تمام روز به پنجره عبوس که به دیوار سرد بی روحی باز است نگریستم حتی مارمولک ها هم نمی آیند و گربه ای از سر دیوار رد نمی شود دیروز ها را بر برگهای آجری نقاشی کردم ان هم با قطعه زغالی از جنس تو...سکوت سنگینی بر سرم سایه انداخته است دلم خوش بود به صدای کلاغی که به خانه اش نمی رسید ...
کلاغ ها هم رفته اند...