وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

روزی برایت عزیز میشوم ....

روزی برایت عزیز میشوم ....
آنقدر که در حضور همه ب تمام اشتباهایت
اعتراف میکنی....در برابرم زانو میزنی ....اشک میریزی.....
زیر لب آرام زمزمه میگنی مرا ببخش......
آنروز بدن سرد و بی جان مرا در تابوت بر دوش میکشی....تا آخرین قدم هایمان را با هم بزنیم.......!!!!

برای یکبار هم شده از نبودنم قلبت به درد می آید.....
آن روز را دوست دارم زیرا صادقانه ترین روز من و توست....آنروز دوباره خواهی گفت
برای آخرین بار ب من فرصت جبران بده......
ولی در جواب خواهی شنید بلند بگو لا الله الا الله....!!!!

خوشا به حال بسیجی ها

اماما ، …. ما را فراموش نکن : روز اول ، مات بودیم ، مبهوت ضربه ای که  هنوز عمق کوبنده گی اش برایمان مشخص نبود ، چشمان خیره به در بسته «  حسینیه» بود و گوشمان بسته به نوای قرآن رادیو ، روز دوم ، در « حسینیه »  را گشودند ، هراسان و مبهوت وارد شدیم و اما تو بر سرمان دست رحمت نکشیدی ، آرام آرام و با گوشه چشم سیاهی های نصب شده بر دیوار حسینیه را ورانداز  میکردیم و …. خدایا مپسند ، نمی خواستیم باور کنیم ، دلسوخته ای که تاب از  توانش رفته بود رو به جایگاه نور تو ، زانو بر زمین « حسینیه » یکسر فریادی زد ، امام ، کجا رفتی ؟ نعره هایش آنچنان دلخراش و سوزناک بود که چشمانمان نا خودآگاه درب بالکن را نشانه رفت ، تصور میکردیم نوای غم این عشق ، باز  تو را به دیدار می کشاند ، اما …. زانوانم سست شد و تاب ایستادن از کف رفت ، جسد بی روحم را به یکی از ستونهای « حسینیه » تکیه دادم و …. روز سوم ،  پیراهن سیاهم را که همیشه در عزای سالار شهیدان غمگسار من بود پوشیدم ،  خدایا اینبار عاشورا چرا اینقدر زود از راه میرسید ، مادرم مریض بود و نمی  خواستم بیتابی و حزن من بیشتر آزارش دهد ، به چشمانم التماس میکردم که  نبارند ، اما مثل همیشه آنها هیچ توجهی به حرفهایم نمیکردند ، با خویش  کلنجار میرفتم که ناگاه شیون غریبی مرا به خود آورد ، مادرم بود که از راه  میرسید و او زودتر از من رخت عزا بر تن کرده بود ، مرا که دید بطرفم آمد ،  در آغوشم کشید و گفت : خوش به حال شما بسیجیها ، خوش بحالتان که آقایتان از شما راضی بود ، خوش بحالتان که امامتان از شما راضی بود ، خدا صبرت دهد  مادر ، خاک بر سر من که آنقدر زنده ماندم تا مرگ امام را دیدم ، بعد رهایم  کرد و سر به آسمان دوخت و با ناله صدا زد : خدا به غریبی سیدالشهداء(ع) قسم ، وقتی جوانم را از دست دادم ، اینقدر دلم نسوخته بود . دیگر تاب از طاقتم رفته بود ، با عجله از خانه خارج شدم و بسمت « مصلی » براه افتادم ،  نمیدانم چگونه به آنجا رسیدم ، خدایا تو میدانی که آن محفظه شیشه ای آنروز  با دل پاره پاره من چه ستمها که نکرد ، خاک بر سر من او امام منست که زودتر از من کفن پیچ و آرام به خواب رفته وای بر من ، جا دارد که تا زنده ایم  اشک بر گونه هایمان نخشکد . روز چهارم ، برای بدرقه به بهشت زهرا (س) رفتم ، هیچگاه مثل آنروز به شهیدان غبطه نخورده بودم ، آنروز فقط گریه کردم ، فقط گریه ، دستم به تابوت نرسید ، اما جانم همانجا با جسم او دفن شد ، هر چه  منتظر ماندم بلکه از کنار مزارت بروند و من نیز بیایم و عقده هایم را باز  کنم ، نشد ، و باز گشتم ، به هر جا چشم میدوختم لبخندهای خدائی ات در نظرم  مجسم می شد ، به هر چه گوش میدادم نوای « انا لله و انا الیه راجعون » تو  بود و هر کجا میرفتم همه جا سیاه ، همه جا عزا ، همه کس سیاه پوش ، همه کس  عزادار ، همه جا امام . هنوز ساعتی نگذشته بود که باز دلم هوای بهشت زهرا  (س) کرد ، نیمه های شب بود و ازدحام جمعیت اندک ، وارد صحن شدم که با دهها  کانتینر محدودش نموده بودند ، یک کانتینر نیز بر مزار امام نهاده بودند ،  صحن تاریک بود نه چراغی نه نور افکنی ، تمام نورش ، سوی ضعیف فانوسهایی بود که مردم خود برای تبرک و اظهار عشق بر فراز کانتینر می نهادند . بغض در  گلویم ترکید ، ای امام چقدر شب اول قبرت شبیه شب اول شهیدان است ، چقدر تو  دوست داری تمام سرنوشتت همچون آنان باشد ، تو از میان تمام حرمهای پر چراغ و صواب ، کنج تاریک بهشت زهرا(س) را انتخاب کردی ، مگر غیر از این است که تو به شهیدان دروغ نگفتی که آرزو داری با آنان محشور گردی . کجایند مدعیان  عظمتتا بیایند و امشب ببینند این مزار خمینی است ، همان ابر مردی که وقتی  اخم میکرد ، همه صاحبان زر و زور قالب تهی میکردند ، همان ابر مردی است که  صدای تپش قلبش نوید زندگی و فلاح به همه مستضعفین میداد . ساعت حدود ۵/۱  بود ، مردم زاری میکردند ، رو به گلستان شهیدان کردم ، ای شهیدان ما که قدر امام را ندانستیم ، لا اقل شما از وجودش استفاده کنید ، غرق در ماتم درون  بودم که ناگاه قطرات آبی بر گونه هایم چکید ، خدایا این چه بود ؟ از کجا  این موقع شب و کی آب بر سر مردم میریزد . اما اشتباه میکردم آب نبود ، اشک  بود ، اشک آسمان بهشت زهرا (س) او از صبح تا بحال خودش را کنترل کرده بود ، نمیدانم چرا حالا عقده اش باز شده بود ، شاید او نیز بر دل سوخته ما اشک  میریخت ، بخدا قسم این آسمان بود که در مظلومیت امام گریه میکرد ، این  آسمان بود که از ماتم بسیجی های داغدیده بغضش ترکیده بود . روز پنجم در  خانه بودم ازاینکه با کسی سخن بگویم بیزار بودم ، دوست داشتم رهایم کنند و  با افکارم تنهایم گذارند ، سراغ ساکم رفتم ، وصیتنامه شهدا را پیش رو نهادم و می خواستم یک بار دیگر نظرشان را در باره امام بدانم ، هر سطری را که می خواندم ، بر روشن دلی شهیدان مطمئن تر میشدم « در این دنیا دو آرزو بیشتر  نداشتم ، اول بوسیدن روی امام و دوم شهادت ، خدایا اولی نصیب ما نشد ، دومی را دریغ مفرما » . « به امام بگوئید اصغر خیلی دوست داشت بیاید و دستت را  ببوسد ، اما قسمت نشد و اکنون ندای هل من ناصر حسین (ع) مرا می خواند ،  حلالم کنید. » .