخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسّه بود
زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه میکردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بُلَن تَرَک
از شبق مشکی تَرَک.
روبهروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پُشتِ شون سرد و سیا قلعهی افسانهی پیر.
از افق جیرینگجیرینگ صدای زنجیر میاومد
از عقب از توی بُرج نالهی شبگیر میاومد...
«ــ پریا! گشنهتونه؟
پریا! تشنهتونه؟
پریا! خَسّه شدین؟
مرغ پر بَسّه شدین؟
چیه اینهایهای تون
گریهتون وایوای تون؟»
پریا هیچچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه میکردن پریا...
□
«ــ پریای نازنین
چهتونه زار میزنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمیگین برف میاد؟
نمیگین بارون میاد؟
نمیگین گُرگِه میاد میخورد ِتون؟
نمیگین دیبه میاد یه لقمه خام میکند ِتون؟
نمیترسین پریا؟
نمیاین به شهر ما؟
شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد ــ
پریا!
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین
اسب سفید نقرهنَل
یال و دُما ش رنگ عسل،
مرکب صرصرتک من!
آهوی آهنرگ من!
گردن و ساقا ش ببینین!
باد دماغا ش ببینین!
امشب تو شهر چراغونه
خونهی دیبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک میزنن
میرقصن و میرقصونن
غنچهی خندون میریزن
نُقل بیابون میریزن
های میکشن
هوی میکشن:
«ــ شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره»...
پریا!
دیگه توک روز شیکسّه
دَرای قلعه بسّه
اگه تا زوده بُلَن شین
سوار اسب من شین
میرسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر بردههاش میاد.
آره! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابهلا
میریزن ز دست و پا.
پوسیدهن، پاره میشن،
دیبا بیچاره میشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار میبینن
سر به صحرا بذارن، کویرو نمکزار میبینن
عوضش تو شهر ما... [ آخ! نمیدونین پریا!]
دَر برجا وا میشن; بردهدارا رسوا میشن
غلوما آزاد میشن، ویرونهها آباد میشن
هر کی که غُصه داره
غم شو زمین میذاره.
قالی میشن حصیرا
آزاد میشن اسیرا
اسیرا کینه دارن
داس شونو ورمیدارن
سیل میشن: شُرشُرشُر!
آتیش میشن: گُرگُرگُر!
تو قلب شب که بدگِله
آتیشبازی چه خوشگِله!
آتیش! آتیش! ــ چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده
به جستن و واجَستن
تو حوض نقره جَستن...
الان غلاما وایسادن که مشعلارو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیربافو پالون بزنن وارد ِ میدونش کنن
به جائی که شنگولش کنن
سکهی یهپولش کنن.
دست همو بچسبن
دور یارو برقصن
«حمومک مورچه داره، بشین و پاشو» دربیارن
«قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو» دربیارن
پریا! بسّه دیگه هایهای ِتون
گریهتون، وایوای ِتون!»...
پریا هیچچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن ا
مث ابرای باهار گریه میکردن پریا...
□
«ــ پریای خطخطی
لُخت و عریون، پاپتی!
شبای چلهکوچیک
که تو کرسی، چیک و چیک
تخمه میشکستیم و بارون میاومد صداش تو نودون میاومد
بیبیجون قصه میگُف حرفای سربسّه میگُف
قصهی سبزپری زردپری،
قصهی سنگ صبور، بُز روی بون،
قصهی دختر شاه پریون، ــ
شمائین اون پریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص میخورین، جوش میخورین، غُصهی خاموش
میخورین که دنیامون خالخالییه ، غُصه و رنج خالییه؟
دنیای ما قصه نبود
پیغوم سر بَسّه نبود.
دنیای ما عیونه
هر کی میخواد بدونه:
دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!
دنیای ما بزرگه
پُراز شغال و گرگه!
دنیای ما ــ هِی، هِی، هِی!
عقب آتیش ــ لِی، لِی، لِی!
آتیش میخوای بالاترک
تا کف پات تَرَکتَرَک...
دنیای ما همینه
بخواهی نخواهی اینه!
خُب، پریای قصه!
مرغای پر شیکسّه!
آب تون نبود، دون تون نبود، چائی و قلیون تون نبود،
کی بِتون گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعهی قصهتونو ول بکنین، کار تونو مشکل بکنین؟»
پریا هیچچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه میکردن پریا.
□
دس زدم به شونهشون
که کنم روونهشون ــ
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن خنده
شدن، خان شدن بنده شدن، خروس ِ سرکنده شدن، میوه شدن
هسته شدن، انار سربسته شدن، امید شدن یاءس شدن، ستارهی
نحس شدن...
وقتی دیدن ستاره
به من اثر نداره:
میبینم و حاشا میکنم، بازیرو تماشا میکنم
هاج و واج و منگ نمیشم، از جادو سنگ نمیشم ــ
یکیش تُنگ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زُق زد
تو آسمون تُتُق زد...
شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو ورکشیدم
زدم به دریا تر شدم، از اونور ش بهدر شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اون ور کوه ساز میزدن، همپای آواز میزدن:
«ــ دلنگ دلنگ! شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانوم آفتاب کرد
کُلّی برنج تو آب کرد:
خورشید خانوم! بفرمائین!
از اون بالا بیاین پائین!
ما ظلمو نفله کردیم
آزادی رو قبله کردیم.
از وقتی خَلق پاشد
زندهگی مال ما شد.
از شادی سیر نمیشیم
دیگه اسیر نمیشیم
هاجَستیم و واجَستیم
تو حوض نقره جَستیم
سیب طلا رو چیدیم
به خونهمون رسیدیم...»
□
بالا رفتیم دوغ بود
قصهی بیبیم دروغ بود،
پائین اومدیم ماست بود
قصهی ما راست بود:
قصهی ما به سر رسید
کلاغه به خونهش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!
احمد شاملو
+ دانلود دکلمه با صدای خود شاملو [کلیک]
++ فکرشو که میکنم چیز خاصی نیست که بخوام.. آرزو و دغدغه ی بزرگی نیست.. شاید تنها آرزوم اینه که یه روزی خدا یه دختر کوچولو بهم بده.. مطمئنا تموم کار و زندگیمو تعطیل میکنم و دوتایی میریم دنیا رو باهم میبینیم.. این شعر پریای شاملو رو هم اینقد براش میخونم که حفظ شه و بتونیم با هم بخونیمش.. خدا رو چه دیدین شاید بعده چندسال که هربار با شنیدن یه "بابایی" ضربان و فشارم تا هزار رفت ، وقت شنیدن یه بابایی ذوق مرگ شدم و با عمیقترین لبخند دنیا رفتم اون دنیا همه چیو آماده کنم تا وقتی اون دختر کوچولو اومد همه چیز اونجا براش مهیا باشه و بتونم برای همیشه کنارش لبخند بزن.. سن تقویمیم که میگه جوونم پس آرزو بر من هم عیب نیست پس کمی جلوتر هم برم..
موزیک وبو عوض کردم.. یکی از چیزهایی که دوست داشتم یاد بگیرم این بود که روی پیانونوازی مسلط شم و البته موسیقی رو هم خیلی خوب درک کنم.. طوری که بتونم پدیده ها و احساساتو بنوازم.. به دریا فک کنم و دریا رو نوت به نوت بزنم.. به آسمون فک کنم.. به ستاره.. به خدا.. به جنگل فک کنم.. به باد.. به دوس داشتن.. به گریه کردن.. یا اصلا صحنه ی کمک کردن یه آدم به مادرشو.. یا مثلا یه پسر نوجوونیو که برای اولین بار دختریو میبینه و علاقه مند میشه.. نوت به نوت ضربان قلبشو میزدم یا با نوت های پیانو راهو باز میکردم برا خون گرمی که کم کم زیر پوستش حرکت میکرد.. ولی خب نشد.. نمیشه.. الان برعکس کار میکنم.. موسیقی ای که بقیه زدنو گوش میدم و سعی میکنم براش یه صحنه یا تصویر بکشم.. تصویری که برای این موزیکه جدید وب دارم ، خودمو میبینم و دختر کوچولویی که روی پشت بوم یه خونه کویری ، زیر سقف آسمون توی یکی از شبهای خنک کویری دراز کشیدیم و نگای ستاره ها میکنیم.. آروم شروع میکنم براش میخونم... امشب در دل شوری دارم......... اونم همخونی میکنه.. صورتم چرا داره خیس میشه؟؟:/.. امش ب د ر د ل[سکوت].. میچرخه رو آرنج ، بابایی چرا دیگه نمیخونی؟..داری گریه میکنی؟؟..دستشو میذاره رو صورتم ولی دستشو میگیرم میذارم رو قلبم.. قلبم.. آخ قلبم.........بسه دیگه نمینویسم، الان وقتش نیست.. همون موقع گریه میکنم..
نمیدونم چرا ولی فک میکنم در آینده با این موزیک خیلی گریه میکنم.. گریه میکنم تموم این روزها و روزهای گذشتمو..هااااه
+++ قرار نبود این متنو بنویسم.. همینجوری یهویی شد.. یکم بلند بلند فک کردن خوبه گاهی..خواستم حذفش کنم ولی بمونه یادگاری.. منکه توی این پست همش فکر و خیال کردم.. یه چیز دیگه هم بگم که پست کامل شه.. شاید خودش اومد خوند یا یه زمانی همچین آهنگیو خوندیم و گذاشتم اینجا..