رمان بازی تمام شد
نویسنده : شهره وکیلی
فصل : 13
........................................................................................
مگی بی مقدمه گفت: « بابا ، من می ترسم . »
علی دستهایش را باز کرد و او به طرفش دوید و در آغوشش فرو رفت . « از چی میترسی ، بابا ؟ هیچ به تو کاری ندارد . »
آذر طاقت دیدن آن صحنه را نداشت . به آشپزخانه رفت . بوی غذا حالش را به هم زد . جلوی خود را گرفت . اندکی بعد غذا را به سر میز آورد . مگی همچنان در آغوش علی بود