من فراموش نمی کنم.. اه بازهم این رود مرا به کجا می کشاند .. من قاصدکی در دست باد نیستم.. هان ... ای بادها.. کوه ها ... سخنم با شما است.. من با قدم هایی به استواری تاریخ سرزیمنم ره می سپارم... اندیشه، اآری اندیشه کجاست؟! .. سرزمینم... کتاب هایی را باید مرور کنم تا معنایی این واژه را دوباره دریابم.. چه سنگین و مبهم.. دوست داشتنی و فرار ... سرزمینم... سرزمینم.. نیاکان من... نیاکان من ... آنها در من زنده اند.. پس سرزمین من آیا مقدس است؟
من شاید نمیدانم معنای این واژه را.. اما می دانم که برای چه زنده ام.. مرزها بسیار تنگ و جیار اند... . سرزیمنم را می خواهم اما بدون مرز!