وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

اجل خوشرو

 پیرمرد زیر بارش برف عصا زنون یواش یواش سر به پائین سرفه کنون می رفت به طرف خونه اش خونه که چه عرض کنم یه اطاق تاریک با در و دیوار سیاه و دوده گرفته در یه حیاط قدیمی تو محله امامزاده یحیی  بازنشته راه آهن بود تقریبا" سی سال در یه تقاطع جاده و راه آهن نزدیک ایستگاه ورامین داخل اطاق نگهبانی زندگی کرده بود سی سال تموم از اون اطاق نگهبانی هیچ کجا نرفته بود کارش این بود که قبل از رسیدن قطار به تقاطع مانع رو پائین بیاره و بعد از اینکه قطار رد شد دوباره مانع رو ببره بالا یکسال قبل از اینکه در راه آهن استخدام بشه زن و بچه اش در اثر ابتلا به آبله از دنیا رفته بودن  ده سال قبل بود که بعد از سی سال خدمت یکروز از طرف اداره اومدن و یه نامه بهش دادن به نامه رسون گفت این چیه؟ نامه رسون گفت حکم بازنشستگیته  گفت خوب یعنی چی؟ نامه رسون جواب داد یعنی که خدمتت تموم شده باید بری دنبال زندگیت  اینو گفت و رفت و پیرمرد رو نامه بدست در حالی که زل زده بود به جاده ایی که نامه رسون توش با موتورش داشت می رفت تنها گذاشت  یکی دو ساعت بعد یه جوونی با زن و بچه اش با نامه ایی تو دستش اومد و به پیرمرد گفت اداره بهش حکم داده که بیاد اونجا و اطاق نگهبانی رو ازش تحویل بگیره و اون باید وسائلشو جمع کنه و از اونجا بره  پیرمرد حرفی نزد هیچی نگفت فقط به جوون و زن بچه اش نگاه کرد  جوون که دید اون حال طبیعی نداره خودش شروع کرد به جمع کردن وسائل پیرمرد  بنده خدا قبل از اینکه به استخدام راه آهن در بیاد سلمونی سیار بود و کیف رنگ و رو رفته اش با وسائل سلمونی توش رو تا اون موقع یادگاری نگه داشته بود بغیر از اون کیف یه زیلوی رنگ و رو رفته  یه کتری روحی سیاه  دوتا پتو و یه بالش مندرس  چند تا تیکه ظرف روحی کج و کوله یه کوزه و یه فانوس کل دارایی پیرمرد رو تشکیل می دادن که جوونک همه رو بقچه کرد و داد زیر بغلش  پیر مرد چند قدمی از اطاق نگهبانی دور شد و رفت کنار همون جاده که سی سال نگهبانیش رو داده بود نشست  حیرون و سرگردون بود که کجا بره  عینک ته استکانیش غبار گرفته بود و اشک هم پر شده بود تو چشمهاش به اطاق نگهبانی نگاه کرد انگار همون بچه اش بود که که تو سال آبله مرد  چه بیرحمانه از اونجا بیرونش کرده بودن کم نبود سی سال از عمرش رو تو اون اطاق گذرونده بود اونطرفها کسی نبود که پیر مرد رو نشناسه  غذای پیر مرد رو معمولا"دهاتی هایی که همون اطراف زندگی می کردن براش می آوردن چند تا دوست و رفیق همسن و سال خودش هم از همون ها داشت که گاهی رخت و لباسی براش می آوردن تقریبا" زندگی براش هزینه مالی نداشت مدّتها بود که  حتّی حقوقش رو هم نگرفته بود از دور گرد و خاک یه وانت بار دیده شد که داشت به پیرمرد نزدیک می شد جلوی پیرمرد که رسید ایستاد  راننده اش از پیرمرد پرسید مشدی چه خبر پس چرا اینجا نشستی؟ پیرمرد جریان بازنشستگی و آوارگیش رو براش تعریف کرد راننده گفت ناراحت نباش فعلا" بیا بالا امشبو مهمون ما باش تا ببینیم فردا چی میشه و خدا چی می خواد  پیرمرد نگاهی بهش کرد و بدون اینکه تعارف کنه سوار شد  جوون راننده هم وسائلشو گذاشت پشت وانت و بردش خونه خودش  پیرمرد نخواست زیاد برای اونها مزاحمت ایجاد کنه به جوون میزبانش گفت که تو تهرون یه اطاقی چیزی براش پیدا کنه و بالاخره تو محله امامزاده یحیی یه اطاق براش پیدا شد و اثاثیه مختصرشو کشید و برد اونجا  مدّتی که اونجا بود با همسایه ها که هر کدوم اطاقی تو اون خونه کرایه کرده بودن دوست شد یکروز سری به بانکی که در زمان قبل از بازنشستگیش از اونجا حقوق می گرفت زد و کارمند بانک بهش گفت مشدی چرا این همه مدّت نیومدی حقوقتو بگیری؟ پیرمرد چیزی نگفت  کارمند بانک بهش گفت می خوای همش رو بهت بدم؟ پیرمرد هم گفت بده  بعد کارمند بانک یه کیسه پر پول بهش داد  پیرمرد پولها رو آورد خونه و همه رو همون موقع یکجا بخشید به یکی از همسایه ها که مدّتها بود برای خرج دوا و درمون بچه اش معطل مونده بود بعد از اونهم با همون حقوق ماهیونه بازنشستگیش سر می کرد تازه ازش بذل و بخشش هم می کرد به هر حال وارث که نداشت برای کی می خواست جمع کنه؟ کم کم پیر و پیرتر میشد و مریض احوالتر یکشب که رفته بود مجلس روضه موقع برگشتن حالش خیلی بد شد بزحمت خودشو به اطاقش رسوند و رفت زیر پتو  یکدفعه صدای در زدن اومد  یکنفر با صدای آرومی گفت مشدی مهمون نمی خوای ؟پیرمرد جواب داد مهمون حبیب خداست بفرما  صاحب صدا اومد داخل  جوانی خوش سیما و خوش پوش بود با ادب سلام کرد پیرمرد گفت علیکم السلام  شما؟جوان گفت مگه نگفتی مهمون حبیب خداست من هم فرستاده خدا هستم  پیرمردگفت البته بفرما بالا  جوان مهمان نشست و باهاش احوالپرسی کرد پیرمرد جواب داد که تمام بدنش درد می کنه مخصوصا" پاهاش جوان دستش رو گذاشت روی پای پیرمرد و گفت مشدی اینجا درد می کنه؟ پیرمرد گفت الان که شما دستتو گذاشتی روش دردش خوب شد  دوباره جوان دستشو بالاتر برد و پرسید اینجا چی اینجا هم درد می کنه؟پیرمرد گفت نه اونجا هم خوب شد جوان همینجور بمرور دستشو می آورد بالاتر و دردهای پیرمرد از بین می رفت... فردای اونشب صدای لااله الاالله از تو حیاطی که پیرمرد توش ساکن بود بلند شد و همسایه ها پیرمرد رو می بردن برای کفن و دفن./.

قعر جهان سوم


نفست از جای گرم بلند می شود وقتی از آزادی می گویی.اینجا گذر زمان کمی متفاوت است.برابرها می سوزند و برابرترها می سازند.اینجا عده ای زود پیر می شوند به نظرشان ولی عده ی دیگر پیر پا به عرصه می گذارند.از قعر جهان سوم برایت می گویم٬جایی که هر چه بیشتر به ساعت هایش زل بزنی٬تیک تاک هایش بیشتر از هم فاصله می گیرند.جایی که ساعت های کوفتی اش لجبازتر از آدم هایش است.کسی تپش قلب ندارد٬دقیقه ها دقیقه نیستند.اصلاً ببینم چرا باید تند بزند؟قلبمان را می گویم.آب نداریم که داریم٬نفت نداریم که داریم٬آزادی نداریم که نداریم به درک.خدا را که داریم هنوز و جرعه ای امید...
تکلیف برابرهای اینجا پیش خودشان عین تکلیف بنی اسراعیل پیش خداست.شب قابله ی قابل دردهای فراموش شده شان است.دردهایی که بوی خون می دهند!تنور رفاقت اینجا خوب داغ است ولی نانش طعم گوه می دهد.سر صحبت که باز شود تا حالیت نکنند از تو بدبخت ترند٬دست بردارت نیستند.دین که سهل است٬دست خودشان باشد٬عقده و کین پدر هم به ارث می برند.اینجا همه چاره ی مشکلات دیروز را می دانند٬چاره ی مشکلات امروزشان هم فردا؛تازه انشالله!فانتزی محبوبشان حساب و کتاب دارایی امروز رفقای دیروزی است آن هم دور همی با فرزندان٬باشد که عبرتی شود.حقانیّت ها به آتش محق ها خاکستر می شوند.آری ما رسم انتظار به جا می آوریم.منتظریم آقا!
بی ادّعایی را هم ادعّا می کنند بعضی ها حتی.جماعتی که زنده ی تابو هایشان هستند.اینجا خیلی ها مثل من٬مغلوب دشمن فرضی اند.اینجا هیچوقت دیر نبوده و نخواهد شد.بکَن از این تفکر فاندامنتال.بکَن.آثار ما تاخّر افکارت برای باقی عمرت کافیست.مسبّب بی عاری این جماعت یا بیکاریست و یا بیگاری.نباش از این قماش.روزی صد بار به خودم می گویم...


ن ج

یا مدبر اللیل والنهار

سلام رهگــــذر

رهگذ  آرامتـــر

خفته اینجا پیکری از غم دلش لبریز

 اشک از چشمان او سرریز

مانده بر لبها، حسرته آبی

فکرش، در پی نانی

رهگذر اینجا نمان

خاک قدمهایت به سان خاک گور

به جسم بی توان و خسته اش انبوه میریزد

تورا باکی زفردا نیست

و او اندیشه اش ته مانده ی بشقاب شام توست

عبدالمبین

عبدالمبین

زنده گی نامه

عبدالمبین نظری فرزند محمد جواد نظری ولدیت حاجی شیر احمد نظری در سال 1377 هـ. ش. در قریه نیک پی، ولسوالی خان آباد، ولایت کندز دیده به جهان گشوده ام که بعد از یک سال از این قریه به مرکز ولایت نقل مکان نموده و به زنده گی خویش ادامه داده ام.

تحصیلات

در سال 1384 در لیسه فاطمه الزهرا دروس ابتدائیه خویش را شروع نمودم و بعد از سه سال در لیسه شیرخان منتقل شدم و در اینجا به دروس خویش ادامه دادم و همچنان بعد از مدتی در آموزشگاه ها بخاطر پیشبردن دروس به شیوه خوبتر به آموختن زبان انگلیسی و ریاضیات پرداختم. در سال 1391 هـ. ش. صنف نهم مکتب را امتحان لیاقت داده و در صنف ده دروس خویش را ادامه داده ام.

شغل

در سال 1387 هـ. ش. بود که کاکایم علی نظری یک مرکز آموزشی کوچکی بنام تمدن ایجاد نمود و در آنجا با کاکایم همکار بودم و الی سال 1388 هـ. ش. در آنجا به کار خویش ادامه دادم و در نیمه دوم سال 1388 هـ. ش. در انترنت کلب آسیا به حیث همکار مدرس الی اواخر سال 1389 هـ. ش. در اینجا بودم. بعد از این یعنی در سال 1390 هـ. ش. در آموزشگاه ALC شروع به تدریس نمودم و در اینجا با اینکه یک مدرس بودم چیزهای زیادی آموختم و تجاربی زیادی کسب نمودم. در سال 1392 بود که تیر وظیفه داده و در عکاسی بنام چشم انداز به حیث نویسنده در کمپیوتر (تایپست) ایفای وظیفه نموده و در اینجا الی نیمه اول سال 1394 به وظیفه ام ادامه دادم.

اس ام اس دل شکسته

هی فلانی
زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که زندگی را
جز برای او وجز با او نمی خواهی !

 
-------------------------------

من یه فنجون چای داغ و به تو ترجیح میدم چون اون فقط زبونم میسوزونه و تو دلمو

 
--------------------------------

وفای شمع را نازم که بعد از سوختن
به صد خاکستری در دامن پروانه میریزد
نه چون انسان که بعد از رفتن همدم
گل عشقش درون دامن بیگانه میریزد

 
 
--------------------------------
به اولین شخصی که گفتم دوست دارم تو بودی ولی انقدر دل شکستن برات راحت که دل ما رو هم شکستی مشکلی نداره انقدر دل ما شکسته که دیگه ضد ضربه شده

 
-----------------------------------------------------------

 
زهی نوش لب لعلت حیات جاودان من
به دندان می گزی لب را چه می خواهی ز جان من

 
-------------------------------

 
 
شاهزده کوچلو چی می خوای
روی زمین جای تو نیست
اینجا امیدی به سحر برای فردای تو نیست
آفتاب غروبی نداریم
روزهای خوبی نداریم
واسه سفر به ناکجا یه اسب چوبی نداریم
شاهزده کوچلو اون بالا
به غم و آب و نون نبود
خونه بدوشی شب و روز بهانه جنون نبود
یه وقت مثه ماها نشی
خسته ،کلافه ،نیمه جون
تو حسرت یه تیکه ابر
دیدن یه رنگین کمون
اینجا دیگه نشونه ای از گل سرخ و لاله نیست
کنار ماه دودیمون نشونه هاله نیست
شاهزده کوچلو اون بالا
به غم و آب و نون نبود
خونه بدوشی شب و روز بهانه جنون نبود
تو شبا جای ستاره سکه شماری می کنیم
با گل های پلاستیکی عصرو بهاری می کنیم
کی گفته اینجا بمونی؟
پاشو برو به آسمون
همون جا پیش گل سرخ
تو خونه خودت بمون
شاهزده کوچلو چی می خوای
روی زمین جای تو نیست
اینجا امیدی به سحر برای فردای تو نیست
آفتاب غروبی نداریم
روزهای خوبی نداریم
واسه سفر به ناکجا یه اسب چوبی نداریم
شاهزده کوچلو اون بالا
به غم و آب و نون نبود
خونه بدوشی شب و روز بهانه جنون نبود
 
 
----------------------------

 
سکوتم را به باران هدیه کردم
تمام زندگی را گریه کردم
نبودی در فراق شانه هایت
به هر خاکی رسیدم گریه کردم
----------------------------