رمان جرات یا حقیقت
نویسنده : nafas_me
فصل : 2
.......................................................................................
فرهاد سمتِ در رفت و گوشش رو به در چسبوند بعد از مدتی برگشت و گفت: -شاید گربه ای چیزی بوده... مهسا هم که مثلِ من ترسیده بود...اما بازم گفت: -در عجبم... با فرهاد با هم گفتیم: -زهرِ مار و در عجبی.... -میگما خونه ی دیوار به دیوارِ پشتیه این خونه از این همه نزدیکی نمیترسه؟؟؟ یه نگاه به مهسا کردم... -یعنی چی؟؟؟کدوم خونه؟؟؟