رمان عشق در چهار دیواری
نویسنده : فهیمه . ص
فصل : 7
.......................................................................................
به صندلی تکیه دادم و عینکم رو برداشتم. یکم چشمام رو مالش دادم و بعد از اون با بدنم کش و قوسی اومدم تا خستگیم در بیاد. از پشت میز بلند شدم. حسابی خسته شده بودم. نگاهی به ساعت کردم. یک ساعت از نیمه شب گذشته بود. با این حساب هفت ساعت بکوک فقط درس خونده بودم. معدم از گرسنگی به صدا افتاده بود. از اتاقم اومدم بیرون. از محمد کسری توی اتاقش خبری نبود. اومدم توی پذیرایی دیدم جلوی شومینه ولو شده و چند تا کتاب و جزوه هم دورشه و بعدم خوابش برده. معلوم نبود کی خوابیده . رفتم بالا سرش دست به کمر ایستادم. این مثلاً می خواد امسال فارغ التحصیل بشه؟